من اصولا آدمیم که انتخاب برام سخته

مگر اینکه چشمامو ببندم و دل رو بزنم به دریا!

این روزا سخت ترینش اینه که برای مدتی برم

و درس بخونم‌ یا همینجا بمونم و...

شب و روز با همین فکر میخوابم و بیدار میشم.

برای کسی که عاشق مدِ گذشتن از درس خوندن و کار آموزی تو شهری که شهرِ بزرگترین های مدِ دنیاست کار سختیه.

امروز این حس رو دارم که پشت یه در ایستادم که اونطرفش یه دنیای رنگارنگِ از نهایتِ همه چیزایی که

تو رشته من ایده آل ترینه و کافیه کلیدشو بچرخونم و واردش بشم اما نمیتونم!!!

میدونم وقتی همه دوستام برن و تنها بشم چه قدر برام سخت میشه و سال های اینده پشیمون میشم از اینکه موقعیتی که برای به دست اوردنش تلاش کرده بودم رو به راحتی از دست دادم.

اینو فهمیدم که هر چی سنم بالاتر رفته “رها کردن”

برام سخت تر شده!

خانواده،زندگی،کار و هزار تا چیز دیگه که ادم بهشون دلبستست و

خوش به حال ادم هایی که فقط به خودشونو خواسته هاشون‌فکر میکنن.

به این که چی براشون بهتره و به خاطر

هیچی دست از آرزوهاشون نمیکشن...