معمولا اینجا ، توی اینستاگرام از خوبیها و خوشی ها میگیم .‌ کمتر کسی جرات و جسارت اینو داره که بیادو از درد و رنج و تلخی های زندگیش بگه. اندوه ها، آه ها، بی حوصلگی ها ، اشک ها و غم ها معمولا سانسور میشن، و لبخندها و خوشی ها نمایش داده میشن .

منو محمد انقدر توی زندگی مون بالا و پایین داشتیم که اگر براتون تعریف کنم احتمالا باور نمیکنیدو فکر میکنید دارم قصه میگم!

این روزآ فکرم خیلی مشغوله...

حس میکنم سرِجاده ایستادم و یه سه راهی روبرومه. هرچی بیشتر فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم ! اما بهرحال مجبورم یکی از راه هارو انتخاب کنم. چون زندگی در جریانه و باید بریم جلو...

بیشتر از پنج ساله که یه سری حرفها روی دلم مونده و هیچوقت قدرت بیانش رو در خودم ندیدم . حوصله ی حاشیه و دردسر نداشتم . از حرف و حدیث بیزارم . توی تمام پونزده سالِ عمر کاری م حتی یک بار هم مصاحبه نکردم !

درست یا غلطش رو نمیدونم . فقط میدونم بعضی حرفها تاریخ مصرف دارن و باید در زمان مناسبِ خودشون مطرح بشن . اگر وقتش بگذره ، دیگه گفتنش مسخره و بی فایده ست .

همه ی اینارو گفتم که بگم :

این روزها بین گفتن و نگفتنِ یه سری حرفها بدجور گیر کردم ... وقتِ گفتنشون الانه ، فردا بی فایده ست .

کاش میشد نترسید و گفت .. کاش میشد...

ترس منو فلج کرده!

حرف بزنم یا نزنم ؟ بگم عواقب داره. نگم درد داره.

پ.ن : مرسی که توی همه ی این سختی ها مثل کوه پشتم بودی