«زندگى مثل یک کامواست

از دستت که در برود، مى شود

کلاف سر در گم،گره مى خورد، میپیچد به هم، گره گره مى شود،بعد باید صبورى کنى، گره را به وقتش با حوصله وا کنى

زیاد که کلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود

یک جایى دیگر کارى نمى شود کرد، باید سر و ته کلاف را برید

یک گره ى ظریف و کوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قایم کرد، محوکرد، جورى که معلوم نشود " یادمان باشد "

گره هاى توى کلاف

همان دلخورى هاى کوچک و بزرگند

همان کینه هاى چند ساله

باید یک جایى تمامش کرد

سر و تهش را برید.

زندگى به بندى بند استْ به نام "حرمت" که اگر پاره شودتمام است....

"بانو سیمین بهبهانی"»