تقدیم به محمد صالح علاء و ناصر تقوایى . سیزده مردادِ ٥٥، ظهر، کمى مانده به ساعت سه. همه جز او خواب هستند. رادیو مى خواند: رفته بود هرچى که داشتیم همه از خاطر من ... کهنه شد ... اسم قشنگت ... میون دفتر من ... من ... فراموش کرده بودم ... همه روزاى خوبُ ... اومدى آفتابى کردى ... تحمل اش تمام شد! نیم ساعتى بود که غلت مى زد و نمى توانست بخوابد، این ترانه تیرِ خلاص بود انگار ... ملافه را کنار زد و سرجایش نشست. صداى ممتد و نرم پنکه تنها صدایى بود که در فضاى خواب گرفته ى اتاق به ترانه پیچیده و همراه آن به گوش مى رسید. به آرامى برخاست، پیراهن سفیدش را که روى جیب آن لکه ى از شاتوت خورى دیروز غروب با بچه محل ها مانده بود و شلوار لى اش را از چوب رختى برداشت به پستو رفت و به آرامى لباس بیرون اش را پوشید ... صداى ترانه ى رادیو هنوز مى آمد؛ شهر خاموش دلم رو تو پرآوازه کردى ... که بیرون زد. ظهر داغِ مرداد خطِ نرم و براق قیر را از کناره برخى پشت بام ها به راه انداخته بود. با قدم هاى شمرده به سوى آن خانه که بى اختیار همیشه به سوى آن راه کج مى کرد، قدم بر مى داشت ... پرنده پر نمى زد. بوى خاکِ داغ کوچه را حس مى کرد. به جایى که مى خواست رسید. خانه شان زیاد دور نبود. هفت هشت خانه فاصله داشتند. یاد آن روز افتاد که صداى شستن ظرف از حیاط مى آمد. نگاهى به پشت سر انداخت و به آرامى به بهانه ى بستنِ بند کفشهاى کتانى اش یک پایش را روى تنها پله ى جلوى در گذاشت. مثلا داشت بند کفش را محکم مى کرد اما به آرامى سعى کرد گوشش را به در آهنى و سرمه اى رنگِ خانه برساند. گوشش داغ شد اما او همانطور ایستاده بود تا صداى شستن ظرف ها و شاید بعدش صداى رفتن، صداى دم پایى هاى که روى موزاییک مى رفتند، صداى باز شدن و بسته شدن در را بشنود. خبرى نبود اما. قد راست کرد، یعنى که بند کفشها را بسته ... حتى متوجه نگاهِ ساکتِ پیرزنِ پشتِ پنجره ىِ خانه ىِ روبرویى هم نشد و به سوى خانه شان برگشت. کلید را به در حیاط خودشان انداخت. عرق از سر و روى اش مى ریخت. کنار حوض نشست و مشت آبى به صورت زد. به اتاق رفت. صداى پنکه مى آمد و هنوز همه خواب بودند ... لباس ها را آرام عوض کرد. سر جایش دراز کشید ... برنامه ى آهنگ هاى درخواستى هنوز ادامه داشت ... بادِ نرم و ممتد پنکه ملافه ى گلدارى را که روى خود کشیده بود آرام و با فاصله تکان مى داد ... #داستان_کوتاه #عشق_تابستانى #دایى_جان_ناپلئون #ناصر_تقوایى #روزى_روزگارى #عشق #دهه_پنجاه #قدیم #کورش_سلیمانى #بازیگر #کارگردان : شیشه هاى رنگىِ نرم شده در دریا ( یادآور دنیاى رنگارنگ عشق)