هیچ بودم! پروردگار مرا هم چون شما از سر لطف منّت نهاد و جان بخشید. از آن روزِ گرم مرداد که چشم به جهان گشودم، هزاران قصه تاکنون دیده ام، شنیده ام و بر من گذشته اما مشتاق داستان هاى تازه ترم. ... هنوز به همان اندازه کودک ام و غریبِ این خاک؛ حیرانِ زندگى، ستایشگرِ مهربانى و تا ابد شُکرگزار او که مرا آفرید ... __________________________________ اینجا به احتمال زیاد هم سنِ الانِ مهرآفرین هستم، سه سال و نیمه شاید، حدودا ... لباس هاىِ مهمانى که تنم کرده اند مى گوید احتمال زیاد پاییز یا زمستان است. صبح است به نظرم، مثلا یازده صبح و بیرون ابرى ست اما باران نمى آید ... مى دانم که اینجا خانه ى دایى حسن آقا بوده ... رفته بودیم روستا خانه ى ایشان و آنجا کسى مرا نشانده و از من عکس گرفته است. معلوم است که دارم خجالت مى کشم. نمى دانم دست هایم را کسى گفته آنطور مرتب روى زانو بگذارم یا خودم آنقدر مرتب بوده ام! آن زمان نمى دانستم دوربین که در عکس حتى نگاهش هم نکرده ام بعدها چه دوست خوبى براى من خواهد بود ... این عکس قدیمى ترین عکس من است ...