از فیسبوک به این ور دیگه ننوشتم ، اونایی که از اون موقع پیگیر و طرفدارم بودن از سر لطف، می دونستن که حدیثه هیچ وقت یه شعر یا متن زیر عکس نمی ذاره که مال خودش نباشه، اما نمی دونم فیسبوک که جمع شد و همه اومدن سراغ اینستاگرام انگار حدیثه قهر کرد با خودش، نمی دونم دیگه دلش نخواست که بنویسه، شاید چون احساس می کرد خواننده های فیسبوک خیلی عمیق تر و فرهنگی تر به ماجرا نگاه می کنن ، درستم فکر می کرد اینجا دنیای رنگارنگ عکسه و عکسه و عکس انگار که جز از سطح پایینتر نمی ره، همه دنبال جنجال و هیاهو و حاشیه ان... شاید بی اعصابی و بار مشکلات جایی نمی ذاره واسه تفکر یا نگاه عمیق... می دونم... من عاشق این سرزمینم با آدمهایی که اونقدر قوی هستن که هر چی بار روی شونشون بیشتر میشه ظرفیت و گنجایششونم بیشتر میشه و کم آوردن گاهی، ایرادشون نیست حق دارن ، حق دارم و حق داریم... امروز دلم خواست بنویسم بعده مدتها و بگم می خوام بنویسم همینجا توی این فضا و شاید آشتی کنم با حدیثه ی درونم.

پ.ن: سالها می گذره از روزی که دیدمت و وحشیانه عاشقت شدم جوری که به نبودنت که فکر می کردم جز سیاهی چیزی نمی دیدم، حالا بهترین و با معرفت ترین رفیقمی، جور دیگه ای عاشقانه مثل عضوی از وجودم دوستت دارم. همیشه بخند رفیق که حال خوبت حالم رو جا میاره

AndroidOnlineNewsImage.aspx