به گزارش پارس نیوز، 

سیدمحمد داودآبادی (مهرآئین) از مبارزان دوران طاغوت، صبح روز هشتم بهمن به دو فرزند شهیدش پیوست. وی در عصر مبارزات‌، ورزش‌های رزمی را می‌آموزد و این توانمندی را به نیروهای انقلابی نیز آموزش می‌دهد؛ وی که به «محمد جودو» ملقب شده بود، مدتی نیز در زندان شاه اسیر می‌شود تحت شکنجه‌های سنگینی قرار می‌گیرد. عاقبت با پیکری آسیب دیده از جور دژخیم زمان از پاریس سر درمی‌آورد و پیام شهید مظلوم بهشتی را برای حضرت امام (ره) می‌برد. پس از انقلاب نیز دو فرزند پسر خود را تقدیم انقلاب می‌کند. وی همچنین مدتی مدیریت فدراسیون‌های ورزش‌های رزمی چون کاراته و جودو را نیز برعهده داشت. به بهانه درگذشت این مبارز انقلابی و فرارسیدن دهه فجر، خلاصه‌ای از گفت وگویی با مرحوم مهرآئین را که ۲۵ بهمن سال ۱۳۸۱ منتشر شده بود را می‌خوانید. او در بخش‌هایی از این مصاحبه که توسط امیرحسین انبارداران انجام شده بود، خاطرات خود از دوران مبارزه با طاغوت، ماجرای ربودن شهران پسر اشرف پهلوی و حضور در زندان شاه را روایت کرده بود.

* لطف کنید از خودتان بگویید، از کودکی و نوجوانی‌تان، و اینکه چگونه به مبارزان علیه رژیم طاغوت پیوستید.

بنده از همان نوجوانی شاگردی کرده‌ام. در حرفه‌های گوناگون، از جمله بلورفروشی و خیاطی و لولافروشی و نیز کتاب فروشی شمس در خیابان ناصرخسرو. اما اشتغالم به کار لولافروشی نزد آقای لولاچیان حدود پانزده شانزده سال طول کشید. مغازه ایشان داخل میدان شمس‌العماره بود، که محل تردد افراد و گروه‌های مذهبی بود، از جمله شهید عراقی و شهید مطهری و شهید باهنر و… کلاً متدینین اعم از روحانی و بازاری به آن مغازه رفت و آمد می‌کردند مثلاً شهیدان اسلامی و امانی. آن مغازه محل مرکزی پخش اعلامیه‌های حضرت امام (ره) و کارهای مشابه بود. از همانجا بود که زندگی سیاسی و مبارزاتی‌ام شکل گرفت.

آن موقع ورزش‌های رزمی آزاد نبود و فقط نیروهای مسلح یا وابسته‌های آنها حق یادگیری داشتند. رژیم خیلی تلاش می‌کرد که گروه‌های سیاسی و مبارز با این ورزش آشنا نشوند. من با ترفندی خاص به عنوان یک دانشجو به این کلاسها پا گذاشتم، در حالی که یک شاگرد لولا فروش بودم.

* از آن روزهای جامعه بگویید، از اوضاع دوره ستمشاهی؟

ما از اعلامیه‌های حضرت امام و سخنرانی آقایان روحانیون که در مسیر روشنگری مردم بودند، به فساد رژیم شاه به عنوان دست نشانده استکبار پی بردیم. حکومت کاملاً تحت سیطره آمریکا و انگلیس بود، فساد به طور علنی بیداد می‌کرد، آزادی فقط در کانال خاص خودش، یعنی بی‌بند و باری اخلاقی ممکن بود، مطبوعات هم که تحت نظارت مستقیم رژیم قرار داشتند، از آن طرف خارجی‌ها ایران را یک جزیره ثبات قلمداد می‌کردند، ارتش ما تحت نظارت مستقیم مستشاران خارجی اداره می‌شد و خلاصه اینکه کشور را از قیمومت اسلام و هویت ایرانی خارج کرده بودند. با این همه به برکت روحانیت و اعلامیه‌ها و سخنرانی‌های حضرت امام (ره) جامعه به حرکت درآمد.

* از دستگیری‌تان حرف بزنید.

یک قضیه گروگانگیری داشتیم به اتفاق بچه‌های سازمان مجاهدین خلق (منافقین)، که مرا به عنوان عمل‌کننده این طرح در نظر گرفتند. حدود یک ماه روی این مسئله کار کردیم.

قرار بود شهرام پسر اشرف پهلوی را که چند تا از شرکت‌های خاندان سلطنتی را اداره می‌کرد، برباییم. محل عملیات هم حدوداً در تقاطع خیابان طالقانی - سپهبد قرنی فعلی بود که یکی از شرکت‌های محل کارش در آنجا قرار داشت. شهرام معمولاً با محافظ می‌آمد و چون شناخته شده نبود، گاهی به تنهایی. قرار شد در روز اول مهر ۱۳۵۰ عملیات را انجام بدهیم. وظیفه من گرفتن شهرام بود و انداختن او به داخل ماشین. و از آنجا هم باید او را به فرودگاه می‌بردیم. آنجا هم هواپیمای ویژه‌ای را آماده کرده بودیم که شهرام را توسط آن به کشور الجزایر ببریم. قصد ما این بود که از او به عنوان وجه‌المصالحه استفاده کنیم یعنی اینکه رژیم تحت فشار قرار بگیرد و زندانی‌های ما و گروه موتلفه را آزاد کند. افرادی مثل آقای عسگر اولادی و شهید عراقی در فهرست درخواست ما بودند. ما فکر می‌کردیم موفق می‌شویم، چون از این پسرک به عنوان نور چشم اشرف پهلوی یاد می‌شد و ما در صورت موفقیت می‌توانستیم شاه را تحت فشار بگذاریم، چون شاه هم او را دوست داشت.

* بالاخره چه شد؟

ساعت یازده صبح بود که او رسید و همین که از ماشین پیاده شد من هم از ماشین خودمان که موازی ماشین او توقف کرد، پایین آمدم و گفتم: بفرمایید داخل این ماشین. شهرام که این وضع را دید ابتدا متحیر شد، اما من مچاله‌اش کردم و انداختمش داخل ماشین، او هم دستش را به بدنه ماشین گرفت و این حرکت سه مرتبه تکرار شد. سیدی کاشانی هم با مسلسل ایستاده بود. یک سیگار فروش که می‌گفتند ساواکی بوده آن طرف ایستاده بود در این لحظه آمد و خودش را میان من و شهرام حایل کرد. علی اکبر نوری نبوی - که بعدها در درگیری کشته شد - جلو آمد و با اسلحه کمری گلوله‌ای به شکم همان فرد مشکوک ساواکی شلیک کرد یادم هست که مرد سیگارفروش فقط گفت «آخ ددم یاندی…» و افتاد. من دوباره شهرام را گرفتم، این مرتبه کمربندش را گرفته بودم که نتواند بگریزد، اما کمربند پاره شد و او از دست من فرار کرد. پریدیم توی ماشین و حرکت کردیم. رفتیم توی خیابان ولی عصر فعلی. ماشین دوم آنجا بود. می‌بایست ماشین را عوض می‌کردیم. همین کار انجام شد و رفتیم. یک ربع بعد، ساواک آن منطقه را تحت نظر گرفت. من از آنجا رفتم مسجد فائق، که با مرحوم حنیف‌نژاد قرار داشتم. بعد از آن بود که گفتند من خانه نروم. سپس وضعیت عادی شد. اما عده‌ای از هسته مرکزی سازمان دستگیر شدند. یک هفته بعد هم نوبت من شد. یادم هست که درست شب پنج شنبه بود، پس از دستگیری ابتدا مرا به «اوین» بردند.

* از کتک و شکنجه چه خبر؟

مرا به یک تخت سربازی بسته بودند و حسابی می‌زدند. بعد از بازجویی مقدماتی، تا سه ماه تحت بازجویی اصلی بودم. یادم می‌آید یکی از نگهبان‌ها به نام «الله وردی» که آدم خیلی خوبی بود، خبر داد که قرار است مرا به زندان قزل قلعه ببرند. آمدیم قزل قلعه، پس از سه ماه برای اولین مرتبه قرار بود ملاقاتی داشته باشم. نشستم پشت یک نیمکت که داخل یک چادر بود و میان من و خانواده‌ام نرده‌ای آهنی حایل شده بود. مامور ساواک که همراهم بود سفارش کرد که نباید یک کلمه از شکنجه‌ها حرف بزنم، این در حالی بود که پاهای زخمی من باندپیچی شده و زیر نیمکت پنهان بود.بعد از آن ملاقات ما را به زندان اوین منتقل کردند.

* کمی وضعیت زندان را تصویر کنید.

آن قسمتی که ما بودیم چهار اتاق داشت، اطرافش هم سلولهای انفرادی بود، از آن‌چهار اتاق، دو تا دست مذهبی‌ها بود و دو تا هم دست کمونیست‌ها. من داخل اتاق مذهبی‌ها بودم، همان‌جا هم بساط آموزش را به راه انداختیم و ورزش‌های رزمی شروع شد. این زندان اولم بود که تا سال ۱۳۵۲ طول کشید. البته بعد هم که بیرون آمدم تحت نظر بودم، همیشه چهار موتورسوار به تعقیب من می‌پرداختند، اینها می‌خواستند رفت وآمدهای مرا کنترل کنند که به تقی شهرام معدوم و وحید افراخته ملعون برسند، همین طور می‌خواستند «فریبرز لباف‌نژاد» را پیدا کنند. من هم تمامی اینها را قال می‌گذاشتم، ساواک مانده بود حیران که من چگونه نیروهایش را فریب می‌دهم، ضمن اینکه ارتباط هایم نیز به جای خود بود و البته بیشترین ارتباطم با شهید حجت‌الاسلام محلاتی صورت می‌گرفت.

* بعد از آزادی چه کردید؟

دو سه ماهی آزاد بودم اما همان طوری که گفتم تحت نظر. گویا از این حربه هم نتیجه نگرفته بودند و این مرتبه با دستگیری مرحوم عظیمی کتاب فروش، بهانه مهیا شد و دوباره به سراغم آمدند. ایشان را هم آوردند، آن روز نزد آقای لولاچیان بودم که دستگیرم کردند و یکسره رفتیم به کمیته مشترک ضد خرابکاری که در میدان امام خمینی (ره) بود، توی همین خیابان پشت بانک. افتادم زیردست یکی از بازجویان خبیث و بی‌رحم به نام اسماعیلی، او مرا حسابی شکنجه کرد و آسیب اولیه، همانجا به کمرم وارد شد، نمی‌توانم توضیح بدهم که چطور وحشیانه شکنجه‌ام کردند. مدتی به این صورت گذشت، پرونده اولم را هم ضمیمه این پرونده‌ام کردند و منتقل شدم به زندان قصر. بند ۴و۵و۶ بودم که تا اواخر سال ۱۳۵۶ طول کشید، یعنی از اوایل ۱۳۵۳ تا اواخر ۱۳۵۶، این مرتبه با بچه‌های مؤتلفه و حزب ملل اسلامی در ارتباط بودم و هر پانزده روز یک بار همه بچه‌ها همدیگر را می‌دیدند.

* قضیه معالجات چه شد؟

آن‌قدر مرا شکنجه داده بودند که وضع خوبی نداشتم، کمر مرا برخلاف جهت به پشت برگرداندند و به مهره‌های کمرم آسیب اساسی وارد شد به سراغ پزشکان بسیاری هم رفتم در داخل و خارج از کشور، اما توصیه کردند که مدارا کنم. در حال حاضر با ورزش‌های مخصوص و فیزیوتراپی خودم را سرپا نگه می‌دارم. البته یکی از پاهایم هم طی یک درگیری مورد اصابت گلوله واقع شد و اگرچه مشکلاتی به وجود می‌آورد اما در مقابل آسیب دیدگی کمرم، اهمیتی نداشت.

* از روزهای بعد از آزادی باز هم تعریف کنید.

نهضت، فراگیر شده بود و تظاهرات مردمی در تداوم چهلم پی‌درپی شهدا به صورت یک حماسه واعتراض عظیم جلوه می‌کرد. ما هم به خانواده زندانی‌ها و اعتصابیون کمک می‌کردیم. مرکز فعالیت‌های من منزل مرحوم آیت‌الله طالقانی بود. راهپیمایی‌ها واعتراضات هم شدت گرفت و به تشریف‌فرمایی حضرت امام (ره) منجر شد. ما هم در ستاد استقبال از حضرت امام (ره) حضور داشتیم. من مسئول یکی از بلیزرهایی بودم که قرار بود حضرت امام (ره) را از فرودگاه بیاورند. بعد هم که قضایای تسخیر پادگان‌ها پیش آمد که به اتفاق آقای احمد احمد در کارها حضور داشتیم. بعد هم که انقلاب به ثمر رسید و فصل تازه‌ای در زندگی تمامی ما گشوده شد.

* از دو شهید عزیزتان بگویید.

پسرهای من که قابل نبودند (!) می‌خواهم بگویم همه شهدا گلچین شدند و به سرای جاوید پیوستند. دوستان این بچه‌ها حرف‌های عجیبی از این دو می‌گویند، خیلی زحمت کشیدند، وقتی محمدرضا به شهادت رسید قرار بود ما برای ناصر زندگی تشکیل بدهیم اما او به مادرش گفته بود زحمت نکشید، من این بار که بروم دیگر برنمی‌گردم.

همه شهدا خوب بودند، من خدا را شکر می‌کنم که بچه‌های ما هم طبق گفته دیگران خوب بودند. اینها همه از برکت انفاس قدسیه حضرت امام «ره» است که نه تنها در ایران، بلکه در تمامی دنیا یک تحولی ایجاد کردند.

* برگردیم به دوران مبارزه. تا چه وقت با سازمان مجاهدین خلق همکاری داشتید؟

من در زندان بودم که ماهیت شان را فهمیدم، در سال ۱۳۵۴ بود که فهمیدم مرکزیت سازمان به دست تقی شهرام و حسین روحانی و امثالهم افتاد و اینها تغییر ماهیت داده بودند. اینها برداشتند آن آیه معروف را از آرم سازمان حذف کردند و توجیه شان هم این بود که معتقد بودند ما به خاطر کارهای عملیاتی از کارهای فرهنگی غافل شده‌ایم و در نتیجه باید این گونه باشیم. البته این حرف‌ها، حرف مفت بود، تا اینکه ما فهمیدیم اینها خط فکری شان هم دچار اخلال است. در حال حاضر هم می‌بینیم که جیره خوار آمریکا شده‌اند.

* پس عملاً با سازمان قطع رابطه کردید؟

بله، حتی بعد از آزادی، اینها آمدند منزل مرحوم طالقانی و من همراهشان نشدم. اینها حتی مرا تهدید هم کردند، تهدید به کشتن.

* باتوجه به اینکه جناب عالی در بطن حوادث بوده اید و خفقان دوران ستمشاهی را درک کرده‌اید، این روزها هم عده‌ای از عدم آزادی اندیشه و یا خفقان دم می‌زنند. به نظر شما چه قدر می‌توان آن روزگار را با وضعیت فعلی مقایسه کرد؟

اصلاً! اینها چرند می‌گویند! هرچه دلشان می‌خواهد می‌نویسند، به هر کسی که می‌خواهند توهین می‌کنند، حتی ارزش‌های دینی را زیرسؤال برده اند، این کجایش خفقان است؟! آن وقت آزادی در آمریکاست که مثلاً مهد دموکراسی هم است. آنجا گروه دیوید یان‌ها را در آتش می‌سوزاندند که بی‌سابقه بود، همه آنها را حتی بچه‌ها را قتل عام کردند، یعنی در آنجا که دم از آزادی بیان هم می‌زنند و ساختار حکومتی شان مثلاً بر آن مبنا است اینگونه عمل می‌کنند. صدای کسی هم در نمی‌آید.

بگذارید مثالی بزنم. یکی از دوستانم از آمریکا آمده بود و می‌گفت این وقایع یازدهم سپتامبر و مسائل افغانستان توسط رسانه‌های آمریکا چنان بایکوت شده بود که ما مجبور شدیم از رسانه‌های دیگر درجریان کار قرار گیریم. خب، این کجایش آزادی است که عده‌ای به آن تمسک جسته‌اند.

می‌خواهم بگویم واقعاً در مملکت ما درمورد آزادی، افراط شده است، من تعجب می‌کنم که چرا این گونه است. اینها زمان ستمشاهی را ندیده‌اند. کسی حق نداشت یک حرف کوچک به زبان بیاورد، اینها امروز هر چرندی را که می‌خواهند می‌گویند و هر کاری می‌کنند، خیال شان هم راحت است که کسی کارشان ندارد. در زمان ستمشاهی تو حتی می‌ترسیدی با یک پاسبان بلند حرف بزنی. اما حالا بعضی‌ها حتی به مقامات عالی مملکت توهین می‌کنند. تازه بی‌معرفتی و نامردی را به جایی می‌رسانند که از خفقان و عدم آزادی بیان و اندیشه هم شکایت دارند (!)

* به عنوان آخرین سخن چه می‌گویید؟

به فکر مردم باشیم، با وجود این مردم است که مسئولین رسمیت پیدا می‌کنند، اگر مردم نباشند که مسئولی نیست. این همه گرانی و مشکلات و مسائلی که پیش روی مردم است، باید به نحوی حل بشود. قدر این مردم را بدانیم. خدا نکند که آن دنیا شرمسار شهدا شویم.