وضعیت اقتصاد کشور این روزها آنقدر بد شده که یک مرد با زحمت‌های بسیار زیادی نانی بر سفره زن و بچه‌اش می‌برد. یکی با کارگری و سختی‌های آن؛ دیگری با مسافرکشی و زحمت آن و برخی نیز کارمند دولت و شکرگزار کار خود هستند.

یک مرد با قدرت و توان جسمی که دارد می‌تواند هر کاری هر چند سخت و طاقت فرسا را انجام دهد که شب با دست پر به جمع خانواده‌اش باز گردد.

دست‌فروشی، کشاورزی و کارگری می‌کند  و در هر صورت مرد است اما وای به روزی که این کارها و تمام وظایف یک مرد بر دوش مادری زحمت‌کش بیفتد. مادری که با دو فرزند و یک نوه‌اش در یک خانه قدیمی و فسرسوده زندگی می کنند که نمی‌توان نامش را خانه گذاشت چرا که این خانه تنها سقف دارد و چند دیوار برای زندگی. زیر این سقف دختری با زندگی بسیار تلخی زندگی می‌کند، زندگی‌نامه‌ای که وقتی شنیدم بغض راه گلویم را بست؛ همان‌گونه که اشک را هنگام صحبت کردن با شهین 26 ساله دیدم.

برای تهیه گزارشی درباره زندگی خانم جوانی به محل زندگی‌اش رفتم؛ یعنی ابتدا سوژه من زندگی تلخ این خانم بود اما وقتی که زندگی خانواده‌اش را دیدم ترجیح دادم این گزارش را در دو موضوع بنویسم.

شهین و مادرش جلوی در خانه به استقبال من آمدند و با صمیمیتی خاص به خانه شان دعوت شدم. خانه و حیاطی بسیار کوچک به گونه‌ای که این حیاط کوچک پر از وسایلی بود که در خانه جایی برای آنها نبود  و خدا می داند اگر بارانی ببارد چه بر سر این وسایل می آید.

به اتاق پذیرایی رفتم، البته نمی‌توان گفت اتاق مهمان‌ها، چرا که تنها یک قالی جا داشت و یخچال که آن هم خراب و سایر وسایل از جمله بالش‌ها در آن اتاق بود و من نیز گوشه‌ای از اتاق نشستم.

چند لحظه اول فقط سکوت کردم؛ با همه وجودم فقر و محرومیت این خانواده چهار نفری را حس کردم. سکوت در آنجا پر از حرف بود اینکه چرا نباید مسئولان ما از این خانواده ها اطلاع داشته باشند، اینها از مرکز شهر دور نیستند اما مسئولان از آنها خیلی دورند.

سکوت با حرف های مادر 46 ساله شهین شکست فقر و محرومیت را در دل پردرد این مادر حس کردم. مادری که از سال 76 یعنی بعد از فوت همسرش سه بچه اش را یک تنه بزرگ کرده اما روزگار فرصت نداد و یکی از بچه هایش نیز در سن 24 در اثر سکته قلبی جانش را از دست داد و خودش ماند و دختر و پسرش و چند سالی است که نوه اش نیز به آنها اضافه شده است.

این مادر فقیر بود اما وجودی گرم و صمیمی و پر از محبت داشت . این مادر از قصه زندگی خودش و دختر 26 ساله اش که در 14 سالگی ازدواج کرد و در 17 سالگی طلاق گرفت، گفت.

او گفت: سال 76 شوهرم فوت کرد و من ماندم و سه فرزند قد و نیم قد، بزرگ شان کردم اما یکی از پسرانم در اثر سکته قلبی جانش را از دست داد. یکی دیگر از پسرهایم نیز هم اکنون 23 سال دارد اما او نیز بیمار است و بیکار اما دخترم که سرنوشتی تلخ تر از خودم دارد.

این مادر رنج کشیده که حتی طریقه نشستنش دردناک بود، گفت: شهین  7 سال داشت که پدرش از دنیا رفت و من مجبور شدم در 14 سالگی او را شوهر دهم اما ای کاش هیچوقت این کار را نمی کردم.

آه و ناله هایی که هر از چند گاهی این مادر می‌کشید، اشکی که در چشمانش جمع می شد و هر چند لحظه ای قطره ای از آن بر روی گونه های سوخته اش می ریخت،  لحظه های دردناکی را رقم زده بود. دیدن اشک یک مادر برای من که طاقت دیدن اشک مادر خودم را ندارم سخت بود.

در میان دیوار خانه جمله ای توجهم را جلب کرده بود. روی دیوار نوشته بود "روزگار برخلاف آرزوهایم گذشت".

این جمله را شهین وقتی کلاس سوم راهنمایی بود نوشته است اما به راستی و در عالم واقعیت هم روزگار بر خلاف آرزوهایش گذشت.

از این مادر درباره مخارج زندگی‌اش و اینکه از کجا آن را تامین می‌کند پرسیدم که در جواب گفت: در آمد من از یارانه و 40 هزار تومانی است که بهزیستی هر دو ماه یک بار به حساب ما می ریزید است اما باز هم خدا را شکر.

از خانه اش پرسیدم. اینکه آیا مال خودشان است یا اجاره ای گفت: این خانه را 19 سال قبل کمیته امداد برای ما ساخته که بعد از این مدت نیاز به تعمیرات اساسی دارد.

شنیدن ادامه حرف های این مادر برایم قابل تحمل نبود چرا که مادران فرشته های روی زمین اند و دیدن دل شکسته این مادران دلی سخت تر از سنگ می خواهد.

شهین هم در ادامه گفت: در 14 سالگی با پسری که همسایه عمه ام بود و به اصرار آنها ازدواج کردم. بچه بودم و نادان و کسی نبود که برایم از این خانواده و این پسر تحقیق کند. آنها گفتند پسر خوبی است و من هم قبول کردم و تن به ازدواج دادم به امید آنکه بتوانم هم باری از دوش مادرم بردارم و هم خودم زندگی خوبی داشته باشم اما اینها همش خیال بود چرا که این ازدواج تنها سه سال طول کشید و من ماندم و پسرم که در کنار مادرم زندگی می کنیم.

وی ادامه داد: رضا یک سال داشت که به دلیل اعتیاد همسرم از او جداشدم و به جای مهریه ام رضا را قبول کردم با اینکه می دانستم وضعیت مالی مادرم خوب نیست اما چاره ای نداشتم و به خانه مادرم آمدم.

این خانم جوان 26 ساله گفت: هم اکنون پسرم 8 سال سن دارد با مدرک دیپلمی که دارم زیاد دنبال کار گشتم اما نبود و مجبور می شدم که به کار آزاد یا کار در مغازه ها و یا جاهای دیگر تن دهم. وقتی کاری پیدا می شد و چند روزی در آنجا کار می کردم وقتی متوجه می شدند که من مطلقه هستم متاسفانه پیشنهاد دوستی و کارهای غیراخلاقی به من می‌دادند و من نیز دیگر نمی ماندم. به همین خاطر ترجیح می دهم دیگر سراغ کار نروم.

شهین مادر رضای 8 ساله ادامه داد: امسال به دلیل وضعیت مالی نامناسب لباسی برای رضا نخریدم. همسایه مان یک جفت کفش به پسرم داد اما این یک جفت هم برایش گشاد بود.

وقتی دل پر درد شهین از نخریدن حتی یک لباس برای پسرش را شنیدم با خودم گفتم ای کاش می‌توانستم حداقل یک دست لباس یا کفش یا هر چیز دیگری برای رضا بگیرم تا جلوی هم سن و سالانش احساس حقارت نکند و بتواند با لباس و کفشش پز بدهد.

بر دیوار خانه شان تابلویی نصب بود که دست خط شهین بود. شهین قبلا کلاس معرق رفته اما حالا به دلیل اینکه کارگاه آنها چوب ندارد دیگر کار نمی کند.

شهین گفت: در میان این همه مشکلات اما یارانه هر چقد هم کم بود اما کمک هزینه ای برای من و رضا بود اما همین را هم سال 94 قطع کردند و وقتی پیگیری کردم گفتند یارانه شما به عنوان یک خانواده پر درآمد قطع شده است و هم اکنون امرار معاش من و پسرم بر دوش مادرم است و چهل هزار تومانی  است که بهزیستی به ما می دهد. قطع یارانه را پیگیری کردم و قرار است آخر همین ماه جواب نهایی آن بیاید.

قطع یارانه شهین و پسرش به عنوان یک خانواده پر درآمد جالب است؛ یا واقعا این خانواده پر درآمد است که طبق شواهد من نیستند و یا دولت یارانه ها را شانسی قطع می‌کند که ببیند چه کسی اعتراض می کند و چه کسی نمی کند و هیچ اطلاعاتی از افراد پر درآمد ندارد.

از شهین پرسیدم تو که چهره زیبایی داری چرا دوباره ازدواج نمی‌کنی؟ آیا خواستگار نداری؟ گفت: چرا خواستگار دارم اما می ترسم سرنوشت پسرم مانند سرنوشت پدرش شود. پدر رضا هم فرزند طلاق بود که مادرش ازدواج کرد.الان هم در زندان است. نمی‌خواهم سرنوشت رضا اینگونه شود. با همه سختی‌ها بزرگش می کنم.

از مادر 26 ساله از وضعیت روحی رضا پرسیدم، گفت: معلمان رضا می گویند منزوی و در کلاس خیلی ساکت است و حالت افسردگی دارد اما وضعیت درسش خوب است.

رضا 8 سال دارد. پسر 8 ساله چه می‌داند در اطرافش چه می‌گذرد. شاید او فهمیده است در 8 سالگی باید یک مرد باشد اما سخت است نمی‌تواند بچگی نکند.رضا نمی تواند تبلت، دوچرخه اسباب بازی و خیلی چیزهای دیگر در دست هم سن و سالانش را ببیند اما چیزی نگوید.

مادر رضا می گوید: وقتی رضا تبلت یا دوچرخه دوستانش را می بیند بهانه می گیرد اما من هر بار با این شرط که اگر قبول شدی برایت می گیرم سرگرمش می کنم که فراموش کند اما برای دیدن شبکه کودک و پویا به خانه همسایه مان می رود.

گزارش ما تمام شد و رضا از مدرسه به خانه آمد حتی حاضر نشد به اتاق بیاید اما خودم بیرون رفتم و دیدمش و با خنده حالش را پرسیدم  اما پرید در اتاق دیگر و خودش را پنهان کرد. بعد از چند دقیقه به زور مادرش آمد اما سرش را بلند نکرد و به مادرش چسبیده بود. من انزوا و گوشه گیری را نه تنها در صورت رضا بلکه در صورت مادرش و از برخوردهای مادرش هم دیدم. مادر همچون پسر دچار انزوا و گوشه گیری شده است.

اما رضای گوشه گیر 8 ساله که در یک سالگی دیگر پدری نداشته است، 10 سال دیگر در جامعه ما چه آینده ای خواهد داشت؟ آیا عقده نداشتن یک تبلت یا یک دوچرخه یا یک لباس نو در آینده او تاثیر ندارد؟

کاش می‌توانستم هر چند کم اما کمکی به این خانواده می‌کردم یا حدقل تبلت یا دوچرخه و یا هم دیجیتالی برایش بخرم. شاید آینده ای دیگر برایش رقم بخورد و حسرت نداشته هایش در کودکی مشکلی برای آینده اش نشود.

در میان صحبت های شهین یک جمله قابل تامل بود؛ اینکه هیچ کدام از فامیلهای‌شان به آنها سر نمی زنند. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت: کسی که فقیر شد، دیگر کسی سراغش را نمی گیرد. اما به راستی چرا؟

به دلیل در نظر گرفتن آبروی این خانواده و عدم رضایت شهین و مادرش از به کار بردن تصاویر بیشتر و فامیلی آنها در این گزارش خودداری شده است اما اگر فردی قصد کمکی هر چند کم را داشته باشد ما می‌توانیم آدرس محل زندگی این افراد را در اختیار آنها قرار دهیم.