به گزارش پارس به نقل از شرق، الهام پاوه نژاد، همکار عسل بدیعی، که او را از مجموعه ی محبوب همسران به خاطر داریم، در یادداشتی، به این واکنش ها پرداخته است که آن را منتشر می کنیم:

الهام پاوه نژاد: کسی را بدین مایه ارزندگیست/ که مرگش گشاینده زندگیست/ بهار را به یاد آر از آن سروناز/ که افتاده هم، سرفراز است باز

هوشنگ ابتهاج:

عسل بدیعی را نمی شناختم! یعنی با او رفاقت و دوستی از نزدیک نداشتم اما وقتی صبح دوازدهم فروردین، ناآگاهانه به هراس از خواب پریدم و پیامک حامل خبر به کما رفتنش را خواندم قلبم لرزید. اینکه چه پیش آمد و چه شد و چرا بانوی جوان ما این قدر زود چمدان بست و غیرمنتظره و ناباورانه مسافر دیار باقی شد، حکایتی است که از لحظه پیچیدن خبر، ذکر محافل دوست و آشنا و غریبه است. اینکه همگی ما اول بند دلش، که در کودکی ناچار است غم نداشتن گرمای آغوش امن مادر را تجربه کند، را به یاد می آوریم و دل می سوزانیم و آرزومند صبر برای والدین و خواهر و دیگر بستگانش هم هستیم حکایت آشنایی
است…

اما چیزی که بیش از گذشته باعث غمگین شدن و آشفتگی ذهنم شد به خصوص بعد از دیداری که برای ابراز همدردی با خانواده بانو داشتم، سنگینی فشاری بود که به واسطه بازار داغ و بی رحم شایعات و قضاوت های نابجا بر دوش این خانواده محترم و باوقار احساس کردم.

وقتی « رضا داوودنژاد» عزیز با چشمان خیس و دردی که در جانش می پیچید گفت به دلیل حرف و حدیث ها دستور آزمایش کامل خون و پاتوبیولوژی و… دادیم و… صادقانه بگویم خیلی دقیق باقی حرف هایش را متوجه نشدم، اما قلبم مجدد لرزید. اعتراف می کنم ترسیدم. هراسناک شدم از سقوط فرهنگی که مردمم را تهدید می کند.

اینکه همه جای دنیا حرف زده می شود و افراد مشهور و به خصوص اهالی هنر بیشتر در معرض شایعات و پاپاراتزی ها هستند، بله کتمان ناپذیر است اما تا چه حد و به چه قیمتی؟ ما مردمی که مدعی فرهنگی عظیم هستیم چطور می توانیم بدون داشتن آگاهی و علم کافی به راحتی همدیگر را قضاوت کنیم؟ اینکه قضاوت کور و شتاب زده این قدر در زندگی امروزی و ماشینی ما رشد کرده، دردی قابل لمس و درک هست اما قضاوت ناعادلانه در یک امر بزرگ و تلخ مثل مرگ هم، روا و حق ماست؟ !

حرافی به دنبال از دست رفته ای که زبان برای دفاع از خود و عملکردش ندارد تا جایی پیش می رود که صاحب عزا به جای جمع کردن قوای خود برای آرام کردن دل خودش و عزیزان و سامان دادن به مراسم، انرژی اش را برای بستن دهان یاوه گویان جمع کند و ذهنش را درگیر و در نهایت دردنامه ای بنویسد که: مرهم نیستید، دردی اضافه نکنید! چه بر سرمان آمده؟ ! شایعه پراکنی و حتی بدگویی در مورد ساده ترین اتفاقات روزمره تبدیل به وظیفه! همگانی شده و فکر می کنیم اگر دهانمان بسته بماند و مدام کنجکاوی نکنیم و نپرسیم و فقط ناظر بمانیم از قافله عقب مانده ایم.

هراس، جانم را می گیرد و از بزرگ شدن دخترکم و فرزندانمان در چنین فضای پر بهتان و تهمت ساز می ترسم. از جهانی پر از بی اعتمادی که برای جلوگیری از هر کلام یاوه ای روزی ناچار شویم درهای خانه مان را گل بگیریم و هرکس در قلعه خویش بماند تا بپوسد و بمیرد. باور کنیم تک تک ما همین مردم و فرهنگ را می سازیم و توان اصلاح و ترمیمش را داریم. بیاییم از همین امروز، نه فردا، یاد بگیریم ناآگاهانه و یک طرفه از قضاوت کردن، حرف، حرف، حرف، حرف زدن و قصه سرایی در مورد دیگری بپرهیزیم به خصوص در شرایطی که چنین غم سنگین و سختی اطرافیان را تحت الشعاع قرار داده است.