شعر مرحوم سیمین بهبهانی در مورد یک جانباز
شلوار تا خورده دارد، مردی که یک پا ندارد/ خشم است و آتش نگاهش، یعنی تماشا ندارد
رخساره میتابم از او، اما به چشمم نشسته/ بس نوجوان است و شاید، از بیست بالا ندارد
بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این/ خود گرچه رنج است بودن بادا مبادا ندارد
با پای چالاک پیما، دیدی چه دشوار رفتم/ تا چون رود او که پایی، چالاک پیما ندارد
تق تق کنان چوب دستش، روی زمین مینهد مهر/ با آنکه ثبت حضورش، حاجت به امضاء ندارد
لبخند مهرم به چشمش، خاری شد و دشنهای شد/ این خویگر با درشتی، نرمی تمنا ندارد
برچهرهی سرد و خشکش، پیدا خطوط ملال است/ یعنی که با کاهش تن، جانی شکیبا ندارد
گویم که با مهربانی، خواهم شکیبایی از او/ پندش دهم مادرانه، گیرم که پروا ندارد
رو می کنم به او باز، تا گفت و گویی کنم ساز/ رفته است و خالی است جایش، مردی که یک پا ندارد
روحش شاد ویادش گرامی باد
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
شما نشانه ای مبنی بر اینکه شعر برای جانبازی که در جنگ مجروح شده دیدید من که ندیدم میتونه برای کسی که یک ÷اش بر اثر حادثه ای قطع شده باشه سروده شده باشه
ابداً برای جانباز نیست به گروه خون ایشون نمیخوره شعر در مورد جانباز اون در مورد شهوت و بی دینی و خدانشناسی شعر گفته من اگر کافر و بی دین و خرابم؛ به تو چه؟؟؟
من اگر مست می و شرب و شرابم ؛ به توچه؟؟؟