سروان كِوين باز جمله ش رو تكرار كرد: "چرا تو شات ليست هايى كه تو جيب ت پيدا كرديم نوشتى احتمال تبانى صدام با آمريكا؟!" و حسين هم جمله رو با اون لهجه ى مسخره ى كردى فارسى عربى مجدداً ترجمه كرد. به سختى به حسين چشم دوختم؛ اين افسر آمريكايى سليمانية الاصل.

خشك شدن گلوم و سوزش چشمام ديگه ناى جواب دادن مجدد به م نمى داد. ديگه گرسنه گى رو حس نمى كردم. سه روز مطلق غذا نخوردن شايد پيش از اين برام يه خيال غير قابل باور بود، ولى حالا نه تنها عينيت پيدا كرده بود بل كه تا چند روز بعد هم ادامه داشت. هر ٢٠ دقيقه كتك خوردن از نيروهاى سروان كِوين هم ديگه درد نداشت. بدن م بى حس بى حس بود. فقط بى خوابى رو حس مى كردم و توهماتى كه از اين بى خوابى سراغ م ميومد. سه روز بيدارى مطلق، سه روز گشنه گى مطلق، پنج روز شكنجه ى جسمى و روحى. حالا باز بايد جواب م رو تكرار مى كردم. چشم م به بطرى آب خنكى بود كه از زور گرماى بيرون، شُر و شُر عرق مى ريخت. دون دون هاى مرطوب بيرون بطرى، حس قشنگى به من مى داد. "گفتم چرا تو شات ليست هات نوشتى احتمال تبانى آمريكا و صدام؟"

با نهيب نعره گونه ى كِوين و كوبيده شدن دست ش روى ميز، همه ى توهمات و تخيلات م به هم ريخت. مختصر تكونى خوردم. نگاه بى فروغ م به چشم هاى زاغ و از عصبانيت سرخ شده ى كوين گره خورد. مى دونستم باز جوابى كه مى دم منجر به تفريح سربازاش در شكنجه ى مجدد من مى شه. ولى ديگه تعارف نداشتم. اينا اون چيزى رو كه دوست داشتند مى خواستند بشنوند و من اون چه كه حقيقت داشت رو مى گفتم.

شروع كردم به وعظ. زدم به سيم آخر. چشم به چشم حسين دوختم و تموم توان م رو جمع كردم كه حرفام رو بزنم، ولو اين كه به قيمت جون م تموم شه. "باز هم مى گم، من پيش از اين كه يه خبرنگار و يه مستندساز باشم، انسان م. سال ها از راه هاى مختلف، شعارهاى مزخرف شماها رو تو كله م فرو كردند. سال ها به من گفتند براى آزادى و دموكراسى و جريان آزاد اطلاع رسانى بايد مبارزه كنم. بايد بجنگم. من بايد انتقاد كنم تا زنده باشم. اين رو رييس جمهورى به من گفته كه شما گفت و گوى تمدن ها رو تو دامن ش گذاشتيد. بايد حلال خورده باشى كه بفهمى من چى مى گم. حالا با اومدن شما به عراق اومدم ببينم چه قدر حلال خورديد و چه قدر راست مى گيد. ١٨ روز تو مردم بودم و تو نيروهاى خودتون. ١٨ روز با مجوز شماها مستندسازى م رو ادامه دادم. ١٨ روز همه ى نشونه ها از تبانى شما و صدام مى گفت. من آزادم كه انتقاد كنم. من مخيرم كه انتقاد كنم. اين شماييد كه بايد جواب بديد. اين شماييد كه بايد خلاف ادعاهاى من رو ثابت كنيد. اين شماييد كه..."

ضربه ى محكم و تكرارى سروان كِوين به روى ميز و وسط نطق من، من و حسين رو با هم به يه تكون محكم واداشت. بطرى آب كه خنكاى اون رو با تمام وجود حس مى كردم از روى ميز افتاد و چرخيد و چرخيد تا در گوشه ى اتاق فرمان دهى پادگان سابق ارتش عراق در ديوانيه، متوقف شد. كِوين زُل تو چشم هاى حسين نگاه كرد. بعد همون طور ادامه داد. آهسته و شمرده. جورى كه نياز به ترجمه نداشته باشه: "ليبرتى، اينفورميشن، كريتيسيزم، دموكراسى" بعد در حالى كه همون طور آروم سرش رو به سمت من مى چرخوند، ادامه داد:

Go to Hell...

و من در كل ٩ روز بودن در ديوانيه كه ٧ روز شكنجه بود و پنج روز بى خوابى و گشنه گى مطلق و ١٢٦ روز گروگان آمريكايى ها بودن، فهميدم منظور "كوين" از جمله ى آخرش چيه. "برو به جهنم"

••••••••••

محمود، صاحب رستورانى كه مى گفت پدر و مادرش اهل باكو هستند و خودش چهل و چند سال پيش تو اتريش به دنيا اومده، با روى باز از من و تيم مون استقبال كرد و براى صدق گفتارش، تابلوى روى ديوار رستوران رو نشون داد و با لهجه ى آذرى آلمانى، جمله ى عربى "لحم حلال" رو برامون خوند و باز با همون لهجه، ادامه داد: "والله" و در همون حين با انگشت ديگه ش به برج و باروى كليساى سوخته ى اشتفان وين اشاره كرد.

lahmhalal