این گفتگو بر اساس واقعیت است خودش نخواست عکسی از او کار شود . سمانه بسیار بسیار زیبا بود اما عکسی که من گذاشته ام تزئئینی است:

من، سرطان را کشتم

هیچکس توی این دنیا نمی تواند تخمین بزند دقیقا  در کدام روز از روزهای سال 91 ،  یکی از سلول جسم سمانه،  جنون گرفت و آنقدر دیوانه وار تکثیر شد، آنقدر در خودش متولد شد که دست آخر پزشکان اسمش را گذاشتند « توده بدخیم در یک چهارم داخلی پستان راست » و پیش از آن که بجنبند، پیش از آن که بتوانند نفسش را بگیرند، هزار تکه شد و ولع تمام نشدنی زیاد شدنش را انداخت به جان همه بافت های اطرافش و حتی بافت های زیر بغلش.

سمانه بابایی، 21 ساله، بعد از نخستین جراحی وقتی نیمه بیهوش بود از مکالمه دو پزشک غمگین، بالای سرش فهمید سرطان سینه ای از نوع بسیار مهاجم گرفته است اما خودش را به نشنیدن زد و دلش خواست زنده بماند و آنوقت مثل نهال نازکی در گردباد ، چنگ زد به دامن زندگی و تسلیم نشد،  حتی وقتی مثل یک نقاشی در حال پاک شدن، مژه های هزار و یک شب، ابروهای کمانی  و موهای شبق و بلندش ناپدید شدند ، رنگ لب ها و گونه هایش پرید و بارها زیر تیغ جراحی رفت . 

حالا دو سال از آن روزها می گذرد، سمانه بابایی ، یک نجات یافته از کشنده ترین سرطان زنانه است با داستانی از بیماری اش که تا به حال آن را حتی برای نزدیک ترین دوستانش تعریف نکرده است اما در این گفتگو روایتش می کند تا هیچ بیمار مبتلا به سرطانی، تسلیم ناامیدی نشود. 

خبرنگار : چه طور متوجه بیماریت شدی؟ 
سمانه : خیلی اتفاقی. اردیبهشت سال 91  ،پمادی برای رفع گزیدگی پشه به سینه ام می زدم ، پماد را باید ماساژ می دادم که جذب پوست شود، همانوقت متوجه شدم که یک توده خیلی کوچک در سینه ام دارم. 

خبرنگار : کدام قسمت بود؟ 
سمانه : در یک چهارم داخلی سینه راست. 

خبرنگار : درد داشت ؟
سمانه : اصلا درد نداشت. یک توده سفید رنگ بود که زیر دستم حرکت می کرد. شبیه همان پشه گزیدگی ها بود ولی کبود نبود. 

خبرنگار : اندازه اش چقدر بود؟ 
سمانه : خیلی ریز. 

خبرنگار : هیچ نشانه دیگری مثل کاهش وزن یا خونریزی یا اشکال در بلع نداشتید ؟
سمانه : هیچی . من هیچ مشکل دیگری نداشتم. 

خبرنگار : پس چه شد که نگران آن توده کوچک شدید ؟ 
 سمانه : نمی شود توصیفش کرد .... با وجود آن که کوچک بود اما وقتی لمسش کردم، ناگهان حسی به قلبم نهیب زد که شاید سرطان باشد.  

خبرنگار : نمی دانستی که خانم ها باید ماهانه سینه های شان را معاینه کنند ؟
سمانه : نه. من نمی دانستم. 

 خبرنگار : در اطرافیانت کسی را با این بیماری دیده بودی ؟ 
سمانه : نه .هیچکس هیچ یک از اعضای خانواده ما پیش از آن سرطان سینه نگرفته بودند اما خانمی از همسایه ها مبتلا به این بیماری بود و من شرایطش را در طول دوران بیماری اش دیده بودم.. البته آن خانم سن بالایی داشت من نمی دانستم که ممکن است کسی در جوانی هم سرطان سینه بگیرد.

خبرنگار : از کجا درباره بدخیم بودنش مطمئن شدی ؟ 

سمانه :  به دکتر زنان مراجعه کردم. از او خواستم برایم ماموگرافی بنویسد اما در مرکز عکسبرداری به من گفتند با توجه به سنم اجازه ماموگرافی ندارم و باید فقط سونوگرافی کنم . در سونوگرافی گفتند یک فیبر بسیار کوچک است با قطر تقریبا دو میلیمتر. 
به چند دکتر نتیجه را نشان دادم همه شان پیشنهاد کردند عمل کنم تا توده را خارج کنند و بدهند آزمایش اما خودم در تنهایی فکر کردم بهتر است راه دیگری پیدا کنم . چون از جراحی می ترسیدم. تا این که به یک خانم دکتر متخصص غدد مراجعه کردم. او گفت برای نمونه برداری می تواند با سرنگ آب میان بافتی را بکشد و برای نمونه برداری بدهد. 
ارایه پاسخ نمونه برداری ام دو هفته طول کشید. بعد هم به من زنگ زدند و گفتند باید بروم برای جراحی . نگفتند موضوع چقدر جدیست. نگفتند در خطر هستم. نگفتند باید نگران باشم. فقط گفتند « بیا جراحی » رفتم جراحی کردم اما هنوز نمی دانستم موضوع چیست. 
بعد از دو هفته باز زنگ زدند و گفتند حالا باید بخشی از بافت زیر بغل را خارج کنند! من گیج و نگران شده بودم. 
وقتی پرسییدم چرا ؟ گفتند این نو ع غده ها اکثرا لنف را هم درگیر می کند. در حالی که اشتباه دکتر باعث شده بود سلول های سرطانی پخش شوند و به زیر بغل برسند. 
به من هشدار ندادند که وضعم خطرناک است به همین علت آمدم خانه و بی خیال جراحی لنف شدم اما برایم عجیب بود که چرا منشی دکتر هی به من زنگ می زند و اصرار می کند که زودتر بیایم و عمل کنم. 
هزینه جراحی اول بالا بود و به همین علت من می خواستم مقداری وقت تلف کنم تا باز هزینه ای برای جراحی پس انداز کنیم اما دکتر، اصرار می کرد که فقط هزینه اتاق عمل را بدهم اما زودتر بیایم عمل کنم. 

خبرنگار : چه وقت سر انجام  متوجه شدی که مبتلا به سرطان پستان هستی ؟
سمانه : بعد از  آن که جراحی لنف را انجام دادم فهمیدم سرطان دارم. بعد از عمل هنوز کاملا به هوش نبودم اما متوجه شدم که دو پزشک بالای سرم در اتاق ریکاوری در حال گفتگو هستند از حرف های شان فهمیدم که سرطان دارم اما به روی خودم نیاوردم که چه شنیده ام. 
پیش از آن که مرا بیرون بیاورند ، پزشک به پدر و مادرم درباره مشکلم گفته بود. من جوان ترین مبتلا به سرطان پستان در بیمارستان بودم چون این بیماری معمولا در میانسالی شیوع دارد و من هنوز 21 سالم بود به همین علت باورش برایم سخت بود اما وقتی پزشک به پدر و مادرم گفت باید زودتر شیمی درمانی را شروع کنم  دیگر مطمئن شدم که درست شنیده ام.  

خبرنگار : اولین فکری که پس شنیدن خبر ابتلا به سرطان از ذهنت گذشت چه بود ؟
سمانه : فکر کردم به موهای بلند مشکی ام. آخر من موهای پرپشت و براق زیبایی داشتم. فکر کردم به این که ممکن است در طول درمان ، مثل بیمارانی که توی فیلم ها نشان می دهند موهای سرم بریزد. 

خبرنگار : به مرگ فکر نمی کردی؟ 
سمانه : نه اصلا. من از ته دلم ، می خواستم زندگی کنم. حتی فکر مرگ را هم نکردم. 

خبرنگار : بعد از شنیدن خبر گریه کردی؟ 
سمانه : بله خیلی . 

خبرنگار : چقدر ؟ 
سمانه : یک روز تمام گریه کردم بخصوص برای موهایم که می دانستم می ریزند. 

خبرنگار : بعد چه شد ؟ 
سمانه : وقتی یک روز کامل گریه کردم به خودم گفتم « خب ! حالامی خواهی چه کار کنی ؟ می خواهی خوب شوی یا نه سمانه ؟ » بعد خودم به خودم گفتم بله می خواهم خوب بشوم پس شیمی درمانی را قبول می کنم. من نمی دانستم شیمی درمانی چقدر دردناک است . مسلما اگر کسی را مجبور کنند بار دوم دوره کامل شیشمی درمانی را بگذارند، سخت تر قبول می کند اما من هنوز تجربه ای نداشتم و بنابر این بلافاصله پذیرفتم. 

خبرنگار : گفتی که بخشی از بافت زیر بغل را خارج کردند، این جراحی نمود بیرونی هم داشت ؟ 
سمانه : انگار توده ای از بدنم به شکل یک کره خالی فرو رفته بود. هنوز هم خالیست. شانه راستم هم با وجود بهبودی ام، ورم دارد. دیگر نمی توانم مثل گذشته ورزش  کنم. 

خبرنگار : مگر اهل ورزش بودی ؟ 
سمانه : بله من بسکتبالیست حرفه ای بودم. باشگاه می رفتم. دیگر با این شانه اما نمی توانم . 

خبرنگار : دستت کی خوب می شود؟ 
سمانه : دکتر گفت تا آخر عمر این وضعیت باقی می ماند. 

خبرنگار : درد هم دارد ؟ 
سمانه : بله خیلی . جدیدا خیلی درد دارم . شاید چون از آن زیاد کار می کشم. 

خبرنگار : چه کار می کنی با آن دست ؟ 
سمانه : درس های دانشگاه را می نویسم. خیلی زیاد است. من دانشجوی مترجمی زبان هستم. 

خبرنگار : وقتی بیمار شدی هم دانشجو بودی ؟ 
سمانه : بله آن زمان هم دانشجوی زبان در شهرستانی دیگر بودم اما برای پیگیری کارهای درمانم  دانشگاه را رها کردم. بعد از بهبودی یکبار دیگر کنکور دادم و قبول شدم. 

خبرنگار : شیمی درمانی چه جور تجربه ای بود؟
سمانه : من 8 جلسه شیمی درمانی کرد، سری اول دو هفته یکبار بود. دکترفودازی  پیش از اولین جلسه به من گفت « برو موهایت را کوتاه کن این طوری دیگر متوجه ریزش شان نمی شوی  و برایت کمتر دردناک است. » 
برای کوتاه کردن موهایم از یکی از همسایه ها کمک خواستم. او موهایم را از ته نزد فقط کوتاه شان کرد و بعد هم  اصرار می کرد توی آینه به خودم نگاه نکنم. اما من همان وقت ، خودم را تماشا کردم گفتم « من صورتم گرد است ، کچلی بهم می آید.»  
بعد هم یک کلاه گیس خریدم.  ما آن زمان مراسم پخت نذری داشتیم من همان کلاه گیس را گذاشتم و از مهان ها پذیرایی کردم و کسی هم متوجه نشد. خیال می کردند موهای خودم است.  
برای شیمی درمانی به من سرم وصل کردند. با خودم فکر کردم این که کار سختی نیست. چرا خیلی از بیماران سرطانی از شیمی درمانی میترسند؟ دو ساعت بعد از تزریق اما ، عوارض شروع شد. سردرد و سرگیجه و حالت تهوع گرفتم . همه استخوان هایم درد گرفته بود. 
حس می کردم جانوری در بدنم می چرخد. دارو را در رگ هایم حس می کردم که انگار همه رگ هایم را می خراشید و حرکت می کرد، از پاهایم به مغزم و از مغزم به همه بدنم. دایما  تکه هایی از بدنم داغ می شد و همین که به آن ها دست می کشیدم،  می دیدم موهای آن قسمت ها می ریزد. 
موهای سرم هم که کوتاه شان کرده بودم، داشتند می ریختند. تا سه روز بعد که وعده بعدی شیمی درمانی شروع می شد، موهایم همچنان می ریخت. 
درد داشتم  و چون نمی توانستم از خانه خارج شوم، پتو را می کشیدم روی سرم و زیر آن گریه می کردم. اعضای خانواده هم هر کدام در جایی از خانه، دور از چشم من پنهان می شدند تا تاثر و گریه شان را نبینم اما من می فهمیدم.من  در آن شرایط خانواده را هم دلداری می دادم . 
جلسه دوم شیمی درمانی دیگر حاضر نبودم بروم اما بعد به خودم نهیب زدم که به هر حال من باید هر طور شده خوب شوم ، به همین علت،  شال و کلاه کردم و رفتم.  

خبرنگار : گفتی برای مواجهه با فامیل کلاه گیس گذاشتی، چرا ؟ مگر نمی دانستند بیماری؟ 
سمانه : نمی خواستم همه بفهمند. جز تضعیف روحیه ام چه کمکی می کردند؟ می دانستم که حرف های برخی اعضای فایل قلبم را جریحه دار می کرد. البته در مراحل آخر درمان آنقدر ضعیف، زرد و بی مو شده بودم که کاملا قابل تشخیص بود و آن حرف هایی را که از آنها پرهیز می کردم بالاخره شنیدم. 

خبرنگار : چه می گفتند که ناراحتت می کرد؟
سمانه : حرف های خرافی مثلا یکبار شنیدم که یکی از بستگان  گفته بود علت بیماری ام خشم خداست چون خواستگاری پسر او را رد کرده ام. 

خبرنگار : اولین کسی از بستگان که از بیماری ات با خبر شد ، که بود ؟
سمانه : دایی ام بود. من در خانه بی کلاه گیس می گشتم یکبار زنگ در خانه را زدند با تصور این که برادرم است بدون مو رفتم در خانه را باز کردم و بدون نگاه  کردن برگشتم اتاق هال و دارز کشیدم جلوی به تلویزیون اما کسی که در زده بود دایی ام بود. او صدایم نکرد. او از شنیدن خبر بیماری ام شوکه شد. 
بعدها تعریف کرد که از خانه ما یکراست رفته است حرم امام رضا ع که شفای مرا بگیرد. 

خبرنگار : در زمان معالجه ات، ایران با موج تازه ای از تحریم ها مواجه بود شما نبود دارو را حس نکردید؟ 
سمانه : من داروهای اصلی را از بیمارستان می گرفتم اما برای داروهای مربوط به کاهش عوارض ناچار بودم به داروخانه  های دیگر مراجعه کنم. یادم می آید که یکبار برای خرید داروی ضد تهوع مدت ها به داروخانه دار التماس کردم . بعد فهمیدم دارو را پنهان کرده بود تا وارد بازار سیاه کند. 

خبرنگار : شیمی درمانی هم رازی  دارد که بیماران راحت آن را از سر بگذرانند؟ 
سمانه : به نظرم ، کسی که شیمی درمانی می شود باید خیلی مراقب تغذیه اش باشد . من روزی 15 تا 20   آب انواع میوه ها را می خوردم .   

خبرنگار : بعد از شیمی درمانی، کار درمان تمام شد ؟ 
سمانه : خیر . دکتر برایم یک دوره رادیوتراپی سنگین هم نوشت که واقعا فرساینده و سخت بود در آن دوران پوست بدنم با پرتوهایی که می تاباندند به شدت می سوخت، کبود می شد و درد داشت. رادیوتراپی که تمام شد دکتر به من گفت داروهایی داد باید تا 5 سال مصرف شان می کنم و به علاوه هر دو ماه یکبار باید وضع سلامتی ام را بررسی کنم .
 
خبرنگار : شما ورزشکار بودی، به نظرت چه چیز باعث شد این بیماری را بگیرید؟ 
سمانه : فست فودها و استرس زیاد. هفته ای دو سه بار فست فود می خوردم. اضطراب و نگرانی ام را هم بلد نبودم کنترل کند. نگران همه چیز بودم و بدتر این که همه چیز را در خودم انبار می کردم. 
  
خبرنگار : چه جور هدف یا انگیزه ای باعث می شد این همه برای خوب شدن تلاش کنی؟ 
سمانه : راستش را بخواهید ، من دلم نمی خواستم پدر و مادرم را غمگین ببینم. بیماری ام خیلی ناراحت شان کرده بود. می خواستم خوب شوم تا آنها خوشحال شوند. من در طول دورانی بیماری هم مرتب به پدر، مادر، خواهر و برادرم دلداری می دادم . 

خبرنگار : در طول درمان نذر خاصی هم داشتی؟
سمانه : فقط ذکر می گفتم که دل مشغولی ام از بین برود. 

خبرنگار : چه ذکری؟ 
سمانه : الا به ذکر الله تطمئن القلوب

خبرنگار : اگر بیماری تان دوباره برگردد چه می کنی ؟ 
سمانه : بر نمی گردد. 

خبرنگار : اگر برگردد چی ؟ 
سمانه : باز هم انقدر می جنگم تا شکستش دهم. به نظرم مسیر هرچقدر هم سخت باشد ماییم که تصمیم می گیریم آن را چگونه طی  کنیم. من زمانی که فهمیدم بیمار شده ام دو انتخاب داشتم یا باید تسلیم مرگ می شدم یا با بیماری ام می جنگیدم. من جنگ را انتخاب کردم و جسمم خیلی آسیب دید اما زنده ماندم. حالا بدنم در حال بهبود است. حتی موهای سرم تا حدی در آمده است.
 فکر می کنم برای بقیه خانم های بیمار هم همین اصل انتخاب صادق است. من تا پیش از این موضوع بیماری ام را حتی در دانشگاه به دوستانم نگفته بودم اما در این گفتگو آن را با شما  قسمت کردم، تا خانم های بیمار  باور کنند در طول درمان شاید ظاهرشان تغییر کند یا ضعیف و رنجور شوند ، اما اگر در مبارزه با بیماری شان پیروز شوند آنوقت بار دیگر توانایی های شان را به دست می اورند. من معتقدم ، اگر در مبارزه ای اصلا شرکت نکنیم ، یک نتیجه بیشتر ندارد، باخت اما وقتی در مبارزه ای شرکت می کنیم دست کم ، فرصت برنده شدن هم به خودمان داده ایم.