اگر به عیادت رهبری می رفتم...

می گفتم احسنت بر این استقامت که بعد این همه مدت و آن هم به دلیل یک عمل جراحی که از عوارض کهولت سن است، شما را در بستر بیماری دیدیم؛

ما که اگر بودیم، بعد فتنه ی ۷۸، بعد فتنه ی ۸۸، بعد بسیاری از خیانت ها و بی وفایی ها، بعد آن اختلاس که قوز بالا قوز شد بعد از فتنه، بعد بی تفاوتی همه ی دولت ها به رخنه های فرهنگی و به مسلخ سیاست بردن فرهنگ و اعتقادات مردم، چند وقت یک بار، طوری در امثال این بستر درازکش می شدیم، که ممنوع الملاقاتمان می کردند.

و می گفتم... بارها فرموده اید که حتی یک جوان هم می تواند حسب منطق و استدلالش، با نظرات من مخالف باشد؛ نحن ابناء الدلیل و این که مرز الازام به ولایت فقیه، تبعیت از احکام حکومتی است که ما کاملا تابعیم.

بنده از همان دسته جوانانم و علی رغم برخی اختلاف نظرهای سیاسی، قلبا خیلی شما را دوست دارم و دیده بانی خوش فکر و ولی فقیهی عادل می دانمتان.

راستی! شما را رهبر انقلاب یا رهبری صدا می کنم نه آقا، ولی انصافا، خودمانیم، کلا خیلی آقایید!

جزئا این قدر آقایید که حتی احمدی نژاد هم که به ملاقاتتان می آید، تحملش می کنید و دست رد به سینه اش نمی زنید.

و می گفتم... دلم برای موضع گیری های انقلابی و بی تعارفتان تنگ شده. دلم برای سخنرانی هایتان تنگ شده. حتی برای بی بصیرت گفتنتان هم تنگ شده. ما که به خودمان نگرفتیم، ولی برخی می گفتند با امثال ما هستید وقتی می گویید بی بصیرت. این ها مهم نیست؛ مهم این است که اگر حکم کنید، همین ما بی بصیرت ها، صف مقدمیم...

و...

عیادت سیاست زده ای شد، ببخشید که مراعات حالتان را نکردم، جوانی است و این قسم بی مبالاتی ها؛ بگذارید پیشانی تان را ببوسم و گرمای صورتتان آرامم کند تا بتوانم دل بکنم.