به گزارش پارس ، به نقل از باشگاه خبرنگاران، گوشه گوشه شهر پر بود از پله و اختلاف سطح، یارای حرکت با پاهاش را نداشت، به هر پله ای که می رسید غم دنیا به دلش می ریخت که چه کند چگونه به مردم بگوید تا کمکش کنند از پله بالا برود حسرت حرکت در شهر بدون کمک دیگران به دلش مانده بود، چشمانش را بست و شروع کرد به رویاپردازی…

در عالم رویا شهری دید بدون مانع، بدون اختلاف سطح، شهری که فردی مثل او به راحتی و بدون کمک دیگران در شهر تردد می کرد و هیچ کس نگاهی از سوی ترحم به وی نمی کرد.
به رویا پردازی هایش ادامه داد: دید که سوار اتوبوس شده و به عنوان یک شهروند عادی می تواند با وسایل حمل و نقل عمومی در شهر جا به جا شود از اینکه می دید اتوبوس ما پله ندارند و می تواند به راحتی سوار و پیاده شود خوشحال بود، شوق راه رفتن در چشمانش موج میزد، به سمت پیاده راه ها رهسپار شد تا همراه با پاهای فلزی و لاستیکی است بر روی سنگفرش ها قدم بزند.
دیگر نرده ای بر سر راهش نبود و یا مسیر عبورش با سنگ های بزرگ پوشانده نشده بود فقط راهی صاف بود وبی انتها.
با صدای بوق خودروهای عبوری چشمانش را باز کرد و از رویا بیرون آمد، اما افسوس که حس خوب تردد در شهر آن هم همانند مردمی عادی رویایی بیش نبود.