شلوار تا خورده دارد، مردی که یک پا ندارد/ خشم است و آتش نگاهش، یعنی تماشا ندارد

رخساره می‌تابم از او، اما به چشمم نشسته/ بس نوجوان است و شاید، از بیست بالا ندارد

بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این/ خود گرچه رنج است بودن بادا مبادا ندارد

با پای چالاک پیما، دیدی چه دشوار رفتم/ تا چون رود او که پایی، چالاک پیما ندارد

تق تق کنان چوب دستش، روی زمین می‌نهد مهر/ با آنکه ثبت حضورش، حاجت به امضاء ندارد

لبخند مهرم به چشمش، خاری شد و دشنه‌ای شد/ این خوی‌گر با درشتی، نرمی تمنا ندارد

برچهره‌ی سرد و خشکش، پیدا خطوط ملال است/ یعنی که با کاهش تن، جانی شکیبا ندارد

گویم که با مهربانی، خواهم شکیبایی از او/ پندش دهم مادرانه، گیرم که پروا ندارد

رو می کنم به او باز، تا گفت و گویی کنم ساز/ رفته است و خالی است جایش، مردی که یک پا ندارد