به گزارش پارس نیوز، 

نوزدهمین جلسه از محفل شعر «قرار» با حضور قاسم صرافان، فضه‌سادات حسینی، حسین صیامی و جمعی از شاعران جوان در محل باشگاه خبرنگاران تسنیم برگزار شد.

این جلسه که طبق روال هر ماه در خبرگزاری تسنیم برگزار می‌شود با استقبال شاعران جوان و بر اساس زمان ازپیش اعلام‌شده آغاز شد. در ابتدا مجری فضه‌سادات حسینی با قاسم صرافان به گفتگو نشست که در ادامه با هم می‌خوانیم:

مهمان جلسه از شعر قرار درباره آثار ایشان صحبت خواهیم کرد. که در ادامه درباره آثار ایشان صحبت خواهیم کرد.

با عرض سلام می خواهم شعری که همین امروز تکمیل شد و تقدیم به حضرت زهرا(س) است و ذکری از سادات شده است را امروز بخوانم.

قرار بود بیایی کبوترش باشی

دوباره آئینه‌ای در برابرش باشی

نه این که پر بکشی و به شهر او نرسی

میان راه پرستوی پرپرش باشی

مدینه شهر غریبی برای فاطمه‌ها است

نخواست گمشده‌ای مثل مادرش باشی

خدا تو را به لب تشنه زمین بخشید

و خواست چشمه‌ای از حوض کوثرش باشی

به قم رسیدی و گم کرد دست و پایش را

چو دید آمده ای سایه سرش باشی

اجازه خواست که گلدان مرمرت باشد

و تا همیشه تو یاس معطرش باشی

کرامتت همه را یاد او می‌اندازد

به تو چقدر می‌آید که خواهرش باشی

خدا نخواست تو هم با جواد او در توس

گواه رنج نفس‌های آخرش باشی

نخواست باز امامی کنار خواهر خود

نخواست زینب یک شام دیگرش باشی

من یک مقدمه‌ای در کتاب «ه دو چشم» خواندم که چند خط اول آن را می‌خوانم. جناب آقای صرافان متولد سال 1355 هستند و ما ایشان را به عنوان یک شاعری می‌شناسیم که در تمام زمینه‌های شعری تقریباً ورود کردند و در همه آنها درخشان هستند.

من مقدمه کوتاهی را می‌خوانم که آرش شفاهی این را نوشته‌اند.

اهل شعر و کلمه نام قاسم صرافان را می شناسند ولی بیشتر به واسطه غزل‌های مذهبی و دینی‌اش! غزل‌هایی که عطر ارادت به اهل بیت (ع) می‌دهند و در عین حال سرشار از شور شاعری و ظرافت‌ها و زیبایی‌های شعری است. همه اهل خیمه و روضه با شعرهای مذهبی او گریسته‌اند و در میان این گروه صرافان نام قدری است و صاحب سیک و عنوان!

آقای صرافان  قبل از این توضیحاتی دهیم چه شد که شاعر شدید؟

پاسخ این سوال دو قسمت دارد یک بار شوخی و یک بار جدی آن را بیان کنم. آن قسمت شوخی و غیر جدی به سال دوم راهنمائی بازمی‌گردد که سرکلاس متوجه شدم می‌توانم شعرهای بزرگان را دستکاری کنم و برای یک مصرع، مصرع دومی بیاورم و حس کردم وزن را می‌شناسم.

از آن جا که پدربزرگ من شعر می‌گوید البته به صورت حرفه‌ای نبود که چیز مکتوبی از ایشان مانده باشد، اما تعدادی ابیات و غزل‌های ناقص از ایشان مانده که بیشتر برای دل خود می‌گفته است. به همین دلیل حس وزن را پیدا کردم و به یاد دارم در دوران دبیرستان خیلی استفاده می‌کردم. شبیه همان چیزی که در قصه‌های مجید دیدیم و شعرهایی که مجید می‌خواند ما هم می‌خواندیم.

من چون بسیار شیطنت داشتم دائم از کلاس اخراج می‌شدم و مجبور بودم به شعر متوسل شوم تا بتوانم به سرکلاس برگردم. البته آن زمان من در کازرون بودم و یک توضیحی درباره سال تولد بگویم که آن درست است ولی در خصوص محل تولد روایت‌های مختلفی وجود دارد.

من در آبادان به دنیا آمدم. در کازرون بزرگ شدم من در اصفهان درس خواندم و مدت زیادی را در اصفهان زندگی کردم. مادرم شهرکردی است و خود من الان ساکن تهران هستم. همین ایده برای کاری که برای اربعین نوشتم کمک کرد و من نوشتم: من از مشهد، من از تبریز، از شیراز و کرمانم، من از قم، اصفهان، از رشت از اهواز و تهران، نمی‌دانم کجایی هستم اما خوب می‌دانم هوایی هستم و آواره‌ای در مرز مهرانم.

این را به آقا اباعیدالله تقدیم کردیم و با این ذهنیت کمکی کرد که این ابیات سروده شود. آن زمان من در کازرون بودم و برای دبیر خود نوشتم: از جوانی همچو من کردار پیران برنیاید، آن چه برخیزد ز هیزم خود ز خاکستر برنیاید، نیست خاموشی سزاوار چو من آتش‌فشانی، مرده‌ام گر آتش سوزنده‌ام از سر نیاید.

اسم دبیر من آقای محقق بود و بیت آخر این شعر را اسم ایشان استفاده کردم که خار باشد هر گلی را، بر حذر باش ای محقق گر صدف تنها ببینی، دست تو گوهر نیاید. با این روش  شیطنت‌های خود را توجیح کردم و ایشان به اندازه‌ای خوش‌شان آمد که یک ساعت و نیم از کلاس ادبیات را اختصاص به تفسیر این شعر داد.

کلاس چندم بودید؟

سوم دبیرستان بودم. یکباره الگوی دانش‌آموز موفق و نمونه شدم. معلم می‌گفتند همانند آقای صرافان باشید. یک جلسه بیشتر این الگو بودن طول نکشید و جلسه بعد دوباره بیش فعالی کار دست من داد و شیطنت کردم و باز من را کنار تخته آورد و دست‌های خود را به سمت آسمان برد و دعا کرد خداوندا ما را از شر این انسان‌های صدچهره، هفت رنگ حفظ نگه دار. بعد همه الهی آمین گفتند و برای ایشان قابل هضم نبود که چطور می‌توان هم شعر گفت و هم شیطنت کرد. درس من خوب بود.

یک بار در کلاس آمدند و گفتند صرافان در شهرستان در مسابقه علمی اول شده من به جرم شیطنت پای تخته ایستاده بودم و دبیر من با تعجب گفت این اسم تو را برد؟! خیلی تعجب کرد که من چطور می‌توانم در درس موفق باشم.

این قسمت شوخی قضیه بود. من عملاً شعر به صورت جدی نمی‌گفتم تا اینکه به دانشگاه آمدم و درس مهندسی خواندم. وقتی فوق‌لیسانس را فارغ‌التحصیل شدم یکی از اهالی دل در اصفهان از طریق یکی از دوستان اشاره‌ای کرد که فلانی باید شعری درباره حضرت زهرا(س) بگوید.

من هیچ وقت نمی‌گفتم شعر بلد هستم و 8-7 سالی بود چیزی نمی‌نوشتم و کسی هم خبر نداشت منتها به دل ایشان نکته‌ای افتاده بود و پیغامی برای ما فرستاد که باید برای شب ازدواج حضرت زهرا(س) شعری بنویسید و من هم تعجب کردم که من به کسی نگفته بودم و در اصفهان کسی نمی‌دانست من شعر بلد هستم.

اولین شعر سفارشی شما بود؟

من آن غزل را نوشتم و شروع جدی پرداختن من به شعر بود که آن غزل این بود:

چشم ستاره محو تماشا بود

آن شب که در نگاه دو دریا بود!

وقتی امیر خاک تبسم کرد

شرم نگاه یاس چه زیبا بود

ساقی بگو چشمه کوثر خواند

شوقی که در اهالی صحرا بود

روح‌القدس دوباره سخن می‌گفت

با مریمی که مست مسیحا بود

ما را به سیر عشق خدا بردند آنها

آنان که زلف شان شب اسرا بود

دل را به دست مهر علی دادم

چشمم به ماه صورت زهرا بود.

بعد شوخی شوخی برای رفع خستگی از نوشتن شعرهای ائینی سراغ نوشتن شعرهای عاشقانه آمدم و  یکباره آنها مجموعه‌ای شد که خود هم متوجه نبودم.

یعنی ابتدا شاعر آئینی بودید و برای تنوع سراغ شعر عاشقانه رفتید؟

بله. بیشتر برای سرگرمی سراغ آن رفتم.

به یاد دارم با آقای برقعه‌ای که صحبت می‌کردیم که چرا تا الان شعرهای عاشقانه خود را منتشر نکردند می‌گفتند آنها را برای بعد از 40 سالگی گذاشته‌ام که قدری جا بیفتم و کسی خرده‌ای نگیرد و حرفی نزد. پس شما شجاعت به خرج دادید؟

خود ایشان هم به من گفت کمک کردید چرا که همه منتظر بودند نفر اول شعرهای خود را چاپ کند و بقیه پشت سر او این کار را انجام دهند.

کارهای عاشقانه خودتان را چگونه می بینید؟

اگر بخواهیم خیلی جامع و کامل و خلاصه شعر را تعریف کنیم و یا هدف شعر را بررسی کنیم این است که یک حال خوب برای مخاطب ایجاد کند و من فکر می‌کنم در کارهای عاشقانه من خیلی از این اتفاقات رخ می‌دهد جدای از این که شعر به نوعی جوشش زیست شاعر است.

همانطور که دائماً در طول زندگی خود هیات یا مسجد نیستیم. قاعدتاً شعر هم نمی‌تواند فقط تک‌بعدی باشد و باید جوشش و حس شاعر هم در حوزه‌های اجتماعی و هم در حوزه‌های مذهبی و دینی و اعتقادی و هم در حوزه‌های زندگی و سبک زندگی و عاشقانه و مطالب این چنینی هم باشد.

برخی اذعان دارند شعر باید حتما شبیه شعرهای حافظ و سعدی باشد و یا زبان فاخر داشته باشد. ما در زمان خود زندگی می‌کنیم و هنوز هم گاهی برای من می‌نویسند شعر معیار شعر منزوی است و چرا شبیه منزوی نیست؟

شعر را شما از درون خود بیان می‌کنید و این حال خوب هم مذهبی، هم عرفانی، هم اعتراض و هم برخی مواقع غم است.

یعنی دقیقاً این شعرها بیان حال شما در حالت‌های مختلف است. همان طور که شخصیت شما ابعاد مختلف دارد اشعار شما هم این چنین است و با برند خود شما است.

بله. تلاش من این بوده و همیشه سعی داشتم تقلید نکنم. مطالعه زیاد داشتم و ایده از کارهای دوستان گرفتم منتها سعی کردم طوری بنویسم که هم مضمون و هم زبان آن جوششی باشد. امیدوارم دوستان هم بپسندند.

شعر زرد را تعریف می کنید؟

یک نکته‌ای را اشاره کنم که شعر زرد اسم خود را همراه دارد. شما اخبار زرد و روزنامه‌های زرد را می‌خواندید و روز بعد به یاد ندارید چه خوانده‌اید. شعر زرد هم همین است. این که به زبان صمیمی یا محاوره‌ای و حتی کوچه بازاری صحبت کنیم و اصطلاحات مردم را بکار ببریم دلیل بر زرد بودن شعر نیست.

به یاد دارم کسی در جایی شعری از من گذاشته بود و زیر آن نوشته بود یاد شعر زرد و مسخره از صرافان افتادم که این بود. من اصولاً حوصله جواب دادن ندارم و اعتقادی هم ندارم که باید به این حرف‌ها جوابی بدهم ولی در ذهن خود گفتم شعری که من ده سال پیش نوشتم و شما در حافظه خود نگه داشتید و در حجم بسیار زیاد تولید شعر امروز این شعر را به یاد داشتید نشان می‌دهد این شعر زرد نیست.

این که فکر می‌کنید در مقایسه با زبان و شعر حافظ نیست دلیل بر زرد بودن شعر یا پیش پاافتادگی آن نیست. اتفاقاً خیلی از شعرهای عرفانی که من می‌بینم و می‌خوانم و شاعر آن را می‌شناسم که در این فاز و فضا نیست، آنها شعرهای مبتذل است.

وقتی من عارف نیستم و شعر عرفانی می‌گویم آن شعر تصنعی است و آن شعری است که من فضای آن را نچشیدم و لمس نکردم باید در حوزه شعر خودمان باشیم و با زمان خودمان پیش برویم.

اگر بگوییم از شعرهای شهریار شعری بخوانید غیر از علی ای همای رحمت، که در فضای عاشقانه باشد اولین چیزی که به ذهن شما می‌رسد چیست؟

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا.

با تعبیر اشتباه دوستان این زردترین شعر شهریار است ولی چرا ماندگار شده است؟ چون از دل شهریار برآمده و برای زبان و زمان خود او است.

وقتی شعری برای اهل بیت می‌گوید به آنها توسل می‌کند و مطالعات تاریخی و دینی را در خاطر می‌آورند. در فضای اجتماعی و سیاسی بخواهد شعر بگوید مشخص است در این فضا شعر می‌گوید. شعر عاشقانه می‌گوید باید مخاطب داشته باشد یا می توان بدون مخاطب شعر عاشقانه گفت؟

مفهوم عشق چنان عمیق و تاثیرگذار است که همان عشق بالقوه در عالم خیال تداعی بالفعل بودن را دارد چون همه عاشق متولد شدیم. بنابراین تخیل شاعرانه می‌تواند بسیار قوی باشد همان طور که شهریار می‌گوید من درباره دریا شعر نوشتم و نزدیک بود غرق شوم و دوستان او را نجات می‌دهند.

این اتفاق برای خیلی از شعرا رخ می‌دهد یعنی همزادپنداری و حس و حالی با جلوه‌ای که یک روزی در یک ساحت و عالم دیگری دیدیم و در حقیقت عاشق آن شدیم و اینها است که در شعر تجلی یافته است.

باید مخاطب باور کند که خیلی از اشعاری که عاشقانه است مخاطب خاص ندارد؟

 به هر حال در انتهای فطرت ما حس شورانگیز نسبت به معشوق وجود دارد. از سوی دیگر می‌گویند تا نباشد چیزکی مردم نگویند چیزها، یک اشاره‌ای وجود داشته است.

یک شعر دیگری برای ما بخوانید.

این شعر چون جدید است اگر ایرادی دارد دوستان به بزرگواری خود ببخشند.

باب شعرم تا دم از یاس معطر می‌زنم

در بهشتم تا قلم در وصف مادر می‌زنم

هر شب قدرم پر از تقدیر صبحی روشن است

تا دم از آن نام با قرآن برابر می‌زنم

تا شنیدم مادرم دریای پاکی مثل توست

بیشتر دارم به اعماق دلم سر می‌زنم

مومنم، ایمان من از شوق تسبیحات توست

من به یاد تو دم از الله اکبر می‌زنم

تا کمی هم‌رنگ‌تر باشد دلم با یاد تو

رنگ یاسی بر در و دیوار باور می‌زنم

تا شبستان حرم با فاطمیون می‌روم

سربلندم کرده سربندی که بر سر می‌زنم

پای درس غیرتت مشق علمداری خوش است

مثل تو حتی میان کوچه سنگر می زنم

از لحد پر می‌کشم تا می رسی دامن کشان

یاعلی گویان قدم بر خاک محشر می زنم

نام ساقی آمد و محشر به پا در دلم

تا دم از دلدار پیش روی دلبر می زنم

عاشق ساداتم و همراه فرزندان تو

طعنه بر احوال بی فرجام ابتر می‌زنم

جلوه بر محراب و منبر می کنم، با نام تو

چون به خلوت می‌روم از نور ساغر می زنم

من بهشتی هم که باشم قصر می‌خواهم چکار؟

می روم چادر کنار حوض کوثر می‌زنم

تا شنیدم مثل هر مادر تو در فکر منی

شادمان در آسمان با قدسیان پر می‌زنم

خوب می دانم که زیباتر نگاهم می کنی

تا به عشق تو به کوی خستگان سر می زنم

تا به دست آرم دلت را از نجف در می خرم

نقش در را مقل دلی با نام حیدر می‌زنم

ناله دلتنگی‌ام را آه مادر سال‌هاست

می‌روم قم در میان صحن دختر می‌زنم

شاعرم این است فرقم با یتیم و اسیر

من فقیری با کلاسم، با قلم در می زنم

قبل از این که شعر امام رضا (ع) را بخوانم اجازه دهید عاشقانه ای کوتاه بخوانم.

کی با جوهر می‌تونه ماهو به دفتر بیاره

نظمی از بیت دو ابروی تو بهتر بیاره

دختر شاه پریونو به یوسف که بدن

میشه حتما مث تو اگر یه دختر بیاره

تو چشات یه قطره اشکه نه می‌افته نه میره

می‌وپخواد انگاری که حرص گونه‌ات رو دربیاره

تا که لبخند میشه با شرم شرقی رولبات

شیخ اشراقو میگم دوات و دفتر بیاره

بذاره نقطه‌ای مشکی روی صفحه‌ای سفید

از دل خال تو راز خلقتو دربیاره

کاش میشد داوینچی برگرده و پهلوی مسیح

ملکوت چشماتو به شام آخر بیاره

تو باید تنها باشی آن که بخواد بگیردت

با کدوم قباله محشرو به محضر بیاره

وای اگه زلفو یه وقت دست نسیم بدی

ببین چه دماری از دلای شاعرا دربیاره

چند رباعی به آقا علی ابن موسی الرضا (ع) تقدیم کنم که از آهو تا کبوتر است و مجموعه رباعی بود که بعد در کتاب اول من چاپ شد و اسم این کتاب از همین مجموعه گرفته شد و به همین دلیل المان‌های آهو و کبوتر در همه رباعی‌ها وجود دارد.

با دیدن تو چه محشری خواهد شد

آغاز حیات دیگری خواهد شد

وقتی که به صحن آسمان‌ات برسم

آهوی دلم کبوتری خواهد شد

هر چند دلم نقطه‌ای از تاریکی است

بین من و تو پاره خط باریکی است

در هندسه عشق مثلث شده‌ایم

من، تو و خدایی که در این نزدیکی است

اینجا همه لحظه‌ها طلایی است چرا

هر گوشه این زمین هوایی است چرا

بر میگردم در این دل مشهدی‌ام

یک حال عجیب کربلایی است چرا

زرد آمده بودم و طلایی رفتم

شب بودم و غرق روشنایی رفتم

از راه زمینی آمدم با آهو

همراه کبوترت هوایی رفتم

خط چشم به راه ایستگاه است هنوز

شب سمفونی قطار و آه است هنوز

خوشبخت کبوترت که تا خانه پرید

آهوی تو آواره راه است هنوز

انتهای پیام/