به گزارش پارس نیوز، 

25 ماه رجب، سالروز شهادت مظلومانه امام موسی بن جعفر(ع) در زندان‌های سیاه ‌هارون است؛ روزی که دوستداران خاندان عصمت و طهارت(ع) با برپایی مجالس عزا، بر مصائب آن حضرت می‌گیرند و نوحه سر می‌دهند.

این مصیبت البته در کلام منظوم شاعران و مداحان هم نقش بسته است که از آن جمله می‌توان به این بخش از شعر امیر عظیمی‌اشاره کرد:

باید که در زندان غم، در بند باشد
یک عمر دور از همسر و فرزند باشد

آقای ما، موسی بن جعفر، بین زنجیر
دارد دگر زندان به زندان می‌شود پیر

این روزهای آخر آقا شد زمینگیر
ما بِین غُلّ و جامعه، پایش خمیده

پایش فقط نه، کُلّ اعضایش خمیده
بغداد آخر، غرق در حُزن و عزا شد

زندان‌هارون، مقتل آقای ما شد
موسی بن جعفر کشته ی زهر جفا شد

شیعه برای او بمیرد، داد و بیداد
جسمش به غربت می‌رود تا جِسرِ بغداد

شعر دیگر این روضه منظوم از آن محمدحسن بیات لو است؛ ابیاتی که در پایان گریزی به فاطمیه می‌زَنَد:

کُنج زندان چه بلایی به سرت آوردند؟
چه بلایی به سرِ چشمِ ترت آوردند؟

شدی آزاد دگر، از قفسِ تاریکت
ولی افسوس که بی بال و پرت آوردند

دُخترانت همگی چشم به راه ات بودند
آخر از گوشه ی زندان، خبرت آوردند

عجبی نیست که چیزی ز تنت باقی نیست
حمله بر زانو و ساق و کمرت آوردند

تا که بر تخته ی در جسم تو را می‌بردند
آن درِ سوخته را در نظرت آوردند

و این هم ت ک بیتی از شعر محمدجواد پرچمی‌که از زبان آن امام هُمام، نوحه سر می‌دهد:

کار تشییع مرا، لنگه دری عهده گرفت
از غم من، دلِ هر سینه زنی ریخت به هم

مهدی رحیمی‌هم بدن مطهر حضرت باب الحوائج(ع) را مانند ضریحی از زنجیر می‌بیند و در بخشی از شعر خود چنین می‌سراید:

یکی کم است؛ هزاران کفن اضافه کنید
سه تا سه تا به تن اش پیرهن اضافه کنید

کمی‌خیال کنید و ضریحی از زنجیر
به شکل پنجره بر این بدن اضافه کنید

به سوی این همه زخمی‌که زیرِ زنجیر است
به سینه کوفته، زنجیرزن اضافه کنید

چهار سال به بند است از او چه می‌ماند؟
به این حدود اگر که زدن اضافه کنید

اینک شعری از شاعر و مدّاح اهل بیت(ع)، حاج علی انسانی را از زبان حضرت موسی بن جعفر (ع) از نظر می‌گذرانیم:

ندارد هیچکس در دل این زندان نشان از من
نه من دارم خبر از خانه ام؛ نی خانمان از من

نسیمی‌گر گذر می‌کرد؛ دل چون غنچه وا می‌شد
ولی آن هم گریزان ست؛ چون تاب و توان از من

تن من با دل زندان و زندانبان شده همرنگ
پذیرایی کند با تازیانه، این میزبان از من

به حال من، دلِ آن آهن زنجیر می‌سوزد
نمی‌خواهد که گردد دور؛ زنجیرِ گران از من

سَرَم را جز سر زانو کسی در بر نمی‌گیرد
صبا، لطفی خبر بر غمگسارانم رسان از من

در زندان به روی ام باز خواهد شد؛ ولی روزی
که نَبوَد هیچ باقی غیر مشتی استخوان از من

بر سیل ستم اِستاده و نستوه چون کوهم
نمی‌یابند عجز و لابه هرگز، دشمنان از من

الهی من هم از تو همچو زهرا مرگ می‌خواهم
به لب آورده ام جان؛ گیر ای جانانه جان از من

توجه به لقب شریف آن حضرت یعنی «باب الحوائج» و رسم شیعیان برای برپایی سفره نذر باب الحوائج، نیز نکته ای است که در ابیاتی از شعر محسن عرب خالقی دیده می‌شود:

عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را
خواندیم بعد از «رَبَّنا»، باب الحوائج را
روزیِ ما کرده خدا باب الحوائج را
از ما نگیرد کاش «یا باب الحوائج» را
یادش بخیر آن روزها که مادر خانه
گه گاه می‌زد پرچمی‌را سر درِ خانه
پُر می‌شد از همسایه‌ها دور و بر خانه
یک سفره ی نذری، قدر وُسعِ شوهر خانه
مادر پدرهامان همین که کم می‌آوردند
یک سفره ی موسی بن جعفر نذر می‌کردند
عصر سه شنبه خانه ی ما رو به را می‌شد
یک سفره می‌افتاد و درد ما دوا می‌شد
با اشک وقتی چشم مادر آشنا می‌شد
آجیل‌های سفره هم مُشکل گشا می‌شد
آنچه همیشه طالب اش چندین برابر بود
نان و پنیر سفره ی موسی بن جعفر بود
آنکه توسل یاد چشمم داد؛ مادر بود
آنکه میان روضه می‌زد داد؛ مادر بود
آنکه کنار سفره می‌افتاد؛ مادر بود
گریه کُنِ زندانیِ بغداد، مادر بود
حتی نفس در سینه ی او گیر می‌افتاد
هر بار که یاد آن غل و زنجیر می‌افتاد
می‌گفت چیزی بر لبش جز جان نیامد؛ آه
در خلوت او غیر زندانبان نیامد؛ آه
این بار یوسف زنده از زندان نیامد؛ آه
پیراهنش هم جانب کنعان نیامد؛ آه
از آه او در خانه ی زنجیر شیون ماند
بر روی آهن تا همیشه ردّ گردن ماند

ابیات بعدی این گفتار، از شعر جواد محمدزمانی و درباره مظلومیت‌های حضرت اباالحسن الکاظم (ع) روایت می‌شود:

وقتی زبان عاطفه‌ها لال می‌شود
زنجیرها در آینه‌ات بال می‌شود
در فصل گُل، بهار تو از دست می‌رود
بر شاخه، میوه‌های تو پامال می‌شود
دیگر کسی ز ناله ات آهی نمی‌کشد
در این سیاهچال، صدا، چال می‌شود
آقا سنانِ سبز سیادت به دوش توست
غل‌ها به روی شانه تا شال می‌شود
همواره مرد، زینتش از جنس دیگری ست
زنجیرها به پای تو خلخال می‌شود
دشمن به قصد جان تو آماده می‌شود
این طرح در دو مرحله دنبال می‌شود
اول به شأن شامخ ات شلّاق می‌زنند
دیگر زبان به هتک تو فعال می‌شود

اکنون به شعری از میلاد حسنی می‌رسیم که به قول خود شاعر، روضه ای سربسته است:

رشته‌ ی دل‌های عاشق پشت این در بسته شد
رزق ما از سفره‌ موسی بن جعفر بسته شد

تا خبر آمد غروب از خانه بیرون می‌زند
با هجوم سائلان، از صبح، معبر بسته شد

مشت ما را وا نخواهد کرد وقتی از کَرَم
مُشت مسکینِ دَرَش با کیسه‌ ی زر بسته شد

آنکه از کار پیمبرها گره وا می‌کند
دست و پایش در غل و زنجیر، آخر بسته شد

یک نفر با تازیانه آمد؛ درها باز شد
یک نفر با تازیانه آمد؛ درها بسته شد

آه! روی تخته پاره، ساق پایَش بند نیست
بیش از این حرفی ندارم؛ روضه‌ها سربسته شد

و نوحه پایانی هم از زبان خود آن حضرت، شعری از شاعر پیشکسوت آئینی، غلامرضا سازگار با تخلّص «میثم» خواهد بود:

ﺩﺭ ﺩﻝ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺯﻧﺪﺍﻥ، ﻣﺜﻞ ﺷﻤﻊ ﺭﻭﺷﻨﻢ
ﻟﺤﻈﻪ ﻟﺤﻈﻪ، ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻄﺮﻩ، ﺁﺏ ﮔﺮﺩﯾﺪﻩ ﺗﻨﻢ

ﺑﺲ ﮐﻪ ﻻ‌ﻏﺮ ﮔﺸﺘﻪ ﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ
ﺧﺼﻢ ﭘﻨﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ؛ ﭘﯿﺮﺍﻫﻨﻢ

ﺩﺭ ﺳِﯿَﻪ ﭼﺎﻝِ ﺑﻼ‌ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻠﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ
ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ، ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝِ ﺧﻮﺵ، ﺍﯾﻦ ﺍﺷکِ ﺩﺍﻣﻦ ﺩﺍﻣﻨﻢ

ﻫﺮ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺷﻮﺩ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻼ‌ﻗﺎﺗﺶ ﺭﻭﻧﺪ
ﺍﯾﻦﮐﻪ ﻣﻤﻨﻮﻉ ﺍﻟﻤﻼ‌ﻗﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﺍﻥ؛ ﻣﻨﻢ

ﻗﺎﺗﻞ دلسنگ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ ﺑﻪ ﺍشک ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ
ﺣﻠﻘﻪ ﯼ ﺯﻧﺠﯿﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﯾﺪ ﺑﻪ ﺯﺧﻢ ﮔﺮﺩﻧﻢ

ﺑﺲ ﮐﻪ ﺟﺴﻤﻢ ﺁﺏ ﮔﺸﺘﻪ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﻊ ﺳﻮﺧﺘﻪ
ﻣﺤﻮ ﮔﺸﺘﻪ ﺟﺎﯼ ﻧﻘﺶ ﺗﺎﺯﯾﺎﻧﻪ ﺑﺮ ﺗﻨﻢ

ﺭﻭﺯﻩ ﺩﺍﺭﻡ؛ ﻭﻗﺖ ﺍﻓﻄﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﯾﯽ ﻗﺎﺗﻠﻢ
ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﺧﺮﻣﺎﯼِ ﺯﻫﺮﺁﻟﻮﺩﻩ ﻗﺼﺪِ ﮐُﺸﺘﻨﻢ

ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻩ ﺍﺯ ﺳﺎﻕ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﺧﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﮑﺪ
ﺑﺲ ﮐﻪ ﭘﺎ ﺳﺎﯾﯿﺪﻩ ﮔﺸﺘﻪ ﺑﯿﻦِ ﮐُﻨﺪ ﻭ ﺁﻫﻨﻢ

ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ! ﺍﺯ ﮔﺮﯾﻪ ﯼ ﻣﻦ ﺣﺒﺲ ﻫﻢ ﺁﻣﺪ ﺑﻪ ﺗﻨﮓ
ﺑﺎ ﻭﺟﻮﺩ ﺁﻧﮑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺩﺷﻤﻨﻢ

ﯾﺎﺩ ﺍﺯ ﺟﺴﻢ ﻣﻦ ﻭ ﺍﺯ ﺗﺨﺘﻪ ی ﺩﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﺩ ﺯﺍﺋﺮ ﻭ ﺁﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺪﻓﻨﻢ

ﯾﺎﺑﻦ ﺯﻫﺮﺍ! «ﻣﯿﺜﻢ» ﺍﺳﺘﻢ ﺑﺎ ﺗَﻮﻻ‌ّﯼ ﺷﻤﺎ
ﮔﺮ ﺑﻪ ﺩﻭﺯﺥ ﻫﻢ ﺭَﻭَﻡ، ﺍﺯ ﻫُﺮﻡِ ﺁﺗﺶ، ﺍﯾﻤَﻨَﻢ