دکتر عبدالحمید دیالمه در اردیبهشت سال 1333 در تهران و خانواده‏ای مذهبی متولد شد. وی با وجود آن که فارغ التحصیل دکترای داروسازی بود فراگیری تحصیلات حوزوی را نیز در پیش گرفت. عرفان، فلسفه و منطق را نزد استاد شهید مطهری آموخت و با بهره گیری از نظرات دکتر شریعتی و نقد منطقی نشریات وی، نقش مهمی را برای آگاهی نسل جوان عهده دار شد. از جمله فعالیت های اعتقادی و مبارزاتی دیالمه پس از پیروزی انقلاب اسلامی آن که برای اولین بار با دعوت از اساتید حوزه و روحانیونی چون شهید هاشمی نژاد، آیت الله مکارم شیرازی، آیت الله خزعلی و... به دانشگاه، فاصله بین دو قشر دانشگاهی و روحانی را به حداقل رساند. همچنین تاسیس کتابخانه اسلامی و مجمع احیاء تفکرات شیعی از دیگر اقدامات او به شمار می رود.

 دیالمه همچنین پیش‌گام برگزاری جلسات دعای کمیل، به سبک مرسوم فعلی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شد و با برگزاری جلسه‏های دعای کمیل در مسجد دانشگاه، سعی فراوان در تزکیه جوانان و نوجوانان کرد. اما در نهایت این ذخیره گرانقدر اسلام در 7 تیر 1360 و در حالی که به نمایندگی مجلس اول شوای اسلامی ایران رسیده بود، در دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط منافقین کوردل ترور و به شهادت رسید. پس از شهادت، پیکر پاک این شهید را در مقبره «شهید دکتر مفتح» در جوار حضرت فاطمه معصومه (س) به خاک سپردند، چرا که «شهید مفتح» منادی وحدت از حوزه و «شهید دیالمه» منادی وحدت از دانشگاه بود.

کدام شهید منادی وحدت از دانشگاه بود؟

* خاطراتی از شهید دیالمه:

** جملات آن روز شهید د‌ر د‌انشکد‌ه د‌اروسازی هرگز از صفحه ذهنم پاک نخواهد شد که می‌گفت: «مرتّب خود را زیر ذرّه‌ بین معیارهای اسلام قرار د‌هید و د‌ر کارها و د‌ید‌گاه‌هایتان د‌قّت د‌اشته باشید. سر سوزنی انحراف از مسیر واقعی پس از مد‌تی شما را به جایی می‌رساند که د‌رمی‌یابید نسبت به نقطه ابتد‌ایی که بر آن انطباق د‌اشته‌اید زاویه بزرگی پد‌ید آمد‌ه و شما را از صراط مستقیم کاملاً د‌ور ساخته است.»

** وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمی‌رسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی می‌گشتم در صف تا بتوانم سریع تر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهره‌ای آشنا داشت و قیافه‌ای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد. بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟ گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمی‌گردم و برای خودم غذا می‌گیرم. این لحظه‌ای بود که به او سخت علاقه‌مند شدم و مسیر زندگی‌ام تغییر کرد.

** چند خانم رفتند جلو سوالاتشان را بپرسند، در تمام مدت سرش بالا نیامد. نگاهش هم به زمین دوخته بود.. خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمی ندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک ومتعصبی و اثر حرفات کم شه؟ گفت: من نگاه نمی کنم تا خدا مرا نگاه کند!

روحش شاد و یادش گرامی