موعظه و نصیحت، کلید سعادت و رستگاری در دنیا و آخرت است. موعظه، دل‌ها را صفا می‌بخشد و چشم و جان را به جهان پُر رمز و راز معنویت می‌گشاید. خداوند متعال در قرآن کریم یکی از مهمترین تکالیف حضرت رسول(ص) را ارشاد مردم از راه پند و اندرز و موعظه معرفی می‌کند.

به همین منظور، فرازهایی از درس اخلاق آیت‌الله سیدمحمد علوی گرگانی از مراجع تقلید را برای علاقه‌مندان بازنشر می‌کنیم:

  «یَا أَبَاذَرٍّ الْبَسِ الْخَشِنَ مِنَ اللِّبَاسِ وَ الصَّفِیقَ مِنَ الثِّیَابِ لِئَلَّا یَجِدَ الْفَخْرُ فِیکَ مَسْلَکاً»؛

ای ابوذر! لباست همیشه خشن باشد که بدن را آزار می‌دهد و لباس‌های مستعمل را بپوش برای اینکه نفس تو، به فخر و مباهات عادت نکند.

معلوم می‌شود که لباس خوب پوشیدن و به آرایش بدن رسیدن در نفس اثر می‌گذارد.

«یا اباذر! یکون فی آخر الزمان قوم یلبسون الصوف فی صیفهم و شتائهم یرون ان لهم الفضل بذلک علی غیرهم اولئک یلعنهم ملائکه السموات و الارض»؛‌ عده‌ای می‌‌آیند که لباس‌های پشمی می‌پوشند، چه در تابستان و چه در زمستان برای اینکه در خودشان فضلی در نظر بگیرند و بر دیگران فخر بفروشند، ملائکه آسمان و زمین این دسته را لعن می‌کنند.»

می‌توان این فراز را توضیحی برای فراز قبلی دانست و یا اینکه بگوییم شاید مراد حضرت این است که در مقابل آنان که لباس پشمی می‌پوشند عده‌ای هم لباس ظریف از کرک و غیره در تابستان و زمستان می‌پوشند و فخر می‌فروشند؛ یعنی چه لباس پشمی بپوشند؛‌چه لباس ظریف دیگر،‌فضل می‌جویند که این‌ها را ملائکه لعنت می‌کنند.

هیچ چیز نباید سبب فخر انسان شود که خودش را بهتر از دیگران بداند، هیچ وقت نگویید من از دیگران بهتر هستم. شاید همان کسانی که پیش چشم شما هیچ اهمیتی ندارند، واقعاً نزد خداوند محبوب باشند، در روایات داریم که حضرت مذمت فرموده کسانی را که خودشان را بهتر می‌دانند.

به حضرت موسی (ع) ندا رسید که اگر خواستی به کوه طور بیایی شخص یا چیزی را بیاور که ازخودت پست‌تر باشد و تو از او بهتر باشی. حضرت موسی رفت و سگی را آورد در بین راه  به خودش خطاب کرد: ای موسی! از کجا معلوم که تو از او بهتر باشی؟ بلافاصله قلاده سگ را باز کرد و سگ را رها کرد و به کوه طور رفت خطاب آمد: یا موسی! چرا دست خالی آمدی؟ عرض کرد: پروردگار! هر چه فکر کردم چه کسی یا چه چیزی را بیاورم،‌ نتوانستم؛‌ زیرا شاید آن‌ها بهتر از من باشد. خطاب آمد: بارک‌الله ای موسی! اگر آن سگ را آورده‌ بودی برای تو مشکل به وجود می‌آمد، و حتی بعضی تعبیر آوردند که ما تو را از نبوت کنار می‌زدیم.

خدا رحمت کند شیخ عباس قمی را مرحوم آقا والدم می‌فرمود: منبری مثل منبر حاج شیخ عباس قمی ندیدیم. رسم حاج شیخ عباس بر این بود که متن حدیث را همراه سلسله سند آن از حفظ می‌خواند. آقای حاج انصاری واعظ می‌فرمود: حاج شیخ عباس با اینکه ساده و عادی صحبت می‌کرد اما قطرات اشک از چشمش جاری بود. او چه صفاتی داشت واقعاً خوشا به سعادت ایشان که هر کجا قرآن و مفاتیح هست،‌ نام او هم هست. چه مرد با اخلاصی بوده است.

مرحوم والد می‌فرمود:  آقایی منبر رفته بود و درباره یکی از ائمه گفته بود:‌ هزار عیسی باید افتخار عتبه‌بوسی تو کند. آنگاه مرحوم حاج شیخ عباس که پای منبر و نشسته بود ناراحت و عصبانی شده و فرموده بودند: چه مجوزی داری که درباره یک پیغمبر اولوالعزم این طور می‌گویی؟ حق ندارید اینگونه حرف بزنید اگر امام زمان (عج) تشریف بیاورند، یکی از یارانش حضرت عیسی است. متأسفانه مرزهای احترام شخصیت‌ها شکسته شده است هر کسی را بخواهند بالا می‌برند و هر کس را بخواهند پایین می‌آورند.

بنابر این انسان نباید خودش را از دیگران بالاتر بداند، خوشا به حال کسی که خاتمه عمر شریفش به عاقبت به خیری و سعادت و خوشبختی سپری می‌شود. کسی که خاتمه عمرش با ایمان از دنیا برود، خیر دنیا و آخرت را خدا به او داده است. «حسن الخواتیم» خیلی مهم است و لذا می‌خوانیم در زیارت:‌ «بشرایع دینی و خواتیم عملی».

ولایت «خاتمه العمل» است؛ هر عملی به جای آوری، اگر خاتمه نداشته باشد به درد نمی‌خورد ممکن است کسانی ولو گناهکار بودند یا کافر بودند، اما بهشت رفتند. شخصی کافر بود، یک دفعه مسلمان شد و رفت در جنگ خیبر شرکت کرد و در رکاب حضرت جنگید و هر چه اموال داشت به رسول خدا بخشید و سرانجام هم شهید شد و بعضی می‌گویند فدک هم از آنجاست.

وقتی در تهران بودم یک نفر یهودی که خانواده آنها همگی شراب‌خوار بودند، آمد نزد من و مسلمان شد و این لطف خداوند بود. از او سؤال کردم چرا مسلمان شدید؟ گفت: زیرا وقتی شما به تهران می‌آمدید و از جلوی مغازه من می‌گذشتید، می‌دیدم به من که شراب‌خوار و یهودی بودم، سلام می‌کردید و احوالپرسی می‌نمودید و این برای من جای سؤال بود، سؤال کردم: این آقا با این اخلاق نیکو کیست؟ گفتند که فلانی است. خواستم که مرا با شما آشنا کند شخص واسطه نزد من آمد و تقاضای او را مطرح کرد که می‌خواهد با شما صحبت کند.

من پذیرفتم و او پیش من آمد و گفت: آقا! عجب اخلاقی دارید، گفتم: این اخلاق جدمان است و دستور دین ماست. او گفت: گر دین شما این طوری است اجازه دهید به دین شما مشرف شوم، اما به یک شرط. به او گفتم: بروید به خدمت فلان آقای بزرگوار و برنامه دینی‌تان را درست کنید. گفت: نه اگر بناست مسلمان شوم، باید به دست شما مسلمان شوم، گفتم: من به قم می‌روم، گفت: اشکال ندارد، من هم به قم می‌آیم. گفتم: شرط چیست؟ گفت: بگذار هفته بعد می‌گویم، هفته بعد مسلمان شد و دستورات اسلام را برای وی بیان کردم، بعد از او سؤال کردم چرا هفته قبل مسلمان نشدی؟‌ گفت: زیرا تمام مغازه من شراب بود و دیدم حال که بناست مسلمان شوم، باید تمام تشکیلات مغازه را عوض کنم؛ یعنی دوست داشتم واقعاً مسلمان شوم و یک هفته را مهلت خواستم که به کارها برسم.

خلاصه اسلام را اختیار کرد و جشن گرفتیم. بعد گفت: حاج‌آقا یک خواهش هم دارم و آن این است که می‌خواهم هر چه دارم، به شما واگذار کنم. گفتم:‌ چرا؟‌ گفت برای اینکه اگر از دنیا رفتم به دست ورثه‌ام که کافرند، نرسد. از او قبول کردم و بعد از مدتی چند از دنیا رفت، آن هم در شب شهادت امیرالمؤمنین (ع) در ماه مبارک رمضان و من نیز اموالش را در راه کارهای خیر گذاشتم، مغازه او را به لطف حضرت پروردگار، تبدیل به صندوق قرض‌الحسنه کردم و بحمدالله مشغول فعالیت است، این است معنای عاقبت به خیری.