پايگاه خبري تحليلي «پارس»- بزرگي مي گفت ارزش آدم ها به آن چيزهايي است که دوست دارند، به آرزوهاي شان، به افقي که در زندگي مادي و معنوي در نظر گرفته اند به آن برسند و همه زندگي شان را حول آن تنظيم مي کنند. خدا زيباست، زيبايي را هم دوست دارد، حضرت زينب(س) پيامبر عاشورا هم زيبايي را در کربلا ديد. امروز هم بسياري زيبايي را دوست دارند، دوست دارند مرگ زيبايي داشته باشند، هدف زيبايي داشته باشند، زندگي زيبايي داشته باشند و مردانه زندگي کنند چون شنيده اند آنان که مردانه زيسته اند مرگي مردانه خواهند داشت. مدافعان حرم دريافت زيبايي از مردانگي دارند، آن ها آدم هاي عجيبي نيستند که از دنيا بريده باشند، همسر، فرزند و پدر و مادر نداشته باشند، يکي دانشجو است و درس را براي هدف زيبايش رها کرده و ديگري نانواست، پدر بودند، همسر بودند، دوست داشتني بودند و دوست مي داشتند اما عشقي بزرگتر اسباب حرکت آن ها شد. قصه عشق هر کدام شان به حرم حضرت زينب کبري (س) شنيدني است، اما همه اش در اين مجال نمي گنجد و خود آن ها هم ترجيح مي دهند گمنام باشند. خلاصه، ماجرا از چند سال قبل شروع شد و از حدود دو سال قبل با حمله تروريست ها به آرامگاه حجر بن عدي صحابي پيامبر(ص) و تهديد به تخريب بارگاه خواهر حضرت ارباب اوج گرفت. جوانان مسلمان با شعار «کلنا عباسک يا زينب» از سراسر سرزمين هاي اسلامي به سمت سوريه حرکت کردند تا چون عباسِ زينب باشند... جوانانِ افغانستاني، عراقي، لبناني، يمني، ايراني و پاکستاني به سوري ها پيوستند و در برابر تروريست هاي تکفيري قد علم کردند. افغانستاني هاي آن جا به «فاطميون» معروف هستند، عراقي ها «عباسيون» و... اما همه آن ها در عينِ گمنامي، مي جنگند تا با اهداي خون شان نگذارند دشمنِ تکفيري، وجبي به زينبيه نزديک شود... به مناسبت سالروز وفات شهادت گونه عمه سادات، به سراغ مدافعان حرم رفته ايم تا درباره آن ها بيشتر بدانيم.

گفت و گو با مهدي قاسمي برادر شهيد حسن قاسمي از مدافعان حرم: ماجراي شهيدي که روز وفات حضرت زينب(س) تشييع شد

 مازيار حکاک- شهيد حسن قاسمي دانا يکي از مدافعان حرم است که 19 ارديبهشت ماه سال گذشته در حلب سوريه به شهادت رسيده است. شهيد قاسمي متولد 1363 و نانوا بوده است که پس از شنيدن خبر در تهديد بودن حرمين شريفين عزم حضور در اين مناطق مي کند و پس از 23 روز حضور در سوريه به فيض شهادت نائل مي شود. پيرامون اين شهيد با برادر بزرگترش مهدي قاسمي هم کلام شديم با ذکر اين نکته که شنبه هفته آينده يادواره اين شهيد گرانقدر با سخنراني حجت الاسلام ماندگاري در مشهد برگزار خواهد شد.

* چه شد که برادرتان تصميم گرفتند به سوريه بروند؟

راستش زماني که تخريب حرم حضرت زينب (س) پيش آمد ايشان با توجه به آموزه هايي که ما درخانواده ياد گرفته بوديم تصميم گرفت که برود و دفاع کند. از طرفي چون ايشان سال‌ها قبل به عنوان يک نيروي مردمي آموزش نظامي ديده بود اين توانايي را در خودش مي ديد که آنجا به عنوان نيرويي کار آمد عمل کند. حقيقت امر اين بود که خانواده هم بي اطلاع بودند اما خودش را به سوريه رسانده بود و در آنجا به دفاع پرداخته بود. البته اگر به پدر و مادرم هم مي گفت راضي بودند کما اين که پدرم هم همين اخيرا جايي گفته بود که اگر به من هم مي گفت براي دفاع از حرم حضرت زينب(س) مي روم به او اجازه مي دادم و شرعا هم راضي بودم.

* خانواده متوجه شدند که ايشان به سوريه رفته؟!

بله تقريبا ده روز که از رفتن شان گذشت به برادر کوچکترم پيام داده بود که من حلب هستم و به خانواده هم چيزي نگو! ولي خب مادرم کم کم بو برده بود. ضمن اين که يک بار با مادرم تماس گرفتند که مادر از طريق پيش شماره اي که افتاده بود متوجه شدند حسن به سوريه رفته است. البته تا زمان شهادت فقط خانواده خودمان مي دانستند که ايشان در سوريه است و از دور و بري ها و افرادي که ايشان را مي شناختند کسي باخبر نبود.

* چه مدت آنجا بودند؟

ايشان 23 روز آنجا بودند. بامداد روز 19 ارديبهشت سال 93 شهيد شدند. ايشان را بيست وسوم به تهران آوردند. روز ميلاد حضرت علي (ع) و روز مرد به خانواده خبر دادند و روز وفات حضرت زينب (س) هم تشييع و در خواجه ربيع دفن شدند.

* خبري در خصوص نحوه شهادت ايشان داريد؟

بله علي الظاهر درگيري بوده که فرمانده در بين جمعي اين طور بيان مي کنند که 7 مرد براي مبارزه مي خواهم. حسن هم با اين که تک تيرانداز بوده در اين جمع حاضر مي شود. چون ايشان اولين نفر بوده و با فرمانده تعدادشان به 8 نفر مي رسيده، اخوي ما از فرمانده مي خواهد که اسم عمليات را عمليات امام رضا(ع) نام گذاري کنند که همين طور هم مي شود. آن طور که ما شنيديم درگيري در ساختماني اتفاق مي افتد که کمتر ديدي آن جا وجود داشته. وقتي به زبان عربي از بچه ها مي پرسند که شما چه کسي هستيد؟! حسن جواب مي دهد: «انا شيعه علي بن ابي طالب» و همين باعث عصباني شدن آن ها مي شود. علي الظاهر درگيري آغاز مي شود و حسن با تعداد بالايي نارنجک به سمت آن ها مي‌رود. اين طور که مي گويند حسن تعداد زيادي نارنجک پرتاب مي کند و تا حد زيادي در تاريکي پيش مي رود و حتي انتقام خودش را مي گيرد چراکه بعد از پرتاب آخرين نارنجک تيري پرتاب نمي شود اما خودش هم 6 تير مي خورد که يک از تيرها به شکمش مي خورد، دوتا به پهلوي راست و پهلوي چپ و دو تير هم به شش راست و چپ و يک تير هم به دست راستش. البته بعد از اين ماجرا هوشيار بوده و ايشان را به بيمارستان مي رسانند. در مراحل اول هم پزشکان ابراز اميدواري مي کنند اما درنهايت ساعت 9 صبح پشت بيسيم اعلام مي شود که حسن يعقوب شد که يعقوب در ارتباطشان يعني شهيد. بعد از اين ماجرا اسم آن موقعيت هم به نام شهيد حسن قاسمي نام گذاري شده است و بنر بزرگي در اين خصوص نصب شده است.

* خانواده در فراق شهيد قاسمي چه حس و حالي دارند؟

ببينيد براي همه ما سخت است ولي اين يک واقعيت است. نمي خواهم شعار بدهم که براي ما دوري اش احساس نمي شود بلکه واقعا همه دلتنگ حسن هستيم. حسني که از جنس ما بود. بمب خنده بود و همه او را دوست داشتند. در خصوص مادر بايد بگويم ايشان خيلي احساساتي هستند مثل همه مادرها و نگراني ما انتقال خبر شهادت به مادر بود. اما درباره ماجراي شهادت بي تابي زيادي نکردند که واقعا اعتقاد من و خانواده اين هست که خود حسن نگذاشت مادر بي تابي کنند و خودش آرام اش مي کنند. مادر من واقعا با صبري عجيب با رفتن حسن کنار آمده اند.

* خودتان باور داشتيد که در اين دوره و زمانه برادر شهيد شويد؟

به واقع خودم فکر نمي کردم حسن شهيد شود اما اين قدر خوب بود که دوست داشتم با شهيد شدن از اين دنيا برود. حسن براي همه ما در مشکلات زندگي يک وزنه بزرگ بود. اين قدر همه او را دوست داشتند که همسر من تا مدت ها بعد از رفتن او اين سوال را مطرح مي کرد که مگر مي شود بدون حسن زندگي کرد! واقعا نمي خواهم شعار بدهم. اتفاقا مي خواهم بگويم برادر من يکي بود از جنس همين مردم و هم نسلان خودمان که براي دفاع از حرمين رفت و توفيق شهادت نصيبش شد.

بخشي از وصيتنامه يکي از شهداي مدافع حرم: من را ببخش بابا
عشق به خانواده، زندگي و به هر چيز ديگري که دل و ذهن يک جوان را تسخير مي کند مي تواند براي خيلي از ما عامل وابستگي به دنيا باشد، اما شهداي مدافع حرم در کنار عشق ها و دلدادگي هاي شان، در پي محبوبي بزرگ بودند، آنقدر که وابستگي ها پاي شان را در راهي که انتخاب کرده بودند سست نکرد. توصيف هاي شهيد مهدي صابري خطاب به پدرش گواه اين عشق و علاقه هاست. شهيد مهدي صابري فرمانده گروهان «حضرت علي اکبر (ع)» تيپ فاطميون در دفاع از حرم حضرت زينب (س) بود که در همين گروهان به معشوق خويش رسيد. متن پيش رو، بخشي از وصيت نامه شهيد خطاب به پدر گرامي‌اش است: «بابا، انصافا به حالت غبطه مي خورم. هميشه صد بر هيچ ازم جلوتر بودي. پدري رو در حقم تموم کردي و نشون دادي بهترين باباي دنيا هستي؛ دوستت دارم پدر. خدا مي دونه لذت بخش تر از زماني که دستت رو مي بوسيدم و صورتم رو مي بوسيدي تو عمرم نداشتم. و هيچ موقع از خودم بي نهايت متنفر نمي شدم الا وقتايي که دلت رو به درد مي آوردم… منو ببخش بابا»

و صد البته دعاي خير پدر همراه پسر بوده که چنين توفيقي را کسب کرده است.

داوود بچه درسخواني است که مدافع حرم شده است/ذدلم براي خانواده تنگ مي شود ولي زينبيه چيز ديگري است
مصطفي قاسميان - با پيگيري زيادي موفق شديم با يکي از مدافعان حرم صحبت کنيم. با اين که صدايش کمي خش داشت، معلوم بود با يک مدافع کاملاً جوان حرم صحبت مي کنم. اما وقتي از داوود سنش را پرسيدم، پاسخش غافلگيرکننده بود. داوود، مدافع جوان حرم حضرت زينب(س) فقط 23 سال دارد. از شغلش که سؤال کردم، انتظار داشتم هرچيزي بگويد جز اين که دانشجوي يک دانشگاه دولتي است. به قول خودش «پنجاه-پنجاه» متأهل است؛ يعني در شرف تأهل کامل! پرسيدم چرا رفته آن جا؟ با لحن حق به جانبي گفت: «وظيفه شرعي هر مسلماني است، خب! روز اولي که ما رفتيم، تروريست ها حتي تا 2 کيلومتري حرم هم رسيده بودند!» اولين بار 2 سال پيش به سوريه رفته است. مي خواستم بدانم چطور شد که به مدافعان حرم پيوست. او هم اين گونه توضيح داد: «دوستم من را دعوت کرد تا به سوريه برويم. من اول مخالفت کردم. مي گفتم در افغانستان هم جنگ است. اين جنگ چه ربطي به ما دارد؟! ولي وقتي گفت حرم حضرت زينب(س) در خطر است، شروع کردم به مطالعه تا ببينم بروم يا نه؟ تحقيق و پرس و جو 3 ماه طول کشيد. فهميدم چند مفتي سعودي فتواي تخريب حرم را داده اند و تروريست ها شيعه ها را سر مي بُرند. آن دوستم که مرا دعوت کرده بود، خودش کنار کشيد. از دفتر يکي از علما استعلام کرديم وقتي شرايط محاصره شيعيان و فتواي تخريب حرم را گفتيم، به ما گفتند که در چنين شرايطي واجب است که برويم و اولويت اين دفاع براي کساني که نزديک تر يا آموزش ديده تر هستند، بيشتر است. با خودمان گفتيم آموزش که مي دهند، فاصله هم که حدود 2 ساعت پرواز بيشتر نيست، پس بايد ما هم برويم.» او در پاسخ به اين که در اين 2 سال، چقدر در خط مقدم بوده گفت: «حدود 3 ماه آن جاييم (جبهه) و يکي دو ماه اين جا.» پرسيدم دلش براي خانواده و دوستانش در ايران تنگ نمي شود؟ جواب داد: «تنگ که مي شود ولي حرم حضرت زينب(س) چيز ديگري است... هرچه بيشتر دلتنگ مي شويم، بيشتر نماز و دعا مي خوانيم.» از او خواستم تا درباره احساسش درباره عبارت «کلنا عباسک يا زينب» بگويد و داوود چنين گفت: «افتخار مي کنيم که عباسِ زينب باشيم، ولي ما غلامِ حضرت عباس (ع) هم نيستيم... » مي گفت 70 درصد دوستانش شهيد شده اند. از دوستان شهيدش پرسيدم و او درباره شهيد «رضا اسماعيلي» که کمي بيشتر از يک سال پيش به شهادت رسيد، توضيح داد: «رضا اولين کسي بود از بچه هاي ما که سرش را بريدند. او مثل همه جوانانِ هم سن و سال خودش بود، خوش تيپ بود و به خودش مي رسيد. تي شرت هم مي پوشيد. از طرف ديگر فحش نمي داد، به غيبت گوش نمي داد و حتماً نماز اول وقت مي خواند.» از شهادت رضا پرسيدم. گفت: «رضا رفت تا يکي از مدافعان جديد را که اشتباهي به منطقه در اختيار دشمن رفته بود، نجات دهد که خودش اسير شد و ما چند روز بعد که منطقه را بازپس گرفتيم، پيکر بي سرش را روي زمين ديديم...» پرسيدم مدافعان چه تحصيلاتي دارند؟ او گفت: «ما دکتر و مهندس زياد داريم. همين شهيد رضا بخشي (معروف به سردار فاتح) کارشناسي ارشد داشت.» از داوود درباره نبردها و نيروهاي دو طرف پرسيدم که اين طوري جواب داد: «نيروهاي آن ها خيلي بيشترند. ما در عمليات هاي اول که 120 يا 130 نفر بوديم، فقط 1 يا 2 نفر مجروح مي داديم ولي از آن ها 30-20 نفر اسير مي گرفتيم. به علاوه بعداً مي فهميديم شبکه هاي تلويزيوني اعلام کرده اند آن ها 400-300 نفر هم کشته داده اند!» از او خواستم تا يک روزِ زندگي يک مدافع حرم را توصيف کند: «در منطقه 3-2 ساعت مي خوابيم و باقي روز را به نبرد مي پردازيم. در تمام روز دعا مي خوانيم و توسل مي کنيم. نماز هم هميشه به جماعت مي خوانيم.» داوود اعتقاد دارد اين مبارزه تا ظهور امام زمان(عج) ادامه دارد. وقتي در انتها از آرزويش سؤال کردم، محکم و در يک کلمه پاسخ داد: «شهادت.»

گفت و گو با يکي از مدافعان حرم درباره حال و هوايي که تجربه کرده است: شهادت در نهايت مظلوميت
صحبت کردن با مدافعان حرم و کساني که در آنجا بوده اند با دشواري هاي خاصي همراه است. ولي به دلايل امنيتي يا به دليل اعتقادات شخصي حاضر به گفت و گو در اين باره نيستند. به طور کلي در دفاع از حرم رشادت هاي برادران افغانستاني بيشتر نقل محافل است. با اين حال بسياري از کشورمان به نيت دفاع از حرمين شريفين از خانه و شهرشان و تمام دلبستگي هاي شان کنده اند تا جنگ را در اين دوره و زمان با پوست و خون خود حس کنند. حتي در اين بين مجروح و يا شهيد شده اند اما خيلي وقت ها حتي غريب تر از شهداي گمنام بوده اند. در هر حال اخبار نشان از رشادت و ايثار مدافعان حرم، آن هم از جنس دفاع مقدس خودمان دارد. بچه هاي مدافع با شعار «کلنا عباسک يا زينب» مي جنگند و در اين راه از همه چيز خودشان گذشته اند. گفت وگوي ما را با رامين يکي از مدافعان حرم که متولد سال 1367 است مي خوانيد:

* حرمين خط قرمز ماست!
رامين يکي از بچه هاي مدافع حرم است که چندي پيش مناطق سوريه را از نزديک تجربه کرده است. از او که درست 20 روز بعد از مراسم ازدواجش به جمع مدافعان حرم پيوسته است درباره انگيزه اش از اين اقدام و کليت انگيزه مدافعان و حتي شايعاتي که مطرح است مي پرسيم که او مي گويد: «انگيزه ما براي رفتن و حضور در جمع مدافعان حرم دفاع از حرمين شريفين است که در دو کشور عراق و سوريه وجود دارد مثل کربلا، نجف، سامرا، کاظمين و دمشق و حرم حضرت زينب(س)، حرم حضرت سکينه(س) و حرم حضرت رقيه(س)... در مورد مدافعان حرمي که آنجا حضور دارند شايعات زياد است و بحث انگيزه مالي و مباحث ديگر مطرح مي شود اما هيچ کدام به معناي واقعي کلمه صحت ندارد. هيچ کس حاضر نيست حتي به گزاف ترين مبالغ مالي جانش را کف دستش بگيرد و ببرد در منطقه اي که به جرات در شرايط فعلي خطرناک ترين نقطه جهان است. بالاخره جنگ است و در جنگ هم شيريني و نقل و نبات پخش نمي کنند. ترس انسان گاهي از مردن است ولي اين که به چه نحوي کشته شود، متفاوت است. انگيزه مدافعان حرم، انگيزه الهي است و همه براي دفاع از اهل بيت(ع) آنجا حضور دارند.»

* فضايي که عين دفاع مقدس است
از رامين درباره فضاي جبهه و حال و هواي مدافعان مي پرسيم که پاسخ مي دهد: «ما که سن مان به دفاع مقدس قد نمي دهد اما همان فضايي که درباره دفاع مقدس خوانده ايم و يا شنيده‌ايم در اين مناطق حاکم است. همان نماز شب ها، همان تضرع ها و همان شهادت طلبي امروز در سوريه و عراق اتفاق مي افتد. بچه هايي که بسيار مظلوم هستند و کمتر نامي از آن ها برده مي شود. آرزوي من به شخصه اين است که دوباره در آن شرايط قرار بگيرم.»

* فاطميون، فاطميون و فاطميون....
از مدافع حرم درباره مجاهدت ها در سوريه به ويژه مجاهدان افغانستاني مي پرسيم که مي گويد: «در منطقه اي که ما بوديم دوستان زيادي آنجا زحمت کشيدند و در نهايت مظلوميت شهيد شدند که کمتر يادي از آن ها مي شود. مجاهدان افغان هم در قالب گردان هاي فاطميون آنجا حضور دارند و رشادت آن ها در مناطق غير قابل توصيف است. اين ها با معنويت و روحيه دفاع از اهل بيت (ع) آنجا حضور دارند و با درکي که از شرايط پيدا کرده اند هر کاري را براي رضاي خدا انجام مي دهند. در شهرهاي مرزي سوريه از اقصي نقاط جهان نيروهاي تکفيري هجوم آورده اند و بين خودشان مناطق مختلف را تقسيم کردند. در سوريه فقط بحث داعش مطرح نيست و گروه هاي مختلف از معارضان و مخالفان تا گروه هايي نظير النصره آنجا درگير هستند. جنگ آنجا هم جنگ شهري است که فضاي متفاوتي نسبت به جنگ هاي کلاسيک دارد. »

از او مي خواهم خاطراتش را از زندگي در سوريه بگويد که جواب مي‌دهد: «خاطره که زياد است ولي به دليل جزئياتي که در بيان خاطرات مطرح مي شود، محدوديت وجود دارد. همين قدر بگويم نيرو‌هاي مردمي سوريه که به نيروهاي دفاع وطني معروف هستند معمولا از کم سن وسال ها هستند. افرادي که نوجوان هستند. وقتي اسلحه روي دوششان مي‌اندازند اسلحه روي زمين کشيده مي‌شود. جثه کوچک و ضعيفي دارند اما با روحيه اي بزرگ، قوي و مبارزه طلبانه براي دفاع از حرم مي‌جنگند. مسئله اي که واقعا حسرت برانگيز است.»

اولين روز پدر و ...
آقارضا اسماعيلي داستان جالبي دارد. آقارضا يک جوان افغانستاني بود. يک جوان ورزشکار بود. عشق ساخت بدن. ژست مي گرفت و عکس مي انداخت و عکس هاي بدن رزمي کار و ساخته شده اش را مي گرفت و به دوست و آشنا نشان مي داد و پز مي داد. گذشت و گذشت تا سوريه شلوغ شد. اوايل بي تفاوت بود، هنوز خبري نبود، اما کم کم توجهش جلب شد. تا اين که يک روز شنيد حرم خانم زينب(س) را در دمشق تهديد کرده اند... . طاقت نياورد. بلند شد و رفت.

آقا رضا، اين محمدرضا پسر توست. محمدرضايت چند ماهي است که متولد شده، چند ماه بعد از رفتن تو و اين اولين روز پدر اوست. در غياب تو... روز پدر مبارک آقا رضا... همه مي گويند اين محمد رضايت، چشمانش به تو رفته است، ناآرامي‌اش هم، يک لحظه هم آرام نمي گيرد. دوستانت به خانه ما آمده بودند. گريه مي کردند و مي گفتند وقتي سراغت آمده بودند بيسيم را روشن کرده بودند تا ما را زجر دهند. داستان شهادتت را تعريف مي کردند. شنيده ام که شکنجه ات کردند تا بد آقايمان علي(ع) را بگويي و نگفتي و سرت را به سرنيزه بلند کردند... سربلندمان کردي آقا رضا. روز پدر مبارک. روزت مبارک...