پايگاه خبري تحليلي «پارس»- عليرضا محمدي- قدرت‌الله خان محمدي وقتي كه تنها 14 سال داشت، 17 عضو از اعضاي خانواده و فاميلش را در ماجراي بمباران روز 16 اسفند ماه 1363 پادگان ابوذر از دست مي‌دهد و به گفته خودش از آن زمان به بعد با خاطره آن روز تلخ، شب و روزش را سر مي‌كند. با او كه اكنون 43 سال دارد و سرپرستي خانواده شش نفره‌اش به همراه دو برادر دوقلوي محجور( عقب مانده ذهني) را برعهده دارد، گفت‌و‌گويي انجام داديم كه ماحصل آن را تقديم حضورتان مي‌كنيم.

براي شروع كمي روستاي زادگاهتان را توصيف كنيد. چطور با وجود نزديكي به مناطق جنگي مردم همچنان در روستا مانده بودند؟

روستاي ما عثمان تقريباً سه كيلومتر تا پادگان ابوذر فاصله دارد. اما اغلب اقوام ما در روستاي كلاوه كه چسبيده به پادگان ابوذر است زندگي مي‌كردند و روز بمباران هم خانواده و اقوام براي شركت در مراسم ختمي به كلاوه رفته بودند كه حادثه بمباران اتفاق مي‌افتد. كل اين منطقه را دشت قلعه شاهين مي‌نامند كه در ضلع جنوب شرقي سرپل ذهاب واقع است. وقتي كه جنگ شروع شد، ما بومي منطقه بوديم و در طول هشت سال دفاع مقدس اينجا را ترك نكرديم. با اينكه اسلحه نداشتيم ولي حضورمان سبب دلگرمي رزمنده‌ها مي‌شد، رزمنده‌ها وقتي مي‌ديدند بوميان منطقه از دشمن هيچ باكي ندارند دلگرم مي‌شدند. رابطه مردم با رزمنده‌هاي ارتش و سپاه بسيار خوب بود. حتي مردم روستا، بالگرد شهيد شيرودي را به خوبي مي‌شناختند، چون شهيد شيرودي با مردم رفت‌وآمد مي‌كرد. خوب يادم است وقتي خان امير عباسيان كه از اهالي روستاي ما بود با موتور به پادگان ابوذر رفت و در بازگشت خبر شهادت شيرودي را آورد، همه‌ مردم گريه مي‌كردند، انگار كه فرزند خود را از دست داده باشند. ما مثل يك خانواده بوديم.

در واقعه بمباران 16 اسفند 63، دشمن قصد داشت نيروهاي جمع شده در پادگان ابوذر را بمباران كند، چطور مردم بيگناه را هدف قرار داد؟

وقتي دشمن منطقه را بمباران مي‌كرد بين نظامي و غير‌نظامي فرقي نمي‌گذاشت. روز حادثه آنها سه نوبت پادگان و اطرافش را بمباران كردند. من آن روز امتحان علوم داشتم و ناخودآگاه استرسي گرفته بودم كه باعث مي‌شد نتوانم حواسم را جمع كنم. بعد از امتحان وقتي كه مي‌خواستم از پله‌هاي مدرسه پايين بيايم، يكهو صداي هواپيماهاي دشمن را شنيدم. از پنجره نگاه كردم و توانستم 33 جنگنده بعثي را بشمرم. بار اول در ساعت 11:30، بار دوم در ساعت 14 و بار سوم ساعت 16 منطقه را بمباران كردند. مي‌آمدند، بمب‌هايشان را مي‌انداختند، مي‌رفتند و بعد گروه بعدي مي‌آمد. واقعاً وحشتناك بود. وقتي به خانه رسيدم خواهرها و برادرهاي دوقلويم بودند (فرشته و شكوفه پنج سال‌شان بود و برادرهايم نيز شش ماهه بودند. ) خواهرانم گفتند كه همه خانواده به روستاي كلاوه رفته‌اند تا در مراسم سالگرد شهيد حسن شيخ‌پور شركت كنند. به طرف روستاي كلاوه رفتم. وقتي به آنجا رسيدم، پيرزني مرا ديد و شناخت، گفت تو پسر فلاني هستي؟ گفتم بله. گفت سرت سلامت، همه خانواده‌ات مردند.

 چطور همه آنها در يك آن به شهادت رسيده بودند؟ واكنش شما به خبر شهادتشان چه بود؟

آنها در راه بازگشت با ديدن جنگنده‌هاي دشمن همگي به زير پلي مي‌روند تا پناه بگيرند ولي هواپيماهاي بعثي با ديدنشان، ‌دو راكت به زير پل شليك مي‌كنند و به اين ترتيب همگي در يك آن واحد به شهادت مي‌رسند. وقتي خبر شهادتشان را شنيدم، درجا خشكم زد، مردم روستاي كلاوه همگي به سمت ارتفاعات فرار كرده بودند. به طرف پل حركت كردم، واي چه صحنه‌اي را ديدم! زير پل 22 زن و مرد در خون غرق شده بودند. حالا تصور كنيد كه اين شهدا نزديك‌ترين اشخاص به شما باشند؛ مادر، خواهر، برادر و... خيلي دردناك بود. مات و مبهوت مانده بودم، هوشنگ خانمحمدي پسرعمويم كه مسئول پشتيباني تيپ نبي‌اكرم(ص)‌ بود، در ميان زخمي‌هاي اين واقعه قرار داشت. ايشان تنها 40 روز بود كه با يكي از خواهرهايم به نام شهيد ثريا خانمحمدي ازدواج كرده بود. ثريا نيز در همين واقعه به شهادت رسيد. به خانه‌ خواهرم در روستاي كلاوه رفتم و چند پتو و ملحفه آوردم، جنازه‌ها را يك به يك جمع كردم و داخل پتوها قرار دادم، آن هنگام كه پيكر خواهرم ثريا را جمع مي‌كردم، استخوان‌هاي شكسته‌ دستش، دستم را زخم كرد. اين خاطره‌ را هيچ‌گاه فراموش نمي‌كنم‌، يك تركش به قلب برادر 14 ماهه‌ام خورده بود كه همين باعث شهادتش در آغوش مادر شده بود. صحنه جمع كردن استخوان‌هاي مادرم كه ديگر قابل توصيف نيست. گريه امانم را بريده بود.

كدام يك از اعضاي خانواده‌تان به شهادت رسيده بودند؟‌ پسرعموي‌تان كه زخمي شده بود چطور به شهادت رسيد؟

مادرم، خواهرانم ثريا و گيسيا خانمحمدي، شهيد كوكب دوستي زن عمو، شهيدان چنگيز، علي محمد‌، حسين، ابراهيم و حميدرضا خانمحمدي پسرعموهايم و... همگي به شهادت رسيده بودند و كلا 17نفر از خانمحمدي‌ها و پنج نفر هم از اعضاي خانواده‌هاي شاه‌صنمي و صفري از جمله شهداي اين واقعه بودند. 22 انسان بيگناه كه به خاك و خون كشيده شدند. شهيد هوشنگ خانمحمدي پسر‌عمويم هنوز زنده بود كه پيكر نيمه‌جانش را به بيمارستان وليعصر(عج) در داخل پادگان ابوذر انتقال دادند، من همراهش رفتم و سر ايشان روي پايم بود كه همانجا شهيد شد. تصوير پيكر مطهر ايشان روي پايم هنوز موجود است. همان طور كه قبلاً عرض كردم، هوشنگ پاسدار بود و مسئول پشتيباني تيپ نبي‌اكرم(ص). در آخرين دعاي كميلي كه با هم رفتيم، احساس كردم كه چهره‌ هوشنگ نوراني شده است و شهادتش نيز سر اين نورانيت بود.

بعد از اين واقعه شما هنوز دو خواهر دوقلوي پنج ساله و دو برادر دوقلوي چند ماهه داشتيد، چطور از آنها مراقبت كرديد؟

بعد از بمباران كل اهالي روستا به غارهاي اطراف پناه بردند. من به برادرانم شير گاو مي‌‌دادم و با كمك گرفتن از زن‌هاي همسايه، به زحمت از آنها مراقبت مي‌كرديم. واقعاً شرايط سختي بود. البته اين دو طفل معصوم دچار عقب‌ماندگي ذهني شدند و پزشك هم بعدها اعلام كرد كه مشكل برادرانم ژنتيكي نبوده و ظاهراً به دليل عدم تغذيه مناسب و قرار داشتن در آماج صداي انفجارها و شرايط جنگي، دچار مشكل شده بودند. از سر ناچاري گاهي به آنها غذا مي‌داديم كه در سن چند ماهگي آنها را به بيماري‌هاي مختلفي دچار مي‌ساخت. اما خواست خدا بود كه زنده بمانند و بعدها نيز دو خواهرم فرشته و شكوفه را عروس كردم و به خانه بخت رفتند.

از اوضاع و احوال فعلي‌تان بگوييد، چه گلايه يا دغدغه‌اي داريد؟

من اكنون با وجود داشتن چهار فرزند، مجبورم از دو برادر عقب‌مانده ذهني‌ام كه 30 ساله شده‌اند نگهداري كنم. آنها گاهي با همسرم و فرزندانم درگير مي‌شوند و دست خودشان هم نيست. اكنون ما در خانه سازماني پادگان ابوذر زندگي مي‌كنيم. من 27 سال سابقه خدمت در ارتش را دارم و 10 سال نيز سنوات رهبري به من تعلق گرفته است، اما نمي‌دانم چرا بازنشسته‌ام نمي‌كنند. رسيدگي به اين دو معلول ذهني كار سختي است و بايد آنها را هرازگاهي به مراكز درماني منتقل كنم، بنابراين بارها درخواست داده‌ام تا بازنشسته‌ام كنند، اما با آن موافقت نمي‌شود. يك گلايه هم از مسئولان واحد ايثارگران مستقر در پادگان ابوذر دارم. من 12 سال راوي كاروان‌هاي راهيان نور منطقه بودم. اما مدتي است كه مسئولان اجازه روايتگري به من را نمي‌دهند. مدتي است كه آقاي كمرخاني مسئوليتي در اين خصوص گرفته و ديگر اجازه روايتگري به من نمي‌دهند. مي‌خواهم بدانم چرا اين دلخوشي را از من گرفته‌اند. خواسته من به عنوان يكي از اعضاي خانواده شهدا خدمت به زائران راهيان نور است و مي‌خواهم از طريق رسانه شما صدايم را به گو ش مسئولان امر برسانم.

جوان