پايگاه خبري تحليلي «پارس»- احمد محمدتبريزي- شهيد محمدحسين چيذري از نسل همان جوانان پاك و معتقدي بود كه جان را در پاي عقايد خدايي‌شان گذاشتند. دقايقي با مادر شهيد چيذري همكلام شديم تا با زواياي مختلف زندگي فرزند شهيدش بيشتر آشنا شويم. در ادامه گفت‌وگوي «جوان» با مادر اين شهيد بزرگوار را مي‌خوانيد.

پسر شما يكي از شهيدان دوران دفاع مقدس است كه در فعاليت‌هاي قرآني حضوري مستمر داشت. براي سؤال اول كمي از دوران كودكي پسرتان و فضاي خانواده‌تان بگوييد.

قبل از جواب به اين سؤال دوست دارم اتفاق جالبي كه پيش از تولد محمدحسين رخ داد را بگويم. هنگامي كه محمدحسين را باردار بودم خواب برادرم كه از سادات و روحانيون است را ‌ديدم. برادرم به خوابم آمد و گفت بايد اسم فرزندت را محمد، حسين يا مهدي بگذاري. من همان لحظه از خواب بيدار شدم و به همسرم گفتم، فكر مي‌كنم فرزندم پسر باشد و بايد يكي از اين سه اسم را برايش انتخاب كنيم. وقتي محمدحسين به دنيا آمد برادرم گفت محمد بهترين نام است و در آخر پدرش نام محمدحسين را روي پسرمان گذاشت. وقتي محمدحسين سه ساله بود من به همراه پدرش به مكه رفتيم و از همان‌جا از خدا خواستم تا بچه‌هايم سعادتمند شوند. از همان بچگي تا زمان شهادت لحظه‌اي نبوده كه پسرم بدون وضو باشد. با اينكه روزه گرفتن به محمدحسين واجب نبود ولي روزه‌هايش را از همان كودكي مي‌گرفت.

chizari1

فعاليت‌هاي قرآني‌اش را از چه زماني شروع كرد؟

تشويق‌هاي من و پدرش از همان كودكي اشتياق زيادي براي يادگيري و تلاوت قرآن در محمدحسين ايجاد كرده بود. در مدرسه نيكان هم با يكي از معلمانش به نام آقاي موسيوند آشنا مي‌شود و او هم وقتي علاقه محمدحسين براي يادگيري قرآن را مي‌بيند با خودش به جلسات قرآن مي‌برد. بعدتر آقايان اربابي و دزفولي كه استادانش بودند كمك زيادي به محمدحسين در فهم و قرائت قرآن كردند. محمدحسين از لحاظ فكري نسبت به بسياري از همسالانش خيلي سريع رشد كرد و به بلوغ فكري رسيد. وقتي انقلاب پيروز شد دوران ابتدايي را به مدرسه نيكان مي‌رفت. با اينكه 10 سال بيشتر نداشت ولي به من مي‌گفت: مادر! من دوست دارم با مستضعفان باشم و در كنارشان درس بخوانم. با ديدن روحيات و طرز فكر خاص محمدحسين، معلمش مرحوم بهشتي به ما توصيه كرد تا مدرسه‌اش را عوض كنيم.

برسيم به نقطه عطف زندگي محمدحسين. وقتي كه تصميم به حضور در جبهه گرفت شما و پدرش چه برخوردي نشان داديد؟

محمد حسين 13 سال بيشتر نداشت كه به جبهه ‌رفت و آنجا هم رزمنده‌اي فعال بود. خيلي اجازه و رضايت پدر و مادر برايش مهم بود. قبل از رفتن به جبهه هم از من و پدرش براي اعزام به جبهه اجازه گرفت. زماني كه پدرش اجازه داد پيش من آمد تا از مادرش اجازه بگيرد. به من گفت: مادر! به من براي رفتن براي جبهه اجازه‌اي مي‌دهي؟ من هم ‌گفتم: نمي‌دانم مادر! اگر برايت مشخص شده كه به حضورت نياز دارند خودت بهتر مي‌داني. زماني كه شهيد شد پدرش هم به عنوان رزمنده در جبهه حضور داشت. محمدحسين در تداركات، فعاليت‌هاي فرهنگي و تبليغات حضور داشت و كمك زيادي به جبهه‌ها مي‌كرد. محمدحسين 40 روز قبل از امضاي قطعنامه در سال 67 در تپه‌هاي شيخ محمد (عمليات بيت‌المقدس 6) به شهادت ‌رسيد. محمدحسين در يكي از عمليات‌ها شيميايي شد. وقتي به من زنگ زد و صدايش را ‌شنيدم فكر كردم سرما خورده است. وقتي دليل تغيير صدايش را پرسيدم، به من ‌گفت كه مادر جان! شيميايي زده‌اند و صدايم به خاطر همان گرفته. گفتم: مادر جان! خب بيا خانه تا استراحتي كني. او هم در جواب گفت كه مادر مي‌آيم! بگذار كمي اينجا سرم خلوت شود، حتماً خواهم آمد. پس از اين صحبت تلفني ديگر هيچ‌وقت محمدحسين‌ را نديدم. به من مي‌گفت مادر دوست دارم مفقود يا اسير شوم. وقتي كه به شهادت ‌رسيد 10 روز پيكرش گم مي‌شود و تصميم مي‌گيرند او را جزو مفقودين در مشهد دفن كنند. من همان‌جا به پسرم گفتم اجازه نمي‌دهم پيكرت مفقود شود. در آخر همانطور كه خودش مي‌خواست پيكرش 10 روز گم ‌شد و بعد از 10 روز پيكرش را پيدا كردند.

هنگام رفتن به جبهه آيا صحبت خاصي با هم داشتيد؟

چون من از سادات هستم گاهي محمدحسين سر همين موضوع با من شوخي مي‌كرد. يك‌بار محمدحسين به من وصيت زباني كرد كه ممكن است شهيد شويم ولي اگر بدانيم شما در خط ما نباشيد ما شفاعت شما را نمي‌كنيم. من هم به شوخي مي‌گفتم من مادرت هستم چرا شفاعت مرا نمي‌كني؟ مي‌گفت شما ساداتي و پارتي‌ات كلفت است. بابا كسي را ندارد و اگر بخواهم شفاعت كنم شفاعت بابا را مي‌كنم. بعد از شهادتش خانمي كه خانه‌اش در خيابان وليعصر است به خانه‌مان آمد تا بابت تربيت چنين فرزندي به خانواده‌‌مان تبريك بگويد. وي برايمان تعريف مي‌كرد كه پسرتان خانه‌ام در خيابان وليعصر را به هيئت تبديل و تمام بچه‌هاي محل را گرد هيئت جمع مي‌كرد.

chizari

لحظه‌اي كه خبر شهادت پسرتان را شنيديد چه احساسي داشتيد؟ آيا آمادگي شنيدن چنين خبري را داشتيد؟

دو شب به شهادتش مانده بود كه خوابي درباره محمدحسين ديدم. در خواب به من گفتند كه محمدحسين شهادتش را امضا كرد. چون چنين خوابي ديده بودم آمادگي شنيدن خبر شهادتش را داشتم. پس از شهادت پسرم بارها خواب محمدحسين را مي‌بينم. امسال شب رحلت امام حسن(ع) خواب پسرم را ديدم. دو ماه پا درد و كمر درد گرفته بودم و دكتر به من استراحت داده بود. نتوانستم در مجالس امام حسين(ع) شركت كنم. گاهي اوقات هم توان رفتن داشتم. خواب ديدم در فضاي باز در گلزار شهدا نشسته‌ام، همه زنان چادر مشكي به سر دارند و مجلس امام حسين است و من هم وسط مجلس نشسته‌ام. ناگهان محمدحسين را ديدم كه با اسب سفيد بسيار زيبا و بزرگي آمد. با سرعت آمد گفت مامان آمده‌ام تو را ببرم. گفتم مادر مجلس امام حسين است بگذار تمام شود، شما برو و دوباره بيا. با سرعت عجيبي رفت و با همان سرعت برگشت. دوباره گفت مادر آمده‌ام تو را ببرم كه اين بار از خواب پريدم. در وصيت‌ محمدحسين دو تاريخ وجود دارد؛ يكي تاريخ نوشتن وصيت‌نامه و ديگري تاريخ شهادتش.

شما به عنوان مادر آشنايي زيادي نسبت به روحيات و ويژگي‌هاي پسرتان داشتيد. بارزترين ويژگي‌هاي اخلاقي محمدحسين چه بود؟

محمدحسين بسيار سخاوتمند بود. گذشت و سعه‌صدر زيادي داشت و اگر كسي به او حرفي مي‌زد عكس‌العملي نشان نمي‌داد. وقتي اطرافيان واكنش او را در برابر چنين كاري مي‌ديدند، مي‌گفتند چرا در برابر فلان حرف كاري نمي‌كني؟ او هم جواب مي‌داد كه چه ايرادي دارد گذشت كنيد. پس از شهادت محمدحسين، دوستانش يكي از عكس‌هايش را به من دادند. وقتي دوستانش عكس را به مادرم دادند گفتند كه نمي‌دانيد چه زجري كشيديم تا محمدحسين گذاشت اين عكس را از او بگيريم. به هيچ عنوان دوست نداشت فعاليت و كارهايش علني شود. ‌يكي از دوستانش جانباز جنگ بود. زماني كه منافقان شهر را به آشوب كشيده بودند محمدحسين بعضي شب‌ها به خانه نمي‌آمد. يك بار خيلي ناراحت شدم و به او گفتم من مادرت هستم و دلم خيلي شور مي‌زند. مي‌ترسم در اين شرايط اتفاقي برايت بيفتد. بعد از كلي درد دل گفت ناراحت نباش من كار خطا نمي‌كنم. حالا اگر دوست داشتي يك شب با بابا بيا و بيين چه كار مي‌كنم. ‌بعد تعريف كرد يكي از دوستانم مجروح شده و كسي را در تهران ندارد. ما دوستانش با هم قرار گذاشته‌ايم كه پيش او برويم و كارهايش را انجام بدهيم. بعد از شهادت دوستش به خانه‌مان آمد و نمي‌دانيد چه كار مي‌كرد. مي‌گفت انگار برادرم را از دست داده‌ام.

ناگفته ديگري از زندگي پسرتان وجود دارد كه مايل به بيانش باشيد؟

قرآني داشتم كه خاطرات تمام زندگي‌ام مثل تولد فرزندان، كارت عروسي و ديگر مسائل در اين قرآن بود. بعد از شهادتش در خانه هيئت انداختيم و بچه‌هايي كه محمد‌حسين در وليعصر به آنها آموزش قرآن مي‌داد در خانه ما جمع شدند. در جريان برگزاري هيئت، قرآن كم آمد و من بدون توجه به مداركي كه لاي قرآن داشتم قرآن را به بچه‌هاي هيئت دادم. پس از پايان هيئت، خانه آنقدر شلوغ بود كه قرآنم را در كنار قرآن‌هاي هيئت بردند. چهار سال از آن روز گذشت. من خيلي ناراحت بودم، چون تمام خاطرات زندگي‌ام داخلش بود. بعد از چهار سال روزي كه سر خاكش رفته بودم گفتم مادر رفتي و تمام خاطرات مرا هم با خودت بردي. 13 روز پس از درد دلم بر سر خاكش ديدم يكي از دوستان قرآن را بدون اينكه چيزي از آن كم شده باشد به من داد. گفت خانمي از تهرانپارس قرآن را به من داد و گفت شما اين خانواده را مي‌شناسيد؟ قرآن هيئت به خانه ما آمده و ما ديديم كه جزو قرآن‌هاي هيئت نيست و داخلش مداركي وجود دارد.

بعد از چهار سال و 13 روز قرآن مانند روز اولش به خانه آمد.