زیرزمین خانه جای عبادتش بود، نصف شب که بلند می شدم و می دیدم حسن توی رختخوابش نیست، سراغش می رفتم و می دیدم داخل زیر زمین ایستاده و نماز می خواند، گوشه ای می ایستادم و نگاهش می کردم، آن وقت ها نوجوان بود اما آن قدر با دقت و با تواضع نماز می خواند که من از نماز خواندن خودم شرمم می آمد.

خیلی دوستش داشتم همه اهل خانه هم همینطور بودند و هر وقت که به جبهه می رفت از زیر قرآن ردش می کردم و برایش دعا می خواندم، از خدا می خواستم بچه ام را سالم نگه دارد، یک بار که به مرخصی آمد گفتم حسن جان، شب و روزم دعا کردن برای سلامتی تو شده است.

با لبخند ملیح و نمکین  به سویم نگاه کرد و گفت: پس مامان جان همه اش زیر سر شماست، چند بار می خواستم شهید شوم اما نشدم از این پسرت بگذر دعا کن شهید شوم تو راضی شوی برگه عبورم را می دهند دعا کن به آرزویم برسم.

دیگر برای سلامتی اش دعا نکردم انگار از ته دل راضی شده بودم، راضی به رضای خدا . پسرم بود؛ جگر گوشه ام؛ اما هر وقت می خواستم دعایش کنم یاد لحن صدایش می افتادم و تصویر چشم های نمناکش آن وقت زیر لب می گفتم خدایا! بچه ام به اسارت عراقی ها در نیاید.

هدیه به روح بلند و عارفانه  حسن ترک 
جانشین طرح و عملیات لشکر32 انصارالحسین(ع)