پایگاه خبری تحلیلی «پارس»- آذر صدارت – راديو، مارش جنگ مي نواخت و گوينده مي گفت: «سلام و درود بر سلحشورانِ سرافراز و فاتحانِ غرورآفرين؛ سلام و درود بر اسطوره هاي جانفشاني و دلاوري؛ سلام و درود بر تنديس استقامت و ايمان...!» و من که کودکي بيش نبودم در ذهنم، مردانِ آهني و تنومند و مجهزي را مجسم مي کردم که فارغ از هر دلبستگي و وابستگي، و خالي از هر ضعف و ترس و دردي، تنها و بي پيشينه، سينه هايشان آماجِ گلوله هاي دشمن مي شود و ترميناتوروار، پيشروي مي کنند. با چنين تصوير و تصور مبهمي، درک و باور آن آدم ها و آن فضا و آن سال ها، دور و سخت بود. خيلي گذشت تا مستندها و مجموعه کتاب هاي «روايت فتح»، مجموعه خاطراتي مثل «حماسه ياسين» و اين اواخر، مستندها و فيلم‌هاي صادقانه و هوشمندانه اي مثل «آخرين روزهاي زمستان» يا «شيار143»، تصويري متفاوت از آن سال ها و آن آدم ها را به من و ما، نشان داد و با دوري از کليشه سازي، زندگي مرداني را به تصوير کشيد که با وجود شيطنت هاي کودکي، شايد نمره هاي ضعيف دورانِ تحصيل، عُلقه هاي عاطفي و اشتباهاتِ معموليِ هر آدم عادي، سرانجام توانستند راهشان را در زندگي پيدا کنند. تصوير آدم هايي معمولي که در حادثه اي نامعمول قرار گرفته بودند و تلاششان براي حفظ انسانيت و شرافت، براي مقابله با ترس و ترديد، براي دل کندن از خانه و خانواده و دلبستگي هاي مادي و اعتماد به وعده هاي الهي، از آن ها چهره اي فراموش نشدني با قابليت هاي جاودانه شدن، ساخته است. آن ذهنيتِ مفلوک از مردهاي آهنيِ قلب سنگي، همراهِ کودکيِ من مُرد؛ آن چنان که بايد. و مفهومي که از دفاع و شهيد و رزمنده در جوانيِ من ساقه کشيد، شکلِ ديگري داشت؛ بي هيچ شباهت به فيلم هاي اکشن و قهرمانانشان.

يادش به خير. عباسِ آژانس شيشه اي، حرف قشنگي مي زد: «جنگ که شروع شد مو سر زِمين بودُم با تراکتور، بعد جنگم رفتُم سر همو زمين، بي تراکتور!»؛ امروز و در آستانه بيست و هشتمين سالروز «عمليات کربلاي پنج» که بزرگ ترين عمليات تاريخ دفاع مقدس نام گرفته، روايتگر آدم هايي هستيم از جنسِ عباس. آن ها که در هر بُرهه و هر دوره، با عمل به وظيفه، به دنبال بندگي بودند و معتقدند: «موجيم که آسودگي ما عدمِ ماست!». کساني که نگاه خاص و صفات ناب و حضور پويا و پر تلاششان، همواره به مثابه امواج خروشانِ دريا، نهيبي بر سبکبارانِ ساحل بود و هست. امروز و در «صدمين شماره زندگي سلام»، به ضيافتي از خاطره و اشک و لبخند و تجربه بعضي از بازماندگانِ کربلاي پنج دعوتيد؛ که با يادي از دي ماه شصت و پنج، از زندگي اين سال ها و حال و هواي اين روزهايشان مي گويند.

سال هزار و سيصد و شصت و پنج شمسي، جنگِ ايران و عراق، هفتمين سالِ خود را سپري مي کرد. نيروهاي ايراني، که پيش از اين، طي عمليات والفجر هشت، فاو را به تصرف خود درآورده بودند و شرايطِ خاص پس از عمليات کربلاي چهار را مي گذراندند، با هدفِ تسلط بر خاک شلمچه به عنوان يکي از معابر اصليِ شهر بصره، در مدتي کوتاه و به فاصله دوازده روز از عمليات کربلاي چهار، عمليات کربلاي پنج را طراحي و در شب نوزده دي ماه ۱۳۶۵، با رمز «يا زهرا»، اقدام به عملياتي آبي – خاکي در محور شلمچه کردند. طي اين عمليات که تا پايانِ سال ۶۵ ادامه داشت، نيروهاي خودي ضمن کسب تجربه هاي ارزشمند نظامي و تضعيف موقعيت سياسي- نظامي عراق، جاده شلمچه - بصره، جزاير بوارين، فياض، ام الطويل و درياچه بوبيان و کانال ماهي را آزاد کردند. همان روزها، هفته نامه نيوزويک در واکنش به موفقيت ايران در اين عمليات نوشت: «پيروزي ايراني ها در نزديکي بصره، حداقل يک چيز را در خصوص جنگ ايران و عراق تغيير داده و آن اين است که براي اولين بار طي چند سال گذشته، اين احتمال را که يک طرف حقيقتاً بر ديگري پيروز شود، مطرح ساخته است.»

کربلاي ۵، بيست و چند سال قبل تمام نشد...
گفت وگو با «محمدتقي خزاعي»، از رزمندگان و يادگاران کربلاي پنج
در کتابِ «حماسه ياسين»، که مجموعه خاطراتِ کربلاي چهار و پنج است، درباره محمدتقي خزاعي مي خوانيم: "«باند اَشرار»، بچه هايي بودند که ظاهرا خود را بي خيال نشان مي دادند، ولي باطني پاک و ضميري آگاه و اعمالي در خورِ تحسين داشتند. اعضاي اين باند، چند نخبه شيطان بودند به رهبري تقي خزاعي! کار و بارشان هم عبارت بود از اخلال در پست هاي نگهباني! بيدار کردن بچه ها به شکل هاي مختلف! در رفتن از صبحگاه به هر قيمتي که شده! و شلوغ بازي در آب! که البته اين شوخي ها، در روحيه بچه ها تاثير زيادي داشت." محمدتقي خزاعي، از نفرات اصلي گردانِ خط شکن ياسين و از بازماندگان کربلاي پنج است که در تمامِ اين سال ها، با حفظِ اخلاص و سادگي، قدم هاي مهم و موثري برداشته است، اما انگار به رسمِ سال هاي دور، ترجيح مي دهد با شوخي و شيطنت، از زير بار حرف زدنِ از خودش، شانه خالي کند. حرف هاي متفاوتِ او با «زندگـي سلام»، درباره زندگي و به مناسبت سالروز کربلاي پنج، خواندني و قابل تامل و کاربردي است.

به تحليل آن روزها بپردازيم
ايشان معتقد است: واقعيت اين است که ظاهر و کالبدِ دفاع مقدس، به مرور و با گذر ناگزير زمان، کم کم کارآيي و جذابيتش را از دست مي دهد و مستندها و تصاويري که از آن دوره به جا مانده، در برابر تصاويرِ خوشرنگ و لعابِ سينماي جنگي و جاسوسيِ هاليوود، بي رنگ و ملال آور جلوه مي کند. البته که مستندنگاري از تاريخ و وقايع جنگ، ثبت زمان و مکانِ عمليات و اسم و رسمِ فرماندهان، از واجبات است؛ اما اين سال ها و اين روزها، بايد به جاي اين که حواسمان پرتِ ظاهرِ خاطره ها و ماجراها شود، به "تحليلِ" حال و هواي آن دوران بپردازيم.

رمز عمليات: يادِ مرگ!
هميشه در خاطره نگاري هاي دفاع مقدس، از ايثار حرف زديم؛ از بندگي و غيرت و شجاعت و بريدنِ از دنيا. اما سوال اينجاست که اين صفات و خصايلِ والا که همگي، از روز ازل ارزشمند و انساني تلقي مي شوند و در برهه هاي مختلف تاريخ بشر، مثل واقعه عاشورا يا هشت سال دفاع مقدس، بيش از هميشه، متبلور و متجلي شدند، بر چه پايه و زيرساختي شکل گرفته و مي گيرد؟ من به شما مي گويم: «باورِ به مرگ!»؛ فقط باور به مرگ و يقين به وجودِ يک زندگيِ متفاوت و متعالي، وراي اين دنياي پر از درد بود که به فرموده رهبر انقلاب، «افسانه واقعيِ بسيج» را رقم زد. شما وقتي هر لحظه در معرضِ مرگ باشي؛ وقتي بهترين رفقايت ظرف چند ثانيه و درست مقابل چشم هايت به شهادت برسند؛ وقتي با هر سوتِ خمپاره، سر تا پايت پر از خون و نرمه ترکش شود؛ وقتي با چشمِ خودت ببيني که تمامِ زندگي ات به يک ترکشِ کوچک بند است، مرگ را، رفتن را، بي ارزش بودنِ اين دنيا را با همه وجود باور مي کني و طبيعتا براي داشتنِ مظاهرِ اين زندگي، به بُخل و حسد و کينه و دروغ و خيانت، چنگ نمي اندازي و دست از محاسبه گريِ دنيوي برمي داري.

مهم نيست چه وقت و کجا زندگي مي کنيم؛ مهم اين است که ...
اگر باور به مرگ و رفتن، در لحظه لحظه هاي زندگي مان جاري باشد، بدون ترديد اين قدر محو و مجذوب و غرق در مظاهر دنيا نمي شويم و کم کم، همه آن فضايل و خصايلي که براي شهدا برمي شمرند، در وجود مان بروز و ظهور مي کند. وقتي اين صفات را داشته باشيم، تک تکمان شهيدِ زنده ايم. مهم نيست چه وقت و کجا زندگي مي کنيم، مهم اين است که حواسمان جمع است. کما اين که امثالِ چمران ها و بابايي ها، در دلِ آمريکا، راهشان را پيدا کردند و امثالِ شهرياري ها و احمدي روشن ها، سي سال پس از پايانِ جنگ، شهيد شدند.

اگر آن صفات را حفظ کنيم ...
بايد به نسل هاي بعدِ از جنگ يادآوري کرد که همت اگر همت شد، به نقل از همسر و اطرافيانش، قبل از هر چيز، آنقدر حياي چشم و عفت داشت که همه به شوخي مي گفتند: «اين، عاقبت شهيدِ راهِ چشم هايش مي شود!»؛ بايد يادآوري کرد بچه هاي جنگ اگر طاقت و توان مبارزه با آخرين دستاوردها و امکاناتِ نظامي عراق را داشتند، نه به خاطر تجهيزات و آموزش و نفرات، که به خاطرِ مناجات ها و زمزمه هاي سحرشان بود. اگر اين صفات را بازگو و پررنگ و حفظ کنيم، آن وقت مني که در کربلاي پنج حضور داشتم با تويي که نبودي و نديدي، هيچ فرقي نداريم. يادمان باشد، کربلاي پنج، بيست و چند سالِ پيش تمام نشد؛ هر جا هستيم، همان جا کربلاي ما و همان روز، عاشوراي ماست. صبح ها که از خواب بيدار مي شويم، به خودمان بگوييم: «امروز، عاشوراي من است. امروز، قرار است به ظهر نرسد. چه کرده ام؟»