پايگاه خبري تحليلي «پارس»- کمال احمدی-  ابتدا گمان می‌کنی چون طرف اطلاعاتی بوده پس باید برای دیدنش به هر دری بزنی اما وقتی با یک تماس ساده تلفنی خیلی زود با تو گرم می‌گیرد و وعده سفر به تهران را می‌دهد در می‌یابی بسیجی‌های حضرت روح‌الله خاکی‌تر از این حرفها هستند. حالا راوی کتاب «لشکر خوبان» که حضرت سید علی، تقریظی بر کتابش نوشته و آن را شرح ریزه‌کاری‌های حیرت‌انگیز دفاع مقدس لقب داده با چهره‌ای آرام و متبسم روبرویت نشسته است. «آقا مهدی» که خودش می‌گوید در جبهه به این نام صدایش می‌زدند از بچه‌های قدیمی لشکر عاشورای تبریز است که در طول بیش از 80 ماه حضور در مناطق عملیاتی غرب و جنوب بارها تا مرز شهادت پیش رفته و زخمهای فراوانی از آن دوران به جان خریده و بیش از 30 بار زیر تیغ جراحی رفته است. او که از نخبه‌های واحد اطلاعات عملیات لشکر آقا مهدی باکری بوده صحنه‌های تلخ و شیرین عجیبی را از عملیات بدر، والفجر هشت، کربلای چهار و پنج و بیت‌المقدس دو و سه در کتابش روایت کرده و مظلومیت رزمندگان اطلاعاتی و غواص را به گونه‌ای شرح کرده که حضرت آقا هم در یکی از دیدارهایشان فرمودند: «این کتاب لشکر خوبان پر است از اعجاب و عظمت ناگفته رزمندگان غواص و اطلاعات عملیات جنگ. در ایامی که این کتاب را می‌خواندم بارها و بارها متأثر شدم.» به هر حال، بیش از این قلم فرسایی درباره سردار مهدیقلی رضایی که این روزها با تکیه بر عصا آرام و استوار گام برمی‌دارد حرافی بیجاست پس با هم گفتگوي كيهان با این جانباز 70 درصد را از نظر می‌گذرانیم که حرفها از زبان او شنیدنی و خواندنی است!

* با تشکر از شما که قبول زحمت کردید و از تبریز به تهران آمدید. آقای رضایی در ابتدا از خودتان بگویید. الان چند سال دارید و مشغول چه کاری هستید؟

- به نام خدا و با سلام و درود به روان مطهر و ملکوتی رهبر انقلاب اسلامی حضرت امام خمینی(ره) و شهدای انقلاب و دفاع مقدس. بنده مهدی رضایی هستم که در جبهه مهدیقلی صدایم می‌کردند. الان هم 48 سالم است.

* چی شد به جبهه رفتید؟

- سال 1360 که بنده در کلاس سوم راهنمایی بودم، فضای شهر تبریز خیلی سیاسی شده بود. جریانات و گروه‌های مختلف سیاسی در تبریز فعال بودند. از خلق مسلمان گرفته تا گروهک منافقین و حتی لیدرهای این گروهک اکثراً از این شهر بودند. مثل موسی خیابانی، حنیف‌نژاد و... خب در آن فضا خدا توفیق داد که ما در خط انقلاب اسلامی باشیم. لذا آبان سال 60 به جبهه رفتم و در آنجا بودم تا یکی دو سال بعد از اتمام جنگ که از جبهه به تبریز برگشتم و تحصیلاتم را ابتدا در رشته فلسفه در سطح کارشناسی شروع کردم و بعد هم در مقطع کارشناسی ارشد به تحصیل در رشته شهرسازی پرداختم بعد هم ازدواج کردم که حاصل این ازدواج سه فرزند پسر است که خداوند به ما عنایت فرمود.

دلیل این هم که الان از تبریز به تهران آمدم برای این بود که مقدمات سفرحج واجب فراهم شده و خب توفیقی شد خدمت شما هم رسیدم.

* فرزندانتان چند سال دارند؟

- پسر بزرگم متولد سال 71 است که 22 سال دارد و رشته پزشکی می‌خواند. پسر وسطی که سجاد نام دارد متولد 73 است و 20 سالش است و در رشته مهندسی پزشکی تحصیل می‌کند. فرزند کوچکم هم که محمد صدرا است 6 سال دارد و خودش می‌گوید من مهد کودک قبول شدم.

* چه زمانی ازدواج کردید؟

- سال 69

* چند درصد جانبازی دارید؟

- 70 درصد!

* همسرتان با وضعیت شما مشکلی نداشتند؟

- چه مشکلی؟ از خداش هم هست (خنده)

* چه شد که تصمیم به ثبت خاطرات دفاع مقدس گرفتید. ظاهرا همین خاطرات بعدها به کتاب لشگر خوبان تبدیل شد؟

- در طول جنگ، ما شاهد صحنه‌های تلخ و شیرین فراوانی بودیم که دوستان و همرزمان مومن ما این صحنه‌ها را خلق می‌کردند. در عین حال چون بنده در واحد اطلاعات عملیات لشگر عاشورا بودم خاطرات زیادی هم از این واحد داشتم. زیرا کار در واحد اطلاعات عملیات به گونه‌ای بود که گویی هر روز بچه‌ها در عملیات هستند و هر روز در دل دشمن مشغول کارند. لذا این فضا باعث شده بود که همه خالص و مخلص برای خدا بودند و همه احساس می‌کردیم که امشب دیگر آخرین شب زندگی ماست به همین جهت همه در راه خدا گام برمی‌داشتند و این جو، یک صفا و صمیمیت خاصی به آن جمع داده بود. بعد از جنگ خیلی دلم می‌خواست که فرهنگ حاکم بر آن جمع و روابط دوستان در جبهه و خاطرات آن زمان در جایی ثبت شود چون احساس می‌کردم آیندگان ما و نسل‌های بعدی ارزش این کار را خواهند فهمید. شاید در آن مقطع ما این ارزش‌ها را به آن صورت درک نمی‌کردیم ولی آن فرهنگ زیبا جزو افتخارات ملت ماست و باید در جایی ثبت و ضبط شود.

به همین دلیل بنده ثبت آن خاطرات و صحنه‌های تلخ و شیرین را برای خودم تکلیف می‌دانستم. البته بازگو کردن خاطرات و جمع‌بندی آنها خیلی سخت بود. چون در زمان جنگ به دلیل مجروحیت‌های فراوان بدنم نیاز به عمل‌های زیادی داشت ولی من اغلب آنها را به بعد موکول می‌کردم. چون فکر می‌کردم که ما قرار است شهید شویم. پس چرا دیگر هزینه اضافی از بیت‌المال برای ما صورت گیرد.

اما به هر حال مصلحت الهی بر این بود که بعد از جنگ زنده بمانیم لذا عمده سال‌های دهه 70 (یعنی بین سال 1370 تا 1380) را در بیمارستان سپری می‌کردم و پزشکان مشغول انجام عمل جراحی بر روی بنده بودند. مثلا فقط 17 عمل جراحی بر روی سینه‌ام صورت گرفت.

* کلا چند عمل کرده‌اید؟

- 32 بار تا حالا عمل کرده‌ام که اکثرش هم بعد از جنگ بوده است. به هر حال این وضعیت باعث شده بود تا ماجرای ثبت خاطرات به آسانی میسر نشود.

از سوی دیگر خانم سپهری که زحمت ثبت و بازنویسی خاطرات را می‌کشیدند به نظرم فکر می‌کردند که چون ما رفتنی هستیم لذا تلاش می‌کردند که ما این خاطرات را هرچه زودتر بگوییم و کامل کنیم ولی در مجموع تلاش ما این بود که این خاطرات ثبت و ضبط شود که خب الحمدلله این کار تا حد زیادی صورت گرفت.

* آیا در کتاب لشکر خوبان خاطراتی وجود دارد که شما آنها را به طور کامل بازگو نکرده‌اید؟

- ببینید در اوائل دهه 70 که ما به تدریج شروع به ثبت خاطرات کردیم متاسفانه ذهنیت مسئولان ذی‌ربط و متولیان فرهنگی این گونه بود که به ما می‌گفتند سعی کنید حجم خاطرات و حجم کتاب دفاع مقدس کم باشد. در حالی که اگر امروز من را مسئول این کار بکنند می‌گویم که هر موردی، هر سندی یا هر گفته‌ای از آن دوران انتشار پیدا کند و حذف نشود. دلیلش هم این است که شاید الان شاید ما نتوانیم از آن گفته یا سند بهره‌ای ببریم ولی آیندگان از آن بهره خواهند برد.

به هر روی، در دهه 70 خیلی بر خلاصه‌گویی تاکید می‌شد و چون کتاب لشکر خوبان عمدتا در این دهه ثبت و ضبط شده شاید خاطراتی باشد که در آن گفته نشده است. البته مطالبی هم هست که به اعتقادات دینی ما و رفتاری که از بزرگان جبهه مثل آقامهدی باکری یا حمیدآقای باکری آموختیم، برمی‌گردد.

* مگر رفتار آقامهدی باکری چگونه بود؟

- خب آقامهدی فرمانده لشکر بود و در این لشکر هم تعداد زیادی فرمانده گردان بودند که بسیاری از آنها شجاعت بالا و استقامت عجیبی داشتند ولی شاید یک فرمانده گردان هم این صفات را نداشت اما منش و رفتار و بزرگمردی آقامهدی این‌گونه بود که شاید تغییراتی در گردان‌ها می‌داد ولی هرگز آبروی آن فرمانده گردان را نمی‌برد و شخصیتش را حفظ می‌کرد.

* یعنی اگر فرمانده گردان خطا می‌کرد، آبرویش را نمی‌برد؟

- در مورد خطا که طبق موازین شرعی عمل می‌کرد ولی در مجموع این مسائل را در بوق و کرنا نمی‌کرد. اصلا شخصیت آقامهدی این‌گونه بود که حتی اخلاق را در قبال دشمن هم رعایت می‌کرد. مثلا در عملیاتی بچه‌ها از روی جنازه بعثی‌ها رد می‌شدند ولی آقامهدی بلافاصله تذکر می‌داد که این کار را نکنید و پا روی جنازه دشمن نگذارید. خب این شخصیت والای آقامهدی را نشان می‌داد که حتی می‌گفت به جنازه دشمن هم بی‌احترامی نکنید، گلوله نزنید و خلاصه هر تشریفاتی که قرار بود برای بچه‌های ما اجرا شود آقا مهدی می‌گفت برای جنازه‌های دشمن هم باید رعایت شود. مثلا اگر قرار بود نیروهای تعاون برای شناسایی و جمع‌آوری اجساد اقدام کنند خب ایشان تذکر می‌دادند که همین اقدام درباره نیروهای دشمن هم اعمال شود.

بنابراین بر اساس رفتاری که ما از فرماندهان خود آموخته بودیم شاید بعضی موارد بر این مبنا در کتاب گفته نشده است ولی در مجموع تلاش شده نکته‌ای فروگذار نماند.

* ظاهرا ماجرای خاطره‌گویی شما که منجر به کتاب لشگر خوبان شده از یک جمع دوستانه آغاز شده است، لطفا قدری درباره آن جمع و نتایجش بگویید.

- من یک دوستی از زمان جنگ داشتم که اهل قلم بود و دستی در شعر و شاعری داشت؛ آقای سیدقاسم ناظمی! ایشان بعد از جنگ در حوزه هنری سازمان تبلیغات در شهر تبریز مسئولیت سینماهای شهر را برعهده داشت. خب آن موقع هم (اوایل دهه 70) امکانات مثل الان به وفور نبود و ایشان هم دستش زیاد باز نبود. بر همین مبنا یک اتاقی را در طبقه دوم یک سینما به جمعی از دوستان رزمنده داد تا برای بازگویی و تدوین خاطرات دفاع مقدس از آن استفاده کنند.

این دوست مسئول ما همچنین برای اینکه شیوه روایت‌گری خاطرات را به ما بیاموزد تعدادی از کتاب‌های جنگ جهانی دوم را هم به ما داد و گفت مطالعه کنید و ببینید آنها چگونه خاطرات را بازگو کرده‌اند.

خلاصه این دوست ما برای جمع‌آوری خاطرات خیلی تلاش می‌کرد و سعی داشت با دعوت از بچه‌های رزمنده آنها را وادار به بازگویی خاطراتشان کند. خب می‌دانید که رزمندگان همه یک روحیه‌ای داشتند که از ریا و خودنمایی فرار می‌کردند. به همین دلیل وقتی که به آنها گفته می‌شد خاطراتتان را بگویید احساس می‌کردند که دارند ریا می‌کنند و اغلب نمی‌گفتند ولی بالاخره با  اصرار فراوان بعضی از دوستان خاطراتشان را به زبان آوردند. از آن جمع که برخی از دوستان خاطراتشان را گفتند و ضبط شد بعدها چند کتاب بیرون آمد که یکی از آنها کتاب «لشکر خوبان» است و دیگری کتاب «نورالدین پسر ایران» که خاطرات آقای سید نورالدین عافی است.

کتاب بعدی «باغ ملکوت» برای آزاده بزرگوار مهدی لندرودی بود. همچنین کتاب «همه دوستان من» که دربرگیرنده خاطرات آقای فرج قلی‌زاده و کتاب «خداحافظ سردار» که جمع شده توسط سیدقاسم ناظمی است. خلاصه در آن زمان و از آن جمع این کتاب‌‌ها بیرون آمد.

* از این کتاب‌ها، کدامشان کتاب سال شد؟

- هر سه کتاب باغ ملکوت، لشکر خوبان و نورالدین پسر ایران کتاب سال شدند حتی کتاب لشکر خوبان یکی از کتاب‌های برگزیده ربع قرن کتاب‌های دفاع مقدس شد. همچنین حضرت آقا درباره دو کتاب «لشکر خوبان» و «نورالدین پسر ایران» عنایتی داشتند و نظراتی را فرمودند.

* شما ظاهرا خدمت حضرت آقا هم رفتید؟

- بله پارسال رفتیم. اتفاقا ماجرای رفتن بنده به محضر آقا هم شاید جالب باشد. قضیه این‌طور  بود که در سوم مهر 92 یادواره شهدای اطلاعات لشکر عاشورا در تبریز برگزار می‌شد. در  این یادواره در حوزه نشر، کار خاصی انجام نشده بود، و به تبع آن، چیزی هم منتشر نشده بود.

در حالی که من دلم می‌خواست حداقل کتاب لشکر خوبان در این یادواره معرفی می‌شد، البته فکر می‌کنم این نظر من، وسوسه شیطان بود.

* چرا؟

- چون دلم می‌خواست این کار بشود. یعنی خواست دلم مطرح بود. خوشبختانه برگزارکنندگان یادواره هم اصلا این کتاب را مطرح نکردند و همین مسئله مرا خیلی دلگیر کرد. خلاصه، همین‌طور که در مراسم یادواره بر روی پله‌های تالار وحدت دانشگاه تبریز نشسته بودم و غرق در افکار گلایه‌آمیز بودم ناگهان گویی کسی در عمق وجودم نهیب زد که مهدی! کاری که برای شهدا و خدا کردی می‌خواهی با چه چیزی معامله کنی؟ اگر قرار است چیزی بدهند که ارزش داشته باشد خود شهدا آن را خواهند داد. خلاصه این حرف‌ها را با خودم گفتم و از دوستان شهیدم معذر‌ت‌خواهی کردم و گفتم «شهیدان مهدی داوودی»، «یعقوبی»، «شکاری»، «محمدیان»، «احمد یوسفی»، «محمد محمدپور» مرا ببخشید، شیطان گولم زد و من اشتباه کردم. اگر قرار است اتفاقی بیفتد شما باید بخواهید و من کاره‌ای نیستم.»

همین‌طور که نشسته بودم و از شهدا عذرخواهی می‌کردم، نمی‌دانم چقدر طول کشید مثلا پنج دقیقه یا بیشتر نگذشته بود که یکی از دوستان با تلفنم تماس گرفت و گفت که از دفتر رهبر معظم انقلاب تماس گرفته‌اند و گفته‌اند که حضرت آقا کتاب شما را خوانده‌اند و یک تقریظی بر آن نوشته‌اند و قرار است مراسمی در پانزدهم مهر در این باره برگزار شود. به تاریخ مراسم دقت کنید. من سه مهر از اینکه در یک یادواره کتابم را منتشر نکرده بودند ناراحت بودم ولی در 15 مهر یعنی به فاصله کمتر از دو هفته قرار بود برای تجلیل از کتاب به محضر رهبر انقلاب شرفیاب شوم. خلاصه وقتی این برنامه را به من گفتند بلافاصله با خودم نجوا کردم که این یقینا کار شهداست. و واقعا هم همین‌گونه بود: چون من لایق تجلیل آقا نبودم و حضرت آقا لطف کردند.

* بعد از اینکه خدمت حضرت آقا رسیدید اولین واکنش ایشان چه بود؟

- بنده به اتفاق جمعی از دوستان لشکر عاشورا خدمت ایشان رسیدیم. وقتی ایشان برای اقامه نماز جماعت تشریف آوردند، ابتدا شروع به احوالپرسی با رفقا کردند و همین که به بنده حقیر رسیدند فرمودند «آقای رضایی خوش آمدید» من تعجبم کردم چون بنده را قبلا ندیده بودند ولی در این دیدار بلافاصله حقیر را شناختند.

* ظاهرا حضرت آقا در جایی گفته بودند که من وقتی کتاب لشکر خوبان را می‌خواندم چند بار گریستم. آیا این صحت دارد؟

- علی‌الظاهر در یکی از بازدیدهایشان از نمایشگاه کتاب که چند سال قبل رفته بودند وقتی کتاب لشکر خوبان را می بینند خطاب به جمعی که همراهشان بوده‌اند می‌فرمایند «این کتاب پر است از اعجاز و عظمت رزمندگان غواص و اطلاعات - عملیات جنگ؛ وقتی این را مطالعه می‌کردم بارها و بارها متاثر شدم.»

* کتاب تاکنون چند بار تجدید چاپ شده است؟

- فکر می‌کنم به چاپ شصتم رسیده است.

* تاثیر کتاب بر روی جوانان را چگونه دیده‌اید؟

با جوانانی که برخورد داشتم به خصوص دانشجویان که من از طریق سفرهای راهیان نور با آ‌نها ارتباط دارم از فرهنگ و ادبیات دفاع مقدس تاثیر فراوانی گرفته‌اند.

* آیا پس از چاپ کتاب، اتفاق شیرینی برای شما رخ داده است؟

- اتفاق جالب قبل از چاپ کتاب رخ داد. ماجرا اینطور بود که وقتی ما داشتیم خاطرات جبهه را ضبط می‌کردیم قرار شد خانم سپهری نوارها را پیاده کنند و بعد بدهند به یک نویسنده. آن موقع خانم سپهری نویسنده نبودند بلکه یک جوان در جست‌وجوی حقیقت بودند.

* چه سالی بود؟

- گمان می‌کنم حدود سالهای 73 یا 74 بود. وقتی که ایشان پیش من آمدند گفتند ما یک آشنایی داریم که می‌گوید شهید ورمزیاری که از دوستان شما در جبهه بوده خاطراتش را با خط خودش نوشته است.

لذا من این خاطرات را می‌خواهم. بنده به جهت ارتباطی که با شهید ورمزیاری و خانواده ایشان داشته هماهنگ کردم و خاطرات آن شهید گرفته شد.

این خاطرات خودش قصه‌ای دارد. قصه این است که بنده با شهید ورمزیاری در عملیات مسلم‌بن‌عقیل که با رمز «یا ابوالفضل العباس» انجام شد، همرزم بودم. بچه‌ها در این عملیات آب قمقمه‌ها را خالی کرده بودند و می‌گفتند در عملیاتی که با رمز حضرت ابوالفضل علیه‌السلام باشد ما با خودمان آب نمی‌بریم. به همین دلیل اکثر شهدا و مجروحین این عملیات تشنه شهید و مجروح شدند.

خلاصه، در همین عملیات شهید ورمزیاری از سینه‌اش گلوله خورد من هم مجروح شدم.

شهید ورمزیاری به حالت بیهوشی در منطقه عملیاتی ماند و ما به عقب برگشتیم.

بعد از گذشت سه ماه از این عملیات ناگهان من در جایی ایشان را زنده دیدم. خیلی تعجب کردم پرسیدم شما چگونه برگشتی؟ طبیعتا یا باید اسیر یا شهید می‌شدید امکان بازگشت برای شما نبود. ایشان فقط گفت: «ماجرا به یک جریان آب برمی‌گردد.» من هر چه اصرار کردم که ماجرای آب را بگوید ایشان نگفت.

تا اینکه شهید ورمزیاری بعدا در عملیات خیبر شهید شد و از ایشان یک دفترچه خاطرات باقی ماند. حالا رسیدیم به همان دفترچه‌ای که خانم سپهری آن را گرفت.

 شهید ورمزیاری در آن دفترچه جریان آب را که یک ماجرای مفصل و عجیبی است توضیح داده و آخرش هم نوشته است دوستان خیلی اصرار کردند که من این ماجرا را بگویم ولی احساس کردم ریا می‌شود لذا آن را می نویسم تا بعد از شهادتم اگر این نوشته دست شما افتاد هر طور صلاح دانستید آن را نشر بدهید.

یعنی کلمه نشر را شهید آورده بود. با دیدن این کلمه من احساس کردم که شهدای ما می‌خواهند این خاطرات منتشر نشود. لذا عزمم را برای انتشار کتاب لشکر خوبان که همه‌اش خاطراتی از شهیدان است جزم کردم و آن را منتشر ساختم.

البته درباره خانم سپهری هم من نمی‌توانم به جای ایشان صحبت کنم ولی احساس می‌کردم ایشان هم با این خاطرات بزرگ می‌شوند و شخصیت پیدا می‌کنند.

* کتاب روی خود شما چه تاثیری گذاشت؟

- اولاً نه فقط خود کتاب بلکه فراتر از کتاب بر من تاثیر گذاشت. یعنی ما همیشه در جمع دوستان رزمنده که قرار می‌گیریم مدام آن خاطرات را مرور می‌کنیم و تاثیر می‌گیریم.

من تعبیری درباره جبهه دارم مبنی بر اینکه ما در جبهه در بهشت بودیم و حالا از بهشت رانده شده‌ایم. به همین دلیل مرور آن خاطرات برایم شیرین و در عین حال همراه با حسرت است.چرا که ما شاید روزی حسرت بودن در عاشورا را می‌خوردیم اما با رفتن به جبهه به نوعی در عاشورا قرار گرفتیم، منتها ماندیم. امروز هم در حسرت آن عاشوراییان می‌سوزیم و می‌سازیم. ذکر آن روزها به یک فرهنگ در بین دوستان ما تبدیل شده است و همواره با آنها زندگی می‌کنیم.

دیگر اینکه بنده بعد از جنگ در خیلی جاهای حساس و خطرناک مشغول شدم ولی از هیچ کدام آنها خاطره چندانی در ذهنم نمانده است اما خاطرات دفاع مقدس و حتی روزها و لحظه‌های آن را به خوبی به یاد دارم. فکر می‌کنم این توفیقی است که خدا عنایت فرموده که حتی در زمان روایت آن خاطرات هم- در بعضی موارد- آن قدر دقیق می‌گفتم که خانم سپهری نیاز به بازنویسی نمی‌دیدند. مثل فصل‌های آخر کتاب. این هم توفیقی است که خداوند عنایت کرده که حافظه بنده روزها و صحنه‌های دفاع مقدس را به خوبی ثبت و ضبط کرده است و شاید این هم برای دادن زکات نعمت است!

* در بخش‌هایی از کتاب ما شاهد فراز و فرودهای متعددی هستیم مثلاً‌ در همان اوایل کتاب شما در یک منطقه عملیاتی دو بار مجروح می‌شوید ولی چند سطر بعد می‌گویید اینها چیزی نبود. دلیل این وضعیت و آن فراز و فرود چه بود؟

- هر اتفاقی اولش به نظر بزرگ می‌آید ولی بعد معلوم می‌شود که خیلی هم بزرگ و مهم نبوده است. به خصوص این قاعده درباره ما که در سنین جوانی به جبهه رفته بودیم و در همان نخستین عملیات یعنی فتح‌المبین چند ترکش ریز خوردیم، بیشتر صادق است.

بنده در همان شب عملیات فتح‌المبین دو بار مجروح شدم ولی بعد از اینکه مدتی در وسط میدان مین ماندم و قدری خودم را پیدا کردم دیدم علی‌رغم همان وضعیت ترکش خورده بازهم می‌توانم با دشمن درگیر شوم و اساساً آن دو سه تا ترکش مجروحیت اول چیزی نبود و حتی مجروحیت بعدی هم چیزی نبود. البته این وضعیت نه برای بنده بلکه؛ در خصوص تمامی رزمندگان صادق بود. آنها با وجودی که چند بار مجروح می‌شدند ولی عقب نمی‌رفتند و می‌ماندند. مگر اینکه مجروحیتشان خیلی زیاد می‌شد. نمونه دیگری که باز هم من مجروح شدم و عقب نرفتم به اواخر جنگ و ارتفاعات قامیش مربوط می‌شود. در آنجا برف زیادی باریده بود و بچه‌ها مشغول برف زدن به یکدیگر بودند. در همین اثنا ناگهان من احساس کردم یک چیزی به سینه‌ام اصابت کرد. اولش فکر کردم بچه‌ها با گلوله برفی مرا زده‌اند.

با لحن اعتراضی گفتم بابا چرا ما را می‌زنید ما که به شما برف نزدیم ولی بعد از چند لحظه دیدم یک گرمایی از سینه‌ام بلند می‌شود و خون جاری است. آن وقت فهمیدم یک گلوله سرگردان دشمن به سینه‌ام خورده است. این مسئله باعث نشد به عقب برگردم و آن گلوله خوردن را هم به شوخی گرفتیم. یکی از بچه‌ها به شوخی می‌گفت بگذار با دندانم گلوله رابکشم بیرون! دیگری می‌گفت بگذار انبردست بیاورم، دست آخر هم یکی از بچه‌ها گلوله را با دم باریک بیرون کشید و ما هم حتی به بهداری برای پانسمان نرفتیم و فقط همان جا یک گاز و بتادین بر رویش زدیم و در منطقه ماندیم. خلاصه اینکه مجروح شدن‌های پی‌درپی در جبهه خیلی مهم نبود و این مسئله به یک امر عادی تبدیل شده بود. شهادت هم برایمان عادی شده بود چون معتقد بودیم این دوست ما امروز رفت تا ما را شفاعت کند، ان‌شاءالله ما هم فردا می‌رویم. بنابراین به مسائل شخصی‌مان در جنگ اهمیتی نمی‌دادیم.

* کلاً چند بار مجروح شدید؟

- عملیات فتح‌المبین دو بار، مسلم بن عقیل دو بار، کربلای چهار یک بار، کربلای پنج که 17 روز بعد از کربلای چهار بود یک بار و بیت‌المقدس هم دو بار مجروح شدم.

در همه این مجروحیت‌ها به جز کربلای پنج اغلب یا به عقب برنمی‌گشتم یا اگر می‌رفتم خیلی زود برمی‌گشتم ولی مجروحیت کربلای پنج به قدری سخت بود که ما را یک ماه خانه‌نشین کرد.

البته بعد از این یک ماه هم وقتی به جبهه برگشتم وضعیتم چندان عادی نبود.

چون به دلیل عوارض مجروحیت شدید، کیسه کلستومی در بیرون از بدنم به همراه خود داشتم.علاوه بر این یک زخم عفونی بزرگ به قطر 15 سانت در کمرم داشتم که هر روز مجبور بودم برای تعویض پانسمان آن به بهداری بروم یا بچه‌های واحد اطلاعات زحمت تعویض آن را می‌کشیدند. علی‌رغم همه اینها باز هم در جبهه ماندم.

* با آن وضعیت چگونه به جبهه رفتید؟

- آقای حرمتی که آن زمان مسئولمان بود یک روز به عیادتم آمد. از آنجا که مسئول هم ماشین دارد من هم فرصت را مناسب دیدم شروع به التماس کردم و ایشان هم در نهایت ما را با ماشینش به جبهه برد.

* مادرتان مخالفت نکرد؟

- برایش عادی شده بود. اتفاقا خوب است در اینجا نکته‌ای را بگویم و آن این که ما مدام از رزمنده‌ها می‌گوییم ولی از حماسه‌ مادران آنها نمی‌گوییم. به خصوص مادران شهدا که به خاطر اسلام و انقلاب صبر عظیمی می‌کردند. مثلا حاضر بودند برای این که دشمن گریه آنها را نبیند فرزندشان را خودشان داخل قبر بگذارند یا شیرینی پخش می‌کردند و می‌گفتند شیرینی دامادی فرزندشان است. واقعا این صحنه‌ها پر از عزت و عظمت است. اینها به سخره گرفتن مرگ و کم شمردن دشمن است. مادر ما هم همین طور بود. شما تصور کنید یک رزمنده که زخمش عفونی است و هر روز سه چهار بار تشکش خیس می‌شود و بوی تعفن همه جا را می‌گیرد ولی مادر او آن تشک را روزی سه چهار بار تمیز می‌کند و مثل دسته گل بستر رزمنده را نگه می‌دارد این کارها در سرمای شدید تبریز دشواری مضاعفی پیدا می‌کند. من بعدها خودم شنیدم که بعد از این که من به جبهه رفتم مادرم ملحفه‌های بسترم را شسته و تمیز کرده و گفته بود اینها را برای تبرک نگه می‌دارم.

* شما در واحد اطلاعات عملیات بودید. یکی از اصطلاحات رایج رزمندگان این واحد در جبهه همان اصطلاح معروف «گفتند نگید» است که اتفاقا حضرت آقا هم به این اصطلاح در دیدار شما با ایشان اشاره کردند. واقعا چه چیزهایی بود که نباید گفته می‌شد؟

- بله حضرت آقا فرمودند که «سینه‌ بچه‌های اطلاعات پر از خاطره است ولی من نمی‌دانم چرا اینها را نمی‌گویند.» من هم بلافاصله یک شوخی کردم و در پاسخ فرمایش آقا گفتم «گفتند نگید»! آقا هم فرمودند بله این یک اصطلاح اطلاعاتی است.

اما جدای از این مزاح، واقعیت این است که حفظ اطلاعات در زمان جنگ موجب تضمین عملیات، کم کردن تلفات و نجات جان بچه‌ها می‌شد، یک اندیشمند در این باره می‌گوید ارزش یک ریال هزینه برای کسب اطلاعات، بیشتر از هزاران ریال در زمان رزم است.

حفاظت اطلاعات همین گفتند نگیدهاست. بعضا ما حتی اسامی مناطق خودمان را هم عوض می‌کردیم مثلا ارتفاعات قامیش را می‌گفتیم عروج. یا به ارتفاعات گرده‌رش می‌گفتیم نصر. یا به میمک نام بندرعباس گذاشته بودیم. همه اینها برای حفظ اطلاعات و رد گم کردن دشمن بود.

* با کدام‌یک از شهدا بیشتر ارتباط دارید و مانوس هستید؟

- همه شهدا در دل ما جا دارند ولی با شهدای واحد اطلاعات عملیات انس بیشتری دارم. به خصوص شهید «حسین محمدیان» که جا دارد همین جا از حجت‌الاسلام محمدیان نماینده حضرت آقا در دانشگاه‌ها یادی بکنیم. من در دیدار با حضرت آقا به ایشان گفتم شهید محمدیان که در کتاب نامش را آورده‌ام برادر آقای محمدیان است که آقا هم گفتند عجب برادر ایشان شهید شده است! من آنجا دیدم اصلا آقای محمدیان به حضرت آقا نگفته‌اند که برادر شهید هستند.

علاوه بر شهید محمدیان با شهید محمد محمدپور که از بچگی با هم بزرگ شده بودیم ارتباط دارم همچنین با شهید «احمد یوسفی منیر» انس خاصی دارم. خاطره‌ای هم از این شهید دارم. این شهید در مقطعی از جنگ یادداشتی پیش من آورد که در آن نوشته بود: «مهدیقلی رضایی اگر شهید شود پیش خداوند تبارک و تعالی شفاعت می‌کند که احمد یوسفی منیر را از رحمت واسعه خود محروم نفرماید». بنده این متن را مغرورانه امضا کردم و بعد همان متن را به نام شهید یوسفی نوشتم تا احمد امضا کند. اما آن شهید آخر متن بنده نوشت: «به شرطی که مهدیقلی در این راه بماند و آن راه را ادامه دهد»!

این نوشته شهید مثل یک آب داغی بود که بر سرم ریختند.

یک خوابی هم از این شهید سال گذشته دیدم که آن هم حاوی پیامهایی بود. پارسال خواب دیدم با احمد در جبهه مشغول جنگیدن هستیم. احمد رزمنده شجاعی بود. منتها از آن زخمی که زمان شهادتش در بدن داشت دیدم خون آمده و خشک شده است.

من در همان عالم خواب به شهید احمد گفتم شما دیگر شهید شده‌اید نیازی نیست بجنگید ولی شهید احمد در پاسخ گفت نه هنوز جنگ ما تمام نشده است. بعد دوباره مجروح شد و گلوله خورد و دوباره خون از او جاری شد. من بلافاصله او را بغل کردم و به شدت گریستم. در نهایت او مجدداً شهید شد و من درک می‌کردم که او دوباره شهید شده است.

صبح که از خواب بیدار شدم مدام از خودم می‌پرسیدم فلسفه‌ این خواب چیست؟ قدری فکر کردم و دیدم شهدا هنوز برای حفظ ارزشها دارند می‌جنگند. استخوان‌های شهدا که هر از چندی به شهرها می‌آید موج جدیدی ایجاد می‌کند. البته این خواب یک پیام دیگری هم داشت. برادر شهید همان روز زنگ زد و گفت پدرم می‌گوید سالگرد احمد فرا رسیده و ما چیز زیادی از احمد نمی‌دانیم خوب است یکی از همرزمانش به مراسم بیاید و از احمد خاطره بگوید. آنجا بود که فهمیدم شهید احمد یوسفی قبل از اینکه پدرش بخواهد، مرا دعوت کرده است.

* آیا رزمندگانی را می‌شناسید که هنوز خاطراتشان را نگفته باشند و با بیان آن خاطرات کتاب‌های دیگری مثل لشگر خوبان منتشر شود؟

- به نظرم تاکنون همه کتابهایی که منتشر شده بیش از نیم درصد و حداکثر یک درصد از خاطرات دوران دفاع مقدس نیست. خیلی بیشتر از اینها باید گفته شود. حیف که زمان گذشته است و بعضی‌ها بعد از جنگ به دلیل مجروحیت‌ها به شهادت رسیده‌اند. بعضی‌ها پیر شده‌اند و در مشکلات زندگی فراموش شده‌اند. در حالی که حضرت امام می‌فرمودند «نگذارید پیشکسوتان عرصه جهاد و شهادت در پیچ و خم زندگی به ورطه فراموشی سپرده شوند.» ولی متأسفانه عملاً فراموش شده‌اند.

بعضی از مردم بچه‌های رزمنده را فقط در حد التماس دعا می‌شناسند و به همان بسنده می‌کنند. ما الان رزمنده‌ای داریم که در اوج مشکلات زندگی‌اش بیکار هم شده است. یا رزمنده‌ای داریم که در زمان جبهه کارهای بسیار بزرگی انجام داد ولی الان برخی مسئولین علی‌رغم توانمندیهای او، به شدت آزارش می‌دهند. با این حال رزمنده یاد شده باز هم به فکر کمک به انقلاب و اسلام است.

جا دارد من همین جا نکته‌ای را هم متذکر شوم. در زمان دفاع مقدس فضای سیاسی کشور به گونه‌ای بود که اگر به فردی پیشنهاد پست و مقامی می‌شد او با تواضع فراوان می‌گفت من لیاقت ندارم آن یکی ارجح است. اما این روزها متأسفانه می‌بینیم افراد با لابی‌گری‌های وسیعی که انجام می‌دهند تلاش فراوانی برای استاندار شدن، نماینده مجلس شدن،‌فرماندار شدن و حتی بخشدار شدن انجام می‌دهند و متأسفانه برای این سمت‌ها چه کارهایی که بعضاً نمی‌کنند و چه آبروهایی که نمی‌برند. در حالی که یک رزمنده واقعی و حافظ ارزشها هرگز اهل لابی و دروغ و تهمت نیست و همین پاکی و صداقت‌های رزمنده باعث شده تا نسل جوان الان اغلب آنها را خوب بشناسند و به دنبال مطالعه خاطراتشان باشند.

* در پایان اگر نکته دیگری دارید بفرمایید.

- ممنونم. تأکید می‌کنم که نه تنها من بلکه همه دوستان رزمنده‌ام همین الان هم احساس می‌کنیم که سرباز اسلام و ولایت هستیم و امروز هم با همه مشکلات قد راست کرده و خود را شاداب و جوان و زنده نشان می‌دهیم و آماده رزم هستیم!