به گزارش پارس به نقل از نسيم، روزی که خبر یافته شدن 270 شهید از جمله 175 شهید غواص و خط شکن توسط کمیته مفقودین دفاع مقدس اعلام شد کمتر کسی فکر می کرد روندی آغاز شود که حماسه بهت انگیز امروز را رقم بزند.
هر کسی به هر نحوی که می توانست خواست به این عزیزان ادای دین کند، شاعران نیز از این قاعده مستثنا نبودند. موج سرودن اشعار در وصف این ستارگان خاکی سراسر شبکه های اجتماعی و محافل شعری را در بر گرفت، اشعاری که بعضی از آنها حتی نامی از شاعرش نیست اما حسابی بین مردم می گردد.
در ادامه نگاهی داریم به گلواژه هایی که این روزها دست به دست می شود و موجی به راه انداخته است، موجی که شاید آن را بتوان فصلی جدید در تاریخ ادبیات متعهد کشور دانست.
 
بازگشــت...
"الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها"
که درد عشق را هرگز نمی‎فهمند عاقل‎ها
نه آدابی، نه ترتیبی، که حکم عاشقی حُب است
ندارد عشق جایی بین توضیح‎المسائل‎ها
به ذکر «یاعلی» آغاز شد این عشق، پس غم نیست
اگر "آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‎ها"
همین که دل به لبخند کسی بستند فهمیدند
"جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‎ها"
به یمن ذکر «یازهرا»یشان شد باز معبرها
"که سالک بی‎خبر نبوَد ز راه و رسم منزل‎ها"
به گوش موج‎ها خواندند غواصان شب حمله:
"کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‎ها"
شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین _با دستِ بسته_، سر برآوردند از گِل‎ها
چگونه موج فتنه غرق خاک و خونشان کرده
که بی‎تاب است بعد از سال‎ها از داغشان دل‎ها
و راز دست‎های بسته آخر فاش شد. آری!
"نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفل‎ها؟"
شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند
"مَتی ما تَلْقَ مَنْ تَهْوی دَعِ الدُّنیا و اَهْمِلْها"
بشری صاحبی
داغ شیرین
بازهم شکرخدا داغ شماشیرین است
داغ سخت است ولی اوج مصیبت این است:
فرض کن فرض! فقط فرض کن این مسئله را
پیش نعش پسرت گوش کنی هلهله را
فرض کن خشک شود روی لبت لبخندت
اربأ اربا بشود پیش خودت فرزندت
بگذارید بگویم که چه در سر دارم
اصلأ امروز تب روضه ی اکبر دارم ...
 
شهیدان ره عشق
سوگند می خورم که شهیدان راه عشق
با دست بسته هم گره خلق وا کنند
 
 
غواصان مروارید
 
گردان غواصای مروارید
با کوله بار درد برگشته

تو نوجوون بودی که میرفتی
حالا یه گردان مرد برگشته...
 
مادر، ببخش
 
مــادر ... مــرا ببخـش اگــر دیــر آمـدم"
"یک مشت استخوان شدنم طول می‌کشید...
 
175
صد و هفتاد و پنج لب تشنه
لب اروند رود عجب تشنه
صد و هفتاد و پنج تا خورشید
آمده اند و ما چو شب تشنه
صدو هفتاد و پنج دسته یاس
صد و هفتاد و پنج تا غواص

صد و هفتاد وپنج یا زینب
صدوهفتاد و پنج یا عباس
صد و هفتاد و پنج واویلا
صد و هفتاد و پتج یا زهرا

صدو هفتاد وپنج تا مجنون
صدوهفتاد وپنج تا لیلا
صدو هفتاد وپنج مرد نبرد
صدو هفتاد وپنج مرد مرد

صد وهفتاد وپنج تا حجت
از برای هرآن که شد دل سرد
مادران شهید می فهمند
صدو هفتاد و پنج یعنی چند

صد و هفتاد و پنج تا مادر
صدو هفتاد وپنج تا فرزند...
محمدسجاد حیدری
 
موسی اروند
بی عصا دریا شده مقهور این پیغمبران
حضرت موسی بیا اروند را تفسیر کن
 
قصه آب
شعری در باره ۱۷۵ شهید غواص
نصف تاریخ عاشقی«آب »است/
قصه هایی عمیق و پر احساس/
قصه هایی پر از فداکاری/
قصه هایی عجیب اما خاص/
قصه آب چشمه زمزم/
زیر پاکوبه های اسماعیل/
قصه نیل وحضرت موسی/
قصه آن گذشتن خاص/
قصه حضرت یونس/
توی بطن نهنگ ،در دریا/
یا که نفرین نوح پیغمبر/
بر سر مردم نمک نشناس/
قصه ظهر روز عاشورا/
بستن آب روی وارث آن/
کربلا بود و یک حرم،تشنه/
کربلا بود وحضرت عباس/
بین افسانه های آب وجنون/
قصه تازه ای اضافه شده/
قصه بیست وهفت ساله ای/
از صد وهفتاد وپنج غواص
 
داغ شیرین
بازهم شکرخدا داغ شماشیرین است
داغ سخت است ولی اوج مصیبت این است:
فرض کن فرض! فقط فرض کن این مسئله را
پیش نعش پسرت گوش کنی هلهله را
فرض کن خشک شود روی لبت لبخندت
اربأ اربا بشود پیش خودت فرزندت
بگذارید بگویم که چه در سر دارم/
اصلأ امروز تب روضه ی اکبر دارم ...
 
می کند کار مسیحا، 175
می شمارم بارها تا یکصد و هفتاد و پنج
می نویسم آب، دریا، یکصد و هفتاد و پنج
خاطر خود را تسلی میدهم با مشق عشق
من شدم مجنون و لیلا، یکصد و هفتاد و پنج

عشق ، جان تازه ای بگرفته است این روزها
میکند کار مسیحا یکصد و هفتاد و پنج
رازهای سر به مهری دارد از آن سالها
تا ابد ماند معما یکصد و هفتاد و پنج
در توسل جلوهء پنج است و هشت و چارده
وا کند صدها گره را، یکصد و هفتاد و پنج
یا نبی ، یا فاطمه ، یا مرتضی و یا حسن
یا حسین و یا رضا ، "یا یکصد و هفتاد و پنج
گر محرم زنده باشم می نویسم گوشه ای
بیرق مشکی سقا یکصد و هفتاد و پنج
هم در آنجا یکصد و هفتاد و پنج آیه، ردیف
هم ردیف شعرم اینجا یکصد و هفتاد و پنج
 
بخوان
دل نویسم را عزیزم مادرم ؛ تنها بخوان
راهی ( ام الطویلم ) مادرم قران بخوان/
در کنار ساحلم چشمم به اروند عمیق/
فکر برگشتن ندارم ایه از یاسین بخوان/
در میان آبها تنهای تنها مانده ام/
ربنا واغفر لنا و سوره رحمان بخوان/
در حصار دشمنم دیگر نمی بینی مرا/
در عزایم مادرم یک روضه از قاسم بخوان/
دست می بندند مرا گودال من آماده شد/
بر مزارم آمدی مدحی تو از حیدر بخوان/
رو بخاک افتاده ام شوقم به عرش کبریاست/
از علمدار حسین یا سوره رحمان بخوان/
من که غواصم چرا در خاک مدفون گشته ام/
من دلاور مرد ایرانم مرا شیری ز این لشکر بخوان
 
مادر شهید
عطر آش پشت پای مادری پیچیده باز...
مثل اینکه خواب دیدار پسر را دیده باز...
صبح با چادر نمازش کوچه را جارو زده ...
بر سر راهش گلاب و اشک را پاشیده باز ...
رو به روی آینه شانه زده موی سپید...
با چه شوقی آن لباس تازه را پوشیده باز...
صحنه تکراریست؛مادر،صندلی،کوچه،دعا...
دختر همسایه بر این حال او خندیده باز...
بازهم دلشوره و تسبیح و چشمی منتظر...
از تمام کودکان رد پسر پرسیده باز...
نیمه شب شد مادر اما رو به روی در هنوز...
منتظر با قاب عکس خیس او خوابیده باز...
 
درد عشق 
"الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها"
که درد عشق را هرگز نمی‎فهمند عاقل‎ها
نه آدابی، نه ترتیبی، که حکم عاشقی حُب است
ندارد عشق جایی بین توضیح‎المسائل‎ها
به ذکر «یاعلی» آغاز شد این عشق پس غم نیست
اگر "آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‎ها"
همین که دل به لبخند کسی بستند فهمیدند
"جرس فریاد میدارد که بربندید محمل‎ها"
به یُمنِ ذکر «یازهرا»یشان شد باز معبرها
"که سالک بی‎خبر نبوَد ز راه و رسم منزل‎ها"
به گوش موج‎ها خواندند غواصان شب حمله:
"کجا دانند حال ما سبک‎بالان ساحل‎ها"
شب حمله گذشت و بعد بیست و هفت سال امروز
چنین _با دستِ بسته_، سر برآوردند از گِل‎ها
چگونه موج فتنه غرق خاک و خونشان کرده
که بی‎تاب است بعد از سال‎ها از داغشان دل‎ها
و راز دست‎های بسته آخر فاش شد آری
"نهان کی مانَد آن رازی کزو سازند محفل‎ها؟"
شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند
"متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها"
 
خدا کند....
خدا کند فردا
هیچ مادری به استقبال نیاید. ..
قیامت میشود
مادر آغوش باز می کند
دستها بسته اند
حسرت در آغوش کشیدن را چه کند؟
.....عجب حکایتی است فردا؟؟
 
قیام یک شهر
چشم همه از دیدنشان وا مانده
یک شهر به احترام، سرپا مانده
در بین خروش جمعیت غرق شدند
پیکرهاشان به روی دریا مانده
آرش براری
 
متی ما تلق من تهوی....
به گوش موج‎ها خواندند غواصان، شب حمله:
"کجا دانند حال ما سبک‎باران ساحل‎ها"
شهادت آرزوشان بود و از دنیا گذر کردند
"متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها"
 
عطر یاس
نِنه‌ش میگفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
می‌گفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ای پسر غِواص میشه
نِنه‌ش میگفت: همه‌ش نزدیک شط بود
میترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو‌ میگف : نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم
نِنه‌ش میگفت نمیخاستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه
زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن ،نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون
نِنه‌ش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو‌گفتم :بِچِه‌ای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد
رفیقاش میگن : از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده‌ش میگفته بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده
نِنه‌ش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چاار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت
نِنه‌ش میگفت‌: چشام به در سیا شد
دوای زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلُم میسوزه از داغ
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد
عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمّام میزد
یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننه‌ش بندا رو ‌وا میکرد باباش گفت:
مو‌گفتم ای پسر غِواص میشه
حامد عسکری
 
حالا چرا؟
آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟
با وفا با دست بسته، بی کس و تنها چرا؟
آب را در جستجویت من قسمها داده ام
آب را بیگانه میدانی، دل ما را چرا؟
دست و پایت بسته اند، در چشمهایت خاک و خون
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟
در میان خاک خوابیدی، کجا بود مادرت؟
لای لایی را نخوانده، بسته دست و پا چرا؟
 
سرداران غواص
وجود شیعه باشد پر ز احساس
تمام هستی اش در وقف عباس

میان آب و تشنه جان سپردن
شده سرمشق سرداران غواص
 
 
آرمیده سربلند
واژه واژه استقامت، درد، حسرت، آه، دست
رودخانه، نیمه شب، ماهی، شهادت، ماه، دست
با تن سبز جوان هامان چه کردی ای زمین
آه چشم و آه پا و آه دست و آه دست
رد شده از آب و در خاک آرمیده سربلند
تا که از این آب و از این خاک شد کوتاه دست
روی دوش خویش بس تابوت ها برداشتیم
دور باد از ما که برداریم از این راه دست
اعتقاد ماست آری! می توان گاهی گرفت
صدهزاران دست را با سیصد و پنجاه دست
ماجرای کربلا اینگونه یادم داده است
گاه سر باید فدای یار گردد گاه دست
 
اخترها
دارند می آورند اختر ها را
روشن کردند چشم مادر ها را
رفتند درون آب، اما مردم...
از خاک گرفته اند پیکر ها را
آرش براری