به گزارش پارس به نقل از فارس؛ شوخ‌طبعی‎های رزمندگان، بخشی از فرهنگ گسترده و غنی دوران دفاع مقدس را در برمی‌گیرد، زندگی در جبهه علاوه بر همراه بودن با تهجد و عبادات، با شوخی‌ها و طنزپردازی‌هایی نیز آمیخته بود، به‌طوری که به اظهار بیشتر رزمندگان، یک روی دوران جنگ که کمتر به آن پرداخته شده، همین شوخ‌طبعی‌ها است، به همین دلیل با محمدعلی موظف رستمی هم‌کلام شدیم و در گفت‌وگو با این رزمنده لشکر ویژه ۲۵ کربلا خاطرات‌ زیبایی بیان شد که تقدیم به مخاطبان می‌شود.

گروهان ما در جنوب غربی کارخانه نمک « فاو» و نزدیک کمین‌های خط مقدم مستقر بود، خط مقدم شبیه نعل اسب بود و ما هم در کمین‌های داخلی این نعل اسبی، با فاصله کم از دشمن قرار داشتیم.

عراقی‌ها هم آن طرف، خاکریزهای بلند و سنگرهای دیده‌بانی با ارتفاع زیاد و محکم، با فاصله نزدیک احداث کرده بودند، همه این‌ها برای این بود که بتوانند روی مواضع ما اشراف کامل داشته باشند، با این دید وسیع، عراقی‌ها هر جنبنده‌ای را که می‌دیدند، امان نمی‎دادند و به طرفش شلیک می‌کردند.

آتش‌باری سنگین عراقی‌ها باعث شد، بچه‌ها کمتر بیرون آفتابی بشوند و مجبور بودند توی همان سنگرهای کمین بمانند، به‌ جز در مواقع ضروری.

بین راه ما به سمت عقبه، معبری بود به نام «سه راه مرگ»، پای هر کسی به آن باز می‌شد، یا زخمی می‌شد یا شهید، کمتر کسی سالم از آنجا در می‎رفت، با این حساب، راحت می‏‌شود حدس زد، چرا بچه‌‏ها اسم معبر را گذاشتند: «سه راه مرگ»، با قرار گرفتن معبر در تیررس خمپاره‎های عراقی، پشتیبانی از بچه‎ها به سختی انجام می‎شد، جابه‌جایی نیرو هم که دیگر جای خودش را داشت، البته شب‎ها که دید عراقی‎ها کم می‎شد، از فرصت استفاده می‎کردیم و تُند تُند نیروهای‎مان را بین خطوط جابه‌جا می‎کردیم.

یکی از همان روزها، دو تا از دوستانم «امیر و عباس» برای انجام مأموریتی از سنگر کمین بیرون آمدند، مجبور بودند از سه راه مرگ بگذرند، عراقی‌ها هم معطل نکردند و تا دیدند یکی، دو نفر جلوی آنها از سه راه عبور می‎کنند، طبق معمول دیوانه‎وار با خمپاره شصت‎شان افتادند به جان آنها.

امیر و عباس که دیدند کلاه‎شان پس معرکه است، سریع خودشان را به کانال حاشیه جاده پرت کردند اما در گیر و دار فرار از معرکه برای پیدا کردن جان پناه، سر جفت‎شان محکم به هم خورد، به هم خوردن سرها یک طرف، سرازیر شدن خون یک طرف دیگر، خون زیادی از آنها می‎رفت.

با همان سر و پیشانی خونی، راه‎شان را به طرف اورژانس صحرایی که همان نزدیکی‎ها بود، کج کردند، بهیارهای اورژانس تا امیر و عباس را دیدند، فکر کردند آنها مجروح شده‎اند اما بعد که فهمیدند ماجرا از چه قرار است و امیر و عباس در حال فرار، سرشان به هم خورده، خنده‎شان گرفت.

بعد از این اتفاق خنده‌دار، اتفاق دیگری پیش آمد که ذهن همه بچه‌ها را درگیر خودش کرد، جریان از این قرار بود که هر وقت امیر و عباس از سه راهی مرگ می‎گذشتند، آتش تیراندازی و شلیک خمپاره‎های عراقی بیشتر و بیشتر می‎شد، گاهی وقت‎ها برای این که فکر نکنیم داریم اشتباه می‎کنیم و خیالاتی شدیم، هر دوی آنها را به بهانه‎ای می‎فرستادیم تا از سه راه مرگ بگذرند، دیگر جای هیچ شک و تردید برای ما باقی نمانده بود که عراقی‎ها تا آنها را می‎ببینند، انگار که اجل‎شان رسیده باشد، با چنگ و دندان به طرف شان حمله می‎کنند.

همه ما مصمم شدیم تا از علت حساسیت دشمن سر در بیاوریم اما هر چی بیشتر فکر می‎کردیم، چیز کمتری نصیب ما می‎شد، حسابی کلافه شده بودیم، امیر و عباس شده بودند معمای لاینحل بچه‎های گردان.

با همه کلافگی در حل مسأله، باز هم برای پیدا کردن سرنخ، دست از تلاش نمی‌کشیدیم تا این که روزی یکی از بچه‎های گردان که در خلاقیت و هوش، سری در سرها داشت، به کمک ما آمد، مهدی گفت: بچه‌ها! اگر اشتباه نکنم، مشکل عباس و امیر، پانسمان‎های سرشان است، باندهای سرشان را باز کنید، اگر آتش عراقی‎ها کمتر شد، مطمئن باشید، مشکل همینی است که به شما گفتم.

هر چه به مهدی گفتیم، ماجرا چیست و چه ارتباطی بین حساسیت عراقی‎ها و باندها وجود دارد، جواب نمی‌داد و می‌گفت: «بگذارید وقتی که مطمئن شدم.»

با اطمینانی که از هوش مهدی داشتیم، حرفش را جدی گرفتیم و بدون معطلی رفتیم سراغ امیر و عباس و باند سرشان را باز کردیم، بعد هم جفت‎شان را راهی سه راه کردیم، مهدی چندان هم بی‎راه نگفته بود، عراقی‎ها این بار با دیدن آنها، واکنشی از خودشان نشان ندادند.

حالا معما شده بود دو تا و سردرگمی ما هم بیشتر، مهدی پیشنهاد داد، دوباره سر عباس و امیر را باندپیچی کنیم و باز هم آنها را روانه سه راه مرگ کنیم، با تعجب دیدیم این بار خمپاره شصت‎ها مثل قبل شدید شد، برای‎مان خیلی عجیب بود.

مهدی که دید داریم از تعجب شاخ در می‎آوریم، رو به بچه‎ها گفت: «مدتی بود که من هم مثل شما دنبال حل معما بودم، کلی وقت گذاشتم و فکر کردم، همه احتمالات را در نظر گرفتم، بالاخره یکی از احتمال‎ها را بیشتر دیدم، با خودم گفتم شاید عراقی‎ها با دیدن سر باندپیجی شده امیر و عباس خیال می‎کنند که آنها روحانی هستند و عمامه سرشان است، پیش خودشان فکر کردند، ایرانی‎ها حمله جدیدی را دارند تدارک می‎بینند.»

استدلال مهدی را که شنیدیم، همه‎مان از این همه هوش‎ به وجد آمده بودیم، بعد هم زدیم زیر خنده.

بعد از این ماجرا، عباس و امیر که انگار سوژه‌ جدیدی را کشف کرده باشند، تا چند روز، عراقی‌ها را سرکار می‎گذاشتند، آنها کلاه‌های باندپیچی شده را بالای سنگری که در تیررس عراقی‌ها بود، قرار می‎دادند، دشمن هم باز هم همان اشتباه مضحکش را تکرار می‌کرد و بارانی از آتش را روانه سنگر می‎کرد، ما هم آن زیر، همراه با بچه‎ها از خنده شکم‎هامان را نگه می داشتیم.