هر امام جمعه ایی، بین دو خطبه، چند لحظه می نشیند و شاید استراحتی میکند، آبی می نوشد و شاید دستمالی بر پیشانی میکشد تا عرق هایش را خشک کند،

اما وقتی پاسدار دستمال را آماده کرد و جلو آورد، با ناراحتی گفت: "مگر نمی بینی مردم زیر آفتاب نشسته اند؟! آنها عرق نمی کنند؟!"

با عجله و خیلی سریع خطبه دوم را خواند،

نماز جمعه و عصر را هم اقامه کرد و در میان انبوه جمعیت مشغول بازگشت بود،

ناگهان یک جوان از دور با دیدن او به سویش دوید. 

همه فکر کردند او هم یکی از عاشقان و مریدان آیت الله است، همانها که با دیدنش بی اختیار اشک میریزند و او را بغل میکنند تا آرام شوند...

آن جوان جلو آمد و آقا را در آغوش کشید...

اما لحظه ایی بعد وقتی محافظان به هوش آمدند به پیراهن خونی شان نگاه میکردند و از خود می پرسیدند: صدای انفجار از کجا بود؟!

بعدها که خوب فکر کردند فهمیدند که چرا آنروز آیت الله اینقدر عجله داشت...


پ.ن: روایتی از شهادت سومین شهید محراب، آیت الله صدوقی ، به مناسبت سالگرد شهادت آن مرد بزرگ