بعضی ها میان تو زندگی آدم که کُند شی و خنگ و نابلد!
بعضی ها میان که راه برن کنارت و هُل بدنت جلو و از رسیدن‌ هات لذت ببرن.
اونا که میخوان «اول» باشن و تو رو همیشه« آخر» کُنَن از مریضی بی علاج بدترن!
چون پرتت می‌کنن رو تختِ زندگی و با قاشق های کوچیک بهت آبِ ماهیچه میدن که هم جون داشته باشی ببینیشون هم خلاص نشی از دستشون.

یه جوری رفتار می‌کنن که تو جا خالی کنی، که انگار نمی تونی ، بعد کم کم اسیر میشی!
اسیرِ «شُدَنی های» ساده ای که یکی برات این همه سال «نَشُدنی هایی » نشون‌داد که فقط اونه که میتونه، اونه که باید انجامشون بده...
یه کاری باهات می کنن که میخ رو دیوار زدن یادت بره.
که همش فکر کنی اشتباه ها رو تو کردی و بلدی ها و درست ها مال اونه.
یه جایی باید یه میخ و کوبید به دیوار تا بفهمی کاری نداره!
بعضی ها مثل آبِ روان راهیت می کنن، کنارتن، حواسشون هست که نفهمی کار سخت ها رو برات کردن!
ولی بعضی ها همه چیز و اونقدر سخت نشون میدن که
تو رو «کُهنه» کُنَن بندازنت یه گوشه. بشی یه تیکه دستمال که جای لکِ باقی رو پاک کنی!
بدترش اینه که عاشقت هم باشن، یعنی بگن :
دیدی این کار و کردم، دیدی اون کار و کردم، دیدی بردم، دیدی آوردم، دیدی رفتم ، دیدی ساختم، دیدی پختم، دیدی من کردم شُد ، دیدی تو نتوستی!
آخ، آخ از نزدیک هایی که از هزار دور مسموم ترن...
باید یه روز روشون رو بوسید و گفت!
الهی تو رو به خیر ما رو به سلامت.
خودم جام رو جمع می کنم.
.ثبت عکس حسین آقای خدارتی