کتاب که می دید دستم، چشماش برق می زد..جوری می گرفتش انگار که معشوقی رو در بغل بگیره..درست مثل بچگی های من،اون موقع من بودم که تمام عصر و غروب رومنتظر می موندم تا بیاد و برام کتاب جدید بیاره..گاهی می شد مدت زیادی رو پشت پنجره ی طبقه ی بالا می نشستم و چشم به در می دوختم تا بیاد و توی ذهنم سوال هام رو مرور می کردم”صابون چه جوری درست میشه؟”،”آسانسور چه جوری کار می کنه؟”،هوای سیبری اونقدری سرد میشه که آدمایی که اونجا زندگی می کنن تبدیل به مجسمه های یخی میشن؟!”،وقتی دندون اصلیام در بیاد ریشه شون چقدره و دندون عقل چیه؟!”،بزرگتر که شدم؛”ماکسیم گورکی کیه و بین نویسنده های روس کدومشون مهمترن؟”آیا استالین موقع مرگش خودش رو شکست خورده می دونسته؟”و یه دنیا سوال و بحث و من که در برابرش تبدیل می شدم به دو تا گوش بزرگ و یک دهان پر از سوال و همیشه فکر می کردم اون جواب همه ی سوالها رو می دونه و می دونست و اگه نمی دونست همون فردای اون شب کتاب جدید به دست میومد با جوابی درخور و اشتیاقی برای یاد دادن که در هیچکس دیگری تا اینجای زندگیم ندیدم.اگر امروز و در این وانفسای دنیای مجازی؛که من هم مثل همه درگیرش هستم؛هنوز و همیشه کتاب به دست دارم و مطالعه کردن اصل مهمی در زندگیمه،به خاطر مادرم،و همین دایی نازنینمه که دیروز با تالم اون رو به خدا سپردیم و در دل خاک پنهان کردیم و با خاطراتش به خونه برگشتیم..با خاطراتی که غنی هستند و عمق دارند و پر هستند از درس هایی که برای همه مان از مسن ترین فرد خانواده؛که حالا مادرم است؛تا کوچکترین مان،تاثیراتش در زندگیمان پاک شدنی نیست..تند و تند حرف می زد و پشت سر هم اطلاعات می داد،طوری که گاهی فکر می کردم می ترسد روزی نباشد و این ها را به ما منتقل نکرده باشد..همیشه راه می رفت،زیاد.(این خصوصیتم هم انگار از داییم آمده)خیابانهای تهران قدیم آنقدر قدم هاش رو به خود دیده بود که همیشه فکر می کردم قدمهاش رو می شناسه و دلتنگش میشه..خودش می گفت این عادت به پیاده روی مال دوران فعالیت سیاسیشه..از زندان شاه با پادرمیونی و دنگ و فنگ بیرون آمده بود(که انگار پدرم در آزادیش دخالتی هم داشت)و یک راست رفته بود شوروی و بعد از بازگشت دست شسته بود از همه چیز و انگار که سرخورده از حقیقتی تلخ باشه،بلشویک رو بوسیده و کنار گذاشته بود و... بله، دیروز یکی از تاثیرگذار ترین افراد زندگیم رو از دست دادم،در حالیکه هنوز سوال های نپرسیده ای داشتم و تازه می فهمم..دلم برای «دایی عزیزم»که به خاطر بچه های دایی دیگرم که مثل خواهر و برادرهایم هستند«عمو»صدایش می کردم تنگ خواهد شد.روحت شاد عزیزترین