«از زمانى که فیلمنامه (ماجراى نیمروز رد خون) را میخواندم تا روزهاى فیلمبردارى که با درد کاراکترهاى فیلم همه ما درد میکشیدیم،تا روزهاى جشنواره، تا اعلام نامم به عنوان کاندیداى نقش اول زن و تا امروز که سعى میکنم به اندازه لطف مردم آراسته و مشتاق خودم را به سینماها برسانم تا فیلم را کنارشان ببینم. همواره به این اندیشیده ام که این همه بحران که از سر گذراندیم، اینهمه خون و جان و تن نازنین که رفت تا ما در شان نام یک انسان ایرانى زندگى کنیم چه به ما آموخت؟
همه میدانیم که آنها که از همه چیزشان گذشتند و رفتند با این آرزو راهى ملکوت شدند که نسلهاى بعدى این سرزمین در کنار هم در صلح و آرامش وصفا زندگى کنند...اما...!
باید با خودمان رو در بایستى را کنار بگذاریم. واى که گمشده من و تو امروز همان صلح، آرامش و صفا و صداقت است که پاکترین جوانهاى این مرز و بوم برایش جان دادند...
اصلا انگار که آفتاب هر روز صبح با خودش براى ما عصبانیت، کینه مى آورد! ما چرا... ما کِى اینطور شدیم؟
ما یعنى خود ما مردم! ما چرا جاى هم تصمیم میگیریم؟ ما چرا فکر میکنیم همه باید مثل ما باشند؟ ما چرا فکر میکنیم جاى خداوند نشسته ایم؟ ما چرا فکر میکنیم همه باید در خدمت ما باشند؟ و واى اگر نباشند و قدرتکى در اختیار ما باشد....! اصلا ما چرا قاضى شده ایم؟ تلفنهایمان را دست میگیریم بعد از یک وعده غذاى چرب دراز میکشیم و به عنوان دسر قضاوت میکنیم و حکم میکنیم و مجازات میکنیم و رسوا میکنیم و آبرو میبریم و دلمان را خنک میکنیم! ما چرا اینطور شدیم...؟ قرارمان این نبود...کاش آرام بگیریم.کاش یک روز را معلوم کنند تا فقط سکوت کنیم و مثل بچه هاى خاطى مهد کودک به کارهاى بدمان در تمام این سالها فکر کنیم...واى خدایا...
ما چقدر باید از تو طلب عفو کنیم و از بندگانت حلالیت بطلبیم....»