به گزارش پارس نیوز، 

دیروز یکهو بی مقدمه از من پرسید:" تو دوست داری من چه کاره بشوم؟" جا خوردم. بچه ی مستقلی ست و معمولا از این جور سوال ها نمی پرسد. در جوابش گفتم:" نمی دانم. هر کاری که تو را خوشحال می کند." راست گفتم. هیچ وقت در رخت هیچ شغلی تصورش نکرده ام. نمی توانم تصورش کنم. "حال" و امروزش برایم مهم بوده و هست. کمی فکر کرد و گفت :"بازی کردن من را خوشحال می کند. و تلویزیون دیدن و فوتبال و قصه گوش کردن... " سعی کردم برایش کمی مقصودم را روشن تر کنم. سعی کردم از خوشحالی درونی، از صلح با خود و دیگران بگویم که فرسنگ ها دور است از خوشحالی های کاذب و دروغین و فریبندگی دنیای پرزرق و برق و مصرف زده ی امروز و این که این همه اسباب بازی که دارد خیلی بیش از آن است که باید باشد.. میان حرف هایم گذاشت و رفت و سخنرانی " کاپیتالیسم برای پنج ساله ها" نیمه کاره ماند. به خودم آمدم و دیدم دارم از همین حالا شستشوی مغزی اش می دهم. یک چیزهایی هر قدر هم که تلاش کنی از دستت در می رود. فکر کردم چه خوب که دختر نشد وگرنه نفرت و دشمنی من با باربی و همه ی موجودات صورتی برق برقی حاضر در جهان چقدر برایش سخت می بود. بعد باز به این فکر کردم که مگر در مرد عنکبوتی و سوپرمن و بتمن که پسرها کشته و مرده شان اند چه فضیلت و حرف نابی پنهان شده؟ مگر نه این که آن ها هم حاصل نگاه هایی جنسیت زده اند و قرار است ارزش های مردانه و تصویرکلیشه ای مرد قدرتمند را را بازتولید کنند؟ خودم را این طور قانع کردم که باز در آن ها نیمچه شرافت انسانی ای پیدا می شود و همین اندک تخیل به کار رفته در قصه هایشان به مراتب قابل تحمل تر از باربی هاست. امروز وقتی برای خرید مدرسه رفتیم من و حمید تقریبا به زور به پایش کفش های نو را می پوشاندیم. بی حوصله بود و شوق و ذوق ما را برای خرید درک نمی کرد. کیف های رنگارنگ را نگاه کرد و بعد گفت " همان کیف قبلی مهدکودکم را از این ها بیشتر دوست دارم" به خودم آمدم. یادم آمد که کیف قبلی اش هنوز نوست. بامداد آن را دوست دارد و من، با وجود یک منتقد چپ گرای سیبیل چخماقی و غرغروی همیشه حاضر در کله ام که مدام دارد همه ی زندگی ام را با ترازوی عدالت می سنجد اولین و مهم ترین آدمی هستم که شادی بامداد را از ورود به مدرسه با امر "خرید" گره می زند؛ و از آن موقع تا همین الان دارم به علی عابدینی هامون فکر می کنم. به غنای حضورش و دو تا تخم مرغی که نیمرو کرد و با آن ها خوب خوب و شاد شاد بود... شادی و خوشحالی حقیقی و درونی... و به پسرم که نمی دانم در آینده چه کاره می شود، اما عجالتا خوشحالم که بلد است با کیف قدیمی اش خوشحال باشد....