شبِ دهم...
.
.
.
پی نوشت:این لحظه ها ترجیح میدم یه گوشه ی خلوت از یه امامزاده ی قدیمی رو پیدا کنم و فکر کنم...
به رسالت مردی که سالها پیش گفته بود اگر دین نداری آزاده باش... و ترجیح میدم اگر مشکی می پوشم با قلبم عزادار باشم...
این لحظه ها بیشتر از هرچیزی باید فکر کرد...
به مظلومیت و به معرفت مردی که به اندازه ی همه تاریخ بزرگ بود...
و باید تمرین کرد تا با تلاش لحظه ای حتی از دور شبیه ش بود...
اما سخته....
ما چقد دوریم از اصل ماجرا...