ز دفتر خاطرات یک چشم پزشک

دیشب آقای جاافتاده‌ای اومد داخل مطب، سلام کرد و نشست کنار دستم.

گفتم:

سلام؛ بفرمایید مشکلتون چیه؟

گفت: «بیابان را سراسر مه گرفته است».

بی‌اختیار گفتم: «چراغ قریه پنهان‌ست».

گفت: «موجی گرم در خون بیابان است».

گفتم: نیما؟ گفت: نخیر، شاملو.

نشوندمش پشت دستگاه و معاینه‌اش کردم. تا حالا هیچ‌کس دنیا رو از پشت آب مروارید یا کاتاراکت به این قشنگی واسه‌ام توصیف نکرده بود.

خندیدم و پرسیدم:

چند سالتونه؟

اونم خندید و گفت:

«به پایان رسیدیم اما نکردیم آغاز».

گفتم: «فرو ریخت پرها، نکردیم پرواز».

گفت: «ببخشای ای روشن عشق بر ما ببخشای».

گفتم: فریدون مشیری.

بلافاصله گفت: نخیر؛ شفیعی کدکنی و ضمنا هفتاد و شش سالمه.

یعنی تا به حال کسی گذر عمر رو این قدر قشنگ برام توصیف نکرده بود.

معاینات رو که انجام دادم، دوباره نشستم پشت میزم و او هم کنار دستم نشست.

پرسیدم: حالا می‌خواین عمل کنین یا نه؟

گفت:

«آری آری زندگی زیباست».

دوباره کمی شیطنت کردم و گفتم: «زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست، گر بیفروزیش رقص شعله‌اش در هر کران پیداست».

سرش رو تکون داد و گفت: «ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست».

گفتم: حمید مصدق؟

گفت: خیر؛ سیاوش کسرایی

تا حالا هیچ‌وقت به این قشنگی به فردی نباخته بودم.