توی دلم می گویم:می توانم به حد مرگ دلتنگ آن روزها بشوم. بعد خودم جواب می دهم،یا سوال می کنم:مگر آن روزها خوب بود؟!ترس و سکوت،خیابان های غم زده،لباس های سیاه،مردم جنگ زده!... خودم به خودم می گویم:نمی دانم!..این همه سال ته حرف هایم این است که نمی دانم!مگر جز این ها چیزی دیده ام..من با چشم خودم جوان هایی را در خیابان دیده ام که به خاطر همراه داشتن ساز کتک خورده اند و تحقیر شده اند!آن هم ساز ایرانی و نه غربی!..و هزاران چیز دیگر دیده ام که از حوصله ام خارج است..شادی؟دیده ام..کم دیده ام..شادی های اندک مردم در خیابان بعد از فوتبال..شادی های الکی بعد از پیروزی در انتخابات مختلف!..شادی برگشتن اسرا که غمش شاید بیش بود!... «شادی!شادی!نمی شود سری به کوچه ی ما هم بزنی؟!به اهالی کوچه ی غمگین و عصبانی من که به جان هم افتاده اند؟!» گذر زمان همیشه کارساز است ولی با گذر عمرمان چه کنیم؟ دلم شادی می خواهد..با همین پیکان آبی با دنده ی طلایی و کلاچ سفت و فرمانی که پشت بازو می آورد..دلم شادی های کوچک می خواهد،..با طعم و بوی گزنده ی دارچین.. باز هم..هذیان های غمگین شبانه ی من.. #شیوا_ابراهیمی