من ملک بودم و فردوس برین جایم بود .....آدم آورد دراین دیر خراب آبادم.............دیگر اجازه نخواهم داد وسوسه هیچ دلبری مرا به سمتی بکشاند....در عجبم از طاقتی که دارم ...... و نمی دانم چرا زمان برایم باز نمی ایستد ؟ چرا قلبم ازهجوم این تنهایی عمیق پاره نمی شود ؟ ......//////....من از مرگ نمی ترسم ....فقط نمی دانم چرا هنوز هستم ؟ .... وخداوند برای من چه برنامه ای دارد؟......... من چرا آمده ام ؟ آمدنم بهر چه بود ؟ به کجا می روم آخر ؟ ننمایی وطنم ؟ برای اولین بار در زندگی به خوابی عمیق فرو رفتم ....و خواب دیدم که نوجوانم و سوار بر دوچرخه کودکی ها برای فتح دنیا رکاب می زنم !!!!!!..... راستی چگونه من پنجاه و سه ساله شدم؟ هیچ یادم نمی آید جوانی کرده باشم !! تمام جوانی ام به تحصیل و کار و مطالعه ای بی پایان گذشت ......و امروز با دستاوردی به قدرت هیچ ... به جا ماندم ......یادم میاید هفت ساله بودم ....و مثل همیشه خسته از دوچرخه بازی و عرق ریزان در یک بعداز ظهر تابستانی در شهر همدان طبق معمول آن سالها برای رفع تشنگی به مغازه دوغ فروشی همیشگی رفتم - ورسم آن روزها این بود که دوغ را در کیسه نایلونی می فروختند و من یک سوی آنرا با دندان سوراخ می کردم و تمام راه بازگشت به خانه از کیسه نایلونی کوچکم دوغ می مکیدم که هم رفع تشنگی می کرد هم خنک و جانبخش بود.....اخرین بار که به آن مغازه رفتم و پنج ریال همیشگی را دادم و به انتظار ارایه دوغ بودم ، برای اولین بار با پدیده مرگ مواجه شدم ...!!پیرمرد دکاندار در حالیکه کیسه دوغ مرا بدست داشت جلوی چشمان کودکی هایم در جا برزمین افتاد و دیگر بلند نشد!....... نامش را صدا زدم اما هیچ اثری از حیات در او نمانده بود ..... خودم را از پیشخوان مغازه بالا کشیدم و دیدم دوغ ها اطراف ریخته و چشمان و لبهای مردفروشنده باز است ....سراسیمه بیرون آمدم و مردم را به داخل مغازه کشاندم —- آدم بزرگها که امدند مرا با سرعت بیرون کردند و من دسته دوچرخه ام را با دستانی که خیس از عرق بود گرفتم و راه خانه در پیش .......مرگ به همان راحتی بود #شهره-لرستانی#ودودلرستانی# مرگ