دردا که درد رفتنت درمان ندارد... مانده ام اگر جای مان عوض میشد تو چگونه بودی؟ به نبودنم هرگز عادت میکردی؟ چه وقت ها بیشتر یادم میکردی؟ از من برای دخترکمان چه تعریف میکردی؟ بغض که میکردی کجا خالی میکردی دردهایت را؟

دارد میشود هشت سال! میدانی هشت سال یعنی چه؟ وقتی رفتی آرمیتا تازه چهارسال و نیمش بود یعنی کمی بیشتر از نصف هشت سال و ما فکر میکردیم دخترمان دیگر بزرگ شده!

من الان از سن شهادتت بزرگترم! چهار سال بزرگترم. میدانی چرا یاداوری میکنم اینها را؟

شنیده ام آن دنیا زمان معنی ندارد. میترسم حواست نباشد چه بر ما گذشته! میخواهم همچنان حواست به حالمان باشد.

دوستت دارم و یادت تا به ابد در روانم جاری است. سایه ت مستدام!