به گزارش پارس نیوز، 
مرگ، واژه‌ای در تقابل زندگی یا امتداد زندگی؟ این مفهوم به درازای تاریخ ذهن بشر را به خودمشغول کرده است؛اما آنچه در این گفت‌وگو با امجدغلامی، کارشناس ارشد جامعه‌شناسی،داستان‌نویس ومنتقد ادبی به تحلیل نشسته‌ایم، واژه مطلق مرگ عینی نیست بلکه واژه رایج افسردگی یا همان انسان زنده متحرک است که امروزه انسان تنهایی پرهیاهو را در زبان بدن بازنموده می‌کند و رفتار و کردار آدم‌ها زیر سایه این چتر سیاه می‌برد.
بررسی آمار پزشکی قانونی کردستان نشان می‌دهد که آمار نزاع در 9 ماهه امسال با هشت هزار و 181 پرونده نسبت به مدت مشابه سال گذشته، چهار درصد در این استان افزایش یافته است که این ریشه درچرایی و چگونگی سقوط آستانه تحمل انسان ها در عصر مدرن دارد. آنچه در این مصاحبه می‌خوانید، تحلیل جامعه شناختی دال، مدلول و دلالت‌های افسردگی جمعی است که نظام معرفتی و شناختی ما را از این واژه به ظاهر ساده در مکانیسم روان‌شناسی، جامعه شناسی تعریف کرده و به چالش می‌کشد.
افسردگی، تنهاییِ پر هیاهو
انسان عصر مدرن سعی کرد مرگ را از خود دور کند، گورستان‌هایی که در دل شهرها و روستا‌ها بودند، به خارج از شهر منتقل شدند تامرده‌ها را کم‌تر ببیند اما احساس مردن غیر از واقعیت مرگ است، این دلمردگی و افسردگی که بر روح و روان انسان معاصر به ویژه جوانان سایه افکنده است، از منظر جامعه شناختی ناشی از چیست؟
 
انسان در یک سیر دیالوژیک، مرگ را روزانه در یک‌یک سلول‌هایش تجربه می‌کند؛ مرگی که عامل ادامه زندگی او است. از این لحاظ مرگ در سازمانی بازگشت‌پذیر هم پایانی بر زندگی و هم عامل ادامه زندگی است. بنابراین مرگ جزو لاینفکی از وجود انسان است که به زندگی وی معنا می‌بخشد. در واقع هراس از مرگ همچون پایان کار، زمینه و سرحد زندگی است. این چیزی است که همواره در فلسفه اگوستین و هایدگر بر آن تاکید شده است.
این هراس و اضطراب از مرگ است که شناختی از زندگی و وجود به ما می‌دهد یا چنانکه هایدگر می‌گوید: این هراس است که بودن انسانی را از ورطه «خود فراموش کردن شتابنده‌اش» به رویت کلیت خود، یعنی شناخت خود همچون «بودن برای مرگ» می‌رساند. ستیز مهرآگین میان مرگ و زندگی در دنیای مدرن با آنجایی کردن مراسم مرگ و گورستان‌ها از زندگی مردم، ضمن به فراموشی سپردن هراس معنایی از مرگ، به خلق روح‌هایی سرگردانی از جنس پدر هملت انجامیده که در مرز بین مرگ و زندگی سرگردانند؛یعنی مرگی در کمال ناآمادگی، ناکامی، بی‌تلقینی و تدهینی (آن‌گونه که در نمایشنامه هملت آمده است).

به عبارت دیگر انسان مدرن با مرگ تنهایی دست به گریبان است که از غیاب هراس از معانی مرگ و آنجایی‌کردن آن، سرچشمه می‌گیرد. او بی آنکه به اندازه کافی ببیند یا تجربه کند، برای حفظ کنونیت خویش، «درست در لحظه‌ شکفتگی گناهانش» (به تعبیر شکسپیری آن)، بی آنکه «زندگی راستینی» از جنس تولستوی را تجربه کند و به سرحد زندگی برسد، تن به مرگی محتضرانه می‌دهد. این موجود اتمیزه شده و دلزده با اضطراب جدیدی از جنس گفتمان‌های پزشکی روبه‌رو است که از مرگ تصویر دهشتناکی از قبیل بیماری، خودکشی، جنگ، خشونت، مرگ هراسی و نمودهای روانی آن، اعم از سادیسم و مازوخیسم به‌او ارائه می‌دهند. چنین تصویری همواره با نوعی از فقدان همراه است که به گمان نوربرت الیاس در کتاب «محتضران دم مرگ»، برسازنده انسان‌های تک‌افتاده‌ای است که هیچ روزنه‌ای او را به جهان بیرونی و واقعی پیوند نمی‌زند.

برخی روان‌شناسان در تحلیل‌های علمی خود، بیکاری، تورم و نوسانات شدید اقتصادی را از دلایل بروز افسردگی اجتماعی قلمداد می‌کنند، در حالی که در کشورهای توسعه‌یافته از جمله دانمارک با رفاه کامل اقتصادی، میزان افسردگی و خودکشی بیش از سایر کشورها ست. افسردگی اجتماعی نمی‌تواند ناشی از کمبودهای مادی باشد بلکه کمبودهای مادی، افسردگی اجتماعی را تشدید می‌کند. تحلیل جامعه‌شناختی شما از این موضوع پیچیده چیست؟
 
روان‌شناسان عوامل متعدد و پیچیده‌ای در رابطه با علل افسردگی بیان کرده‌اند. از عوامل زیست‌شناختی همچون توارث و نارسایی فیزیولوژیکی گرفته تا آنچه فروید خشم انجماد یافته یا خشم علیه خویشتن می‌نامد که در عکس‌العمل به درماندگی یا وابستگی به دیگران یا از دست‌دادن عزیزی، شکل گرفته است؛ از عوامل تاریخی افسردگی در دوران کودکی گرفته تا فقدان‌های واقعی و خیالی در افراد یا مکانیسم‌های تقویتی و شناختی. بنابراین بسته به نظام معرفتی و روش‌شناختی حاکم بر هر رویکرد می‌توان تعابیر و تفاسیر مختلفی از منظر روان‌شناسی برای افسردگی ارائه داد. در واقع هر کدام از این عوامل می‌توانند به شکلی منظومه‌ای، بر شکل‌گیری افسردگی دخیل باشند.
منظومه‌ای بودن این عوامل به معنی آن است که هر عامل در عین داشتن رابطه علت و معلولی با سایر عوامل، خود به شکلی مستقل بر شکل‌گیری سندرم افسردگی اثرگذار است. در این میان موضوعیت فقدان تنها به کمبودهای مادی محدود نمی‌شود، بلکه گاهی به شکل مطلوب میل بروز می‌یابدکه طی آن فرد افسرده از امکان غلبه بر تعارضات و کشکمش‌های باطنی ناتوان است و توان سوگواری بهنجار بر مطلوب از دست رفته را ندارد. این همان چیزی است که فروید از آن به مالیخولیا نام می‌برد. در واقع همین مالیخولیا در سطحی بالاتر و اجتماعی زمانی بروز می‌یابد که ساختارها و نهادها اجتماعی دست اندرکار تکرار و اجبار به ماندن در وضعیت آسیب‌ها و فشارها و بحران‌ها باشند. اینجاست که تکرار و بازتکرار آسیب‌های اجتماعی از قبیل نزاع سنت‌ و مدرن، جنگ، خشونت، بحران‌ها و شرایط نابسامان اقتصادی- اجتماع و غیره به جای برطرف کردن‌ آن‌ها، تلاشی است برای زخمی ماندن و امتناع از درمان.

بنابراین بیکاری، نوسانات شدید اقتصادی و تورم بیش از آنکه عامل افسردگی باشند، بازنمایی جامعه‌ای زخمی هستند که هنوز نتوانسته است برای گذار از وضعیت نابسامان و آنومیک تن به سوگ نابیمارگونه‌ای بدهد، بلکه با گیر افتادن در کنونیت ایدئولوژیک، از ایجاد پل ارتباطی میان گذشته جامعه و سیر تکوینی رویدادها ابا دارد.

در چنین وضعیتی باید در کنار عوامل روان‌شناسانه، جامعه‌شناسانه و اقتصادی، به زمینه‌های تاریخی افسردگی در یک جامعه اعم از روایت‌ها، کهن نمودها و روابط تاریخی یک جامعه اعم از زمینه‌های مرگ‌اندیشی، جنگ‌های آیینی، خشونت‌های ایدئولوژیکی و جنگ‌های جهانی در تسری افسردگی در جوامع غربی و بالاخص در بلوک شرق اروپا دست بالا داشته‌اند نیز استناد کرد، تا بتوان با فاصله گرفتن و تأمل و بازاندیشی در خاطره زخمی جامعه افسرده، آن را مداوا کرد. این چیزی است که «گریس جنتسن» از آن به فرهنگ مرگ‌دوستی و مرده‌بازی غربی یاد می‌کند.

به نظر من آنچه در فرآیند زمانی موجب انباشت دلزدگی و افسردگی اجتماعی انسان به ویژه قشر جوان می‌شود، نابرابری اقتصادی،اجتماعی و فرهنگی در جامعه است که دیوار شکاف و طبقات اجتماعی را مرتفع می‌کند؛ نه مولفه تک بعدی تورم و گرانی. تحلیل جامعه‌شناسی شما در این زمینه چیست؟
 
‌چنانکه در سوال قبل گفتم، عوامل دخیل در شکل‌گیری افسردگی را باید به شکلی منظومه‌ای تحلیل کرد. در واقع افسردگی را بیماری‌ عصر مدرن می‌دانند و برای این بیماری‌درکنارتجویزهای‌پزشکی،خوانش‌های روان‌شناختی،جامعه‌شناختی و فلسفی بسیاری در چند قرن اخیر ارائه شده است. همین خود به پیچیده‌تر شدن موضوع افسردگی دامن زده است. انسان مدرن به تعبیر وبری، موجودی است که در تاروپودی از معنا اسیر شده است.
چنین موجودی از طریق گفت‌وگو در موقعیت‌های اجتماعی و فرهنگی ضمن سهیم شدن در مناسبات معنایی، از خود تصویری مقبول ارائه می‌دهد. حال اگر انسان از توانایی روایتگری وجودی و معنایی خود در مناسبات با دیگری ناتوان باشد و تن به همان روایت‌های کهنی بدهد که مغایر با مطلوب میل وی و انتظارات وی از جهان پیرامون است، به دام درماندگی و افسردگی می‌افتد. در واقع این همان تعریفی از افسردگی است که جریان شناختی بر آن تاکید دارد، برای مثال آرون بک معتقد است فرد افسرده خود را ناقص، فاقد صلاحیت، ناکام و نامطلوب می‌بیند و یا مارتین سیلگمن، الگوی انتسابی افسردگی مزمن و شدید را به تفسیر منفی از شکست‌های شخصی، پایدار و کلی ربط می‌دهد.

تلاش برای برگذشتن از واقعیت تحمیل شده و بازنمودهای کهن و منسوخ و در عین حال، ارائه تفسیر و تصویری از خود و دیگران را اگر به زبانی هابر ماسی بازگو کنیم، نیازمند نظامی زبانی- معانی جدید در بستر عقلانیتی ارتباطی- تاریخی است که در درون زیست جهان‌ها رخ می‌دهند اما همین بستر طی روند عقلانی شدن به استعمار نظام‌ (دولت و اقتصاد) درآمده است. بنابراین مساله تنها نابرابری‌های اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی نیستند که جامعه را به سمت دلزدگی و افسردگی سوق داده‌اند (اگرچه خود این نابرابری‌ها و تشدید آن‌ها برآیند ساختارهای ایدئولوژیکی و گفتمانی حاکم بر نظام هستند)، بلکه تلاش برای انسداد توقعات جامعه از سوی نظام حاکم است که مارکس آن را «خودتخریبگری ابداعی» می‌نامد. این مساله نیز به نوبه خود طی روندی بیگانه‌ساز، به تولید و بازتولید نابرابری، خشونت و بیگانگی مضاعف می‌انجامد. در چنین وضعیتی جامعه با نوعی از روایت‌های توجیه‌گرانه و ملاحظه‌انگارانه روبه‌رو است که در عین ایجاد محدودیت ارتباطی و گفتمانی، نابرابری‌ها را توجیه و توانش روایی-معنایی افراد را سلب می‌کند و آن‌ها را به سمت افسردگی، گفتمان بقا و مرگ‌پرستی سوق می‌دهد.

امروزه شکل خانواده‌ها ازگسترده به هسته‌ای و ارتباط بین فردی و فرافردی از همگرایی به فردگرایی تبدیل شده است. ارتباطات خانوادگی قطع شده و جوانان سر در لاک خود فرو برده‌اند، او می‌خواهد از آخر شروع کند تا به اول برسد، این قضیه فقر نیست؛ بلکه داستان افزایش توقعات مردم به ویژه قشر جوان از زندگی است، راهکار شما برای برون رفت جوانان از وضعیت موجود چیست؟
 
این گذار از خانواده گسترده به هسته‌ای و به تبع ازدواج‌های سفید و پارتنری در امروز جهان و با نگاهی واقع بینانه در اطراف خود ما، از چند منظر قابل بررسی است. اول آنکه این تغییر، به گمان گیدنز، تغییری است از مدل مبتنی بر تولید مثل به مدل عاطفی جنسی و گسستن از مدل غالب در گفتمان سنتی - دینی. در نتیجه این گذار، ضمن پا به عرصه نهادن «زن نو» و ایجاد فضای گسترده‌تری پیش‌روی زن در جوامع انسانی، مخالفت شدید ساختارهای دینی و سنتی و مردسالار را در پی داشته است؛ تا جایی‌که می‌توان مساله «زن نو» را در کانون توجه تمامی جریانات ارتدوکس، سلفی و تکفیری در ادیان و مذاهب مختلف جهان سراغ گرفت.
این تغییر نهادی اگر در جامعه‌ای ناپذیرنده و ناهماهنگ و بدون مشارکت سایر نهادها اتفاق افتد، نتیجه طبیعتا همانی می‌شود که شما به آن اشاره کردید. اینجاست که جامعه با پدیده‌های جدیدی از نوع افسردگی، افراد خانواده، دختران فراری و بزهکاری‌های همسوی با آن مواجه می‌شود. درست مانند آنچه دکتر اباذری در مصاحبه «فروپاشی خانواده» به آن اشاره می‌کند. چرا که به گمان وی، یکی از تبعات عینی غفلت سایر نهادها، تبدیل خانواده از مکانی عاطفی به کانون خشونت و سرکوب است
در واقع سویه آسیب‌زای این امر، همان گذار آنومیکی است که طی آن نظام، حاضر به همراهی خانواده در تغییرات موجود در بطن آن نیست. خانواده‌ها در چنین جامعه نامخاطره‌پذیری نه تنها از سوی نظام برای تغییرات پیش‌رونده خود بیمه نمی‌شوند، بلکه همواره تبدیل به منبعی برای تغذیه امر سیاسی و ایدئولوژیک شده‌اند. به دیگر عبارت در کنار ترس از فروپاشی خانواده، عدم ابتکار مخاطره‌جویانه، قربانی شدن عواطف و آزادی افراد خانواده، تبدیل خانواده به فضای پادگانی و سرکوب و موارد دیگری که به گمان دکتر اباذری به دلیل عدم کارایی سایر نهادها از سوی نظام و بر سر خانواده خراب شده است، می‌توان به تجاوز امر سیاسی به حریم خانواده اشاره کرد.
این مساله ضمن امحای خط فارق میان حیطه عمومی و خصوصی، میان جهان مشترک و فعالیت‌های مربوط به حفظ حیات و امرار معاش، موجب سوق دادن و ادغام خانه در قالب تدبیر منزل ملی و جهانی شده است. بارها می‌شنویم که رخدادهای داخل کشور به شکلی استعاری در قالب «خانه ما»، «خانواده ما» و ... ارائه می‌شود. این موضوع به گمان هانا آرنت ،موجب سازماندهی جامعه برروش تدبیر منزل در هیاتی ابرانسانی است که در درون آن افراد تنها با داشتن خانه و کاشانه می‌توانند در امور جامعه مشارکت کنند. انتشار مطالبی در فضای مجازی درباره مقطوع النسل کردن کارتن خواب‌ها ،خود گواهی بر این مساله است. بر همین اساس مدلی که امر سیاسی از خانواده انتظار دارد، مدل پارادکسی از نظام مصرف بوده که اساس خودتدبیرگری و استقلال منزل را هدف گرفته است.

در چنین شرایطی خانواده در حصاری شیشه‌ای محصور شده است که امر سیاسی با سرک کشیدن مداوم در آن و دخالت در انتظاراتی که از ضرورت و حوایج زندگی قابل تحقق است، خانواده را به سمت نوعی خوددرگیری و بیزاری سوق داده است که باز به گمان آرنت، خود امر سیاسی از یک‌یک افراد یک خانواده انتظار دارد. بنابراین باید اساس خانواده و تحولات آن و تعامل این نهاد با سایر نهادهای اجتماعی را دوباره مورد بررسی قرار داد و نباید تنها به یک گذار اسمی از مدل گسترده به مدل هسته‌ای در تبیین رفتاری خانواده‌ها اکتفا کرد.

از دیدگاه جامعه‌شناسی پیامدهای جنگ تا سالیان متمادی بر روح و روان انسان‌ها تاثیر می‌گذارد؛ از منظر شما با توجه به اینکه استان‌های مناطق کردنشین در جنگ هشت ساله تحمیلی بیشترین آسیب‌های مادی و جانی را متحمل شده‌اند و نسل بعد از آن گرچه با پدیده‌های عینی جنگ درگیر نبوده‌اند؛ اما مفروضات ذهنی جنگ، چنگ بر اندیشه و روح آنان زده است. برای ترمیم این زخم کهنه بر روان مردمان این دیار باید چه‌کار کرد؟
 
جنگ به گفته فروید، فرصتی است پیش‌روی زندگی تا خود را برای مرگ آماده کند. اینجاست که مرگ برخلاف آنچه در سوال دوم گفته شد، نه تنها انکار نمی‌شود، بلکه ما را ناچار از پذیرش این واقعیت می‌کند که مردم واقعا می‌میرند، آن‌هم به شکلی دهشتناک. این نحوه برخورد با مرگ به مثابه عاملی برای درک وجودی خویش، گاهی از سوی متفکرانی همچون هگل مورد تحسین قرار گرفته است، چرا که به باور وی تنها در دوران جنگ فردانیت‌ها از بین می‌رود و جامعه به شکل یک کل ظهور می‌یابد.
با این حال جنگ به زعم جامعه‌شناسان، یک پدیده اجتماعی است که در کنار ایجاد بسیج عمومی، تبعات ویرانگری از قبیل مرگ و میرها، از جا کندگی‌ها، تخریب و ویرانی‌ها و ... را در پی دارد. تبعات فاجعه‌بار جنگ زمانی احساس می‌شود که در فردای جنگ و با نگاهی نوستالوژیک به گذشته پیش از جنگ به آن دوخته شود؛ زمانی که ادامه جنگ به شکلی طاقت‌فرسا برای افراد یک جامعه از توانش ایدئولوژیکی آن تهی شده باشد و گره‌زدن ویرانی‌های جنگ با گذشته پیش از آن ناممکن شود. در چنین زمانی انسان‌ها به دو دسته قربانیان و بازماندگان تقسیم می‌شوند. خود بازماندگان نیز ترکیبی از شاهدان نزدیک و درگیر و شاهدان دور‌ند.
شاهدانی که با تجربه‌های متفاوت روانی و انسانی پا در فردای پایان جنگ‌ها می‌نهند. شاهدان نزدیک همان‌هایی هستند که با زخمی تروماتیک در زمان عایق شده جنگ و بحران انسانی آن گیر کرده‌اند. اینان کسانی هستند که تجربه خاصی از مرگ دهشتناک را با خود یدک می‌کشند و گوش و درکی برای فهم آنچه بر آن‌ها اتفاق افتاده است، نمی‌یابند. ناتوانی روایت کردن فاجعه زیسته شده و افتادن در گیرودار دو زمان که اولی به شکلی تیک تاکی به سمت آینده می‌رود و دیگری با پا پس کشیدن در زمان فاجعه مسخر شده است، چیزی است که شاهدان نزدیک هر روز آن را تجربه می‌کنند. در مقابل شاهدان دور کسانی هستند که زیر بار دین اخلاقی رساندن پیام قربانیان و کشته‌شدگان جنگند.
فارغ از دشواری کار آنان در جلوگیری از فراموش کردن قربانیان، اصرار و تشدید این وضعیت از سوی شاهدین، گاهی سمت و سوی ایدئولوژیکی به خود می‌گیرد. وضعیتی که امروزه با بازنمایی جنگ در کتب درسی کودکان، در میادین شهرها، دیوارنگاشت‌ها و در شعارهای هر روزه شاهد آنیم به شکلی نشانه‌شناختی از جنگ تصویری زیبا ساخته است که نسل به نسل انتقال می‌یابد.

به یاد دارم که در اوایل دهه ٨٠ خانمی ایلامی در یکی از فصلنامه‌های زنان مطلبی درباره تاثیر لاشه یک هلیکوپتر جنگی از دوران جنگ ٨ ساله، که به عنوان تزیین میدانی در ایلام استفاده شده بود، بر ازدیاد نرخ خودکشی و خودسوزی زنان این شهر کار کرده بود. این مطلب خود گواهی بر تبعات سوء زیباشناسی کردن جنگ در زندگی نسل‌هایی است که حتی جنگ را از نزدیک ندید‌ه‌اند.

اگر چه وجود وضعیت اضطراری جنگ به لحاظ اخلاقی می‌تواند نوعی ادای دین و تلاش برای مواجهه با فراموشی قربانیان جنگ تحمیلی باشد، اما تکرار بیمارگونه آن، مبالغه‌انگاری و مصادره ایدئولوژیک چنین موضوعی می‌تواند بر روان بازماندگان و نسل‌های بعدی تاثیر سوء داشته باشد و آن‌ها را به سمت نوعی از گفتمان بقا سوق دهد که برخلاف چیزی است که هگل از جنگ توقع داشت. در چنین شرایط اضطراری همه بدون آنکه به همنوعان خود بیندیشند، فقط در فکر حفظ خویشند.

این در حالی است که پس از گذشت نزدیک به سه دهه از پایان جنگ، هنوز آثار عینی آن را می‌توان در زندگی مردم استان‌های غرب کشور و به ویژه استان‌های کردنشین اعم از قربانیان حملات شیمیایی و عدم تلاش برای تاسیس درمانگاه‌های ویژه برای آن‌ها و مین‌های به جا مانده از دوران جنگ که هنوز قربانی می‌گیرد، مشاهده کرد. انگار قربانیان جنگ در کنار عایق شدگی زمانی فاجعه به لحاظ روانی، هنوز در فضای عینی و هر روزه جنگ را در کنار خود احساس می‌کند.

آقای غلامی امروزه بیشتر جوانان تحصیل‌کرده دانشگاهی کرد زبان که درحوزه تحلیل ادبی، اجتماعی و فرهنگی فعال هستند گفتمان غالب افسردگی اجتماعی در ادبیات شفاهی و نوشتاری آنان پدیداراست، این قشر که به لحاظ سنخ‌شناسی سبک‌های زندگی به سبک زندگی علمی گرایش دارند و با نگاه عقلانی به تحلیل داده‌های درون و برون متن زندگی می‌پردازند، چرا در دایره هژمونی افسردگی اجتماعی گرفتار آمده‌اند؟

این وضعیت از سه حالت خارج نیست؛ یا اینکه این قشر خود وارثان فضا و جامعه‌ای هستند که با تجربه مرگ‌پرستی تاریخی، جنگ، بحران‌های اقتصادی و اجتماعی دست به گریبان بوده‌اند و با تجربه شهروند درجه دوم و پایین دست بودن پا به عرصه نهاده‌اند و با درک نظامی از تبعیضات اجتماعی به تولید و بازتولید هژمونی افسردگی همت گمارده‌اند. یا اینکه هنوز جامعه علمی به آن سطح اجتماعی و دموکراتیک لازم خود دست نیافته و نتوانسته است به شکلی نهادی ابراز وجود کند. جامعه‌ای که به زعم هوارد بکر باید واجد دیالکتیکی از پیوند و گسست، مخاطره‌جویی، مخاطب سازی، نظام رسانه‌ای مدرن، نظام آموزشی مدرن و ... است.
 
این در حالی است که عمده مطالعات آکادمی ما در دایره سخت افزاری دانشگاه محدود شده و نتوانسته است ارتباطی متقابل با بدنه بیرونی خود برقرار سازد. این درماندگی و بی‌کاربرد بودن دانش در حوزه عمومی، عامل کلیدی در بیهوده‌انگاری و بیهوده‌نویسی این طیف محسوب می‌شود. طیفی که خود را وارث گذشته‌ای بکر و دست نخورده می‌بیند، اما از امکانات و توانایی کافی برای مطالعه و عرضه آن بی‌بهره‌ است، حتی خریداری برای مطالعات خود نمی‌یابد.
در چنین شرایطی، مطالعات میدانی جای خود را به مطالعات نظری و فلسفه‌ورزانه می‌دهند. خروجی چنین مطالعاتی ظهور نوعی مالیخولیای سرآمدگرایی و دستاویز قرار دادن نگره‌هایی است که عمدتا سمت و سویی نوستالوژیک به خود می‌گیرند. حتی این وضعیت نوستالوژیک و ماخولیایی زمانی که از امکان کنار آمدن و ابراز آن بی‌بهره است، شکلی بیمارگونه به خود می‌گیرد. در واقع بیش از آنکه انتخاب ارزشی موضوع همسو با گفتمان افسردگی در این نحله مطالعات مساله‌ساز باشد، عدم وجود مخاطبی که به زعم ارسطو در کامل کردن فرآیند پالایش ایفای نقش می‌کند، موجب افسردگی این جوانان شده است.
حالت سوم پذیرش نقش جدا افتادگی، خود تبعیدگری و غریبه‌شدگی حاکم بر میدان روشنفکری از سوی جامعه است. جامعه‌ای که همواره روشنفکران خود را به مارماهی، غربزدگی، زبان زرگری و ... متهم می‌کند، دست‌اندرکار برساختن روشنفکرانی است که به محض پذیرش نقش روشنفکرانه، آن‌ها را به شکل غریبه، به تبعیدی ناخواسته وامی‌دارد. این چیزی است که دکتر فشاهی در کتاب ارسطوی بغداد و در پاسخ به اقبال لاهوری درباره متفکران ایران از آن به عنوان «فیلسوف شهید» یاد می‌کند.

به زعم لوکاچ اگر سرگشتگی، تنهایی، دلزدگی و افسردگی انسان معاصر را کلاف سردرگمی بدانیم که در نتیجه شکاف سوژه و ابژه زندگی انسان معاصر را به نوعی مرگ بی معنا سوق می دهد آیا شما در این شرایط ادبیات و رمان را فرصتی برای خود استعلایی و احیای دوباره زندگی می دانید، چنین چیزی با توجه به اکتیو نبودن انجمن های ادبی و کانون های همنشینی نویسندگان میسر است؟

همچنانکه گفتید، لوکاچ دوران معاصر را دورانی می‌داند که در آن ارزش‌های راستین در جهان ناراستین تباه شده‌اند و امر کلی نمی‌تواند دیگر در جان جزیی متحقق شود. لوکاچ برخلاف هگل، حرکت تاریخی را نه از زاویه‌ای سیاسی، اجتماعی، بلکه از نقطه نظری ادبی واجد نزول و انحطاطی تصور می‌کند که انسان بی‌خانمان و رها شده در وادی «شیءگونه»، در پایان کار دوران همبودگی و حماسه خود به شکلی استعلایی با آن روبه‌روست، تا در هیات «روح‌های مرده‌«، منجمد و تنها بر از دست دادن کلیت انضمامی پیشین خود اشک بریزد. از این رو پروبلماتیک بودن انسان به زعم لوکاچ، واجد شکلی از افسردگی و دلزدگی و بی‌خانمانی است که در نتیجه تغلب عینیت‌گرایی محض حیات مدرن، زندگی را تهی از بار معنایی همراه با از بین رفتن بنیان عینیت‌گرایی در سوژه کرده است.

انسان افسرده و بی‌خانمان بنابر چنین تعبیری از کلیت انضمامی خود برکنده شده و جز مرگ جایی برای سکنی‌گزینی روح سراغ ندارد، با این تفاوت که چنین انسانی برای آگاهی از روح بی‌خانمان خویش ناچار از جست وجو و آغاز سفر از همان آغازی است که وی را به دام دلزدگی و اسارت در واقعیتی تهی از معنا افکنده است. لوکاچ به شکلی تلویحی، ادبیات را فرجام چنین جستجویی برای برگذشتن از بی‌خانمانی استعلایی می‌داند و رمان همان بصیرتی است که به شکلی خوداستعلایی، مانع از نفوذ کامل معنا در عینیت زندگی می‌شود. رمان بارقه‌ای از جهان وحدت یافته است که در قالب عمیق‌ترین و اصیل‌ترین ابزار رسیدن به کلیتی ظاهر شده است که انسان بی‌خانمان امروز در پی آن است و این یعنی بازگشت دوباره ذهن به خانه خویش.

اینکه آیا رمان و ادبیات توانسته است چنین نقشی را ایفا کند، باید توجه داشت که نه تنها لوکاچ، بلکه قریب به اتفاق متفکران معاصر بر وضعیت معناباختگی دوران مدرن صحه می‌نهند، اما این ادبیات و رمان است که وضعیت انسان معاصر را درست در حد و قواره خویش بازگو می‌کند. انسانی که در مرتبه انسانی دون‌تر از سایر انسان‌هاست، به عنوان قهرمان رمان درست در جایی می‌میرد که به زعم لوکاچ هیچ معنایی برای مرگ و زندگی خود نمی‌یابد. ادبیات در این راه به جای آنکه به خدمت ساختار حاکم درآید، راهی را در پیش گرفته است که از عهده واقعیت تجربی خارج است. چنین راهی به ساخته شدن جمهوری‌ای از نویسندگان جهانی انجامیده است که دور و نزدیک در یک شبکه نوشتاری با همدیگر در ارتباطند.

اما همین میدان ادبی برای فراتر رفتن از مبدا سوبژکتیویته خود نیازمند جامعه‌ای از ایده‌پردازان و گروه پشتیبانانی است که زمینه تحقق آن را پیشتر از زبان هوارد بکر عرض کردم. این در حالی است که هنوز این زمینه ساختاری برای زایش ادبیاتی که گفته شد در بعضی از نقاط ایران تحقق نیافته است. ادبیاتی که ما با آن کار می‌کنیم شکلی از بومی گرایی کوچکی است که یگانه مخاطبانش، خود مولفان آن هستند. مکان ابراز آن به انجمن‌ها و محافل محدود شده و از فرصت‌های پیرامتنی و تحقیقی و ... بی‌بهره است. خود نویسنده ایفاگر تمامی نقش‌هایی است که باید در بین گروه پشتیبان تقسیم می‌شد. درست مانند آنچه هملتون آلمانی درباره حسین حزن مکریانی از روزنامه‌نگاران و تاریخ‌نویسان به نام کرد، می‌گوید: «شخصی را دیدم که خود مطالب روزنامه‌اش را می‌نوشت، خود حروفچینی می‌کرد، خود صفحه‌آرایی می‌کرد و خود آن را در سطح شهر توزیع می‌کرد». بنابراین با وجود نویسندگان بزرگ، این ادبیات نتوانسته است در غیاب گروه پشتیبان، میدان منحصر به خویش را که واجد اکت سیاسی و اجتماعی باشد، ایجاد کند.

در تحلیل درونمایه برخی از اشعار و داستان ادیبان کرد، افسردگی ادبی در ورای واژه‌ها و بیان احساس شعری و روایت ها و عناصر داستانی موج می زند؛ این امر ناشی از چیست و آیا معتقد به فراوانی میزان افسردگی ادبی در بین آثار کرد زبان هستید. چرا؟

نگاه کنید این مساله که گفتید قدمتی بسیار دیرین‌تر از ادبیات کردی یا ادبیات ایرانی دارد، برای مثال ارسطو تراژدی را والاتر از دیگر انواع ادبی حماسه و کمدی می‌داند و می‌گوید که تراژدی بازنمود کنش و زندگی و نیکبختی و حتی بدبختی است. در فصل یازدهم کتاب «فن شعر» رویداد سوگناک و ترحم برانگیز را به عنوان یکی از مشخصه‌های طرح تراژدیک معرفی می‌کند که موضوع آن کنشی درباره رنج و مرگ قهرمان است. در واقع همین ترحم و همدردی با قهرمان به زعم ارسطو موجب بازشناخت و کاتارسیس در فرجام تراژدی می‌شود. این موضوع پس از ارسطو و در عصر کلاسیک به عنوان یکی از ارزش‌های راستین ادبیات تحکیم شده است. تا جایی‌که به زعم میشل ووینی تراژدی عصر کلاسیک، تراژدی سقوط انسان‌ها از فراز به نگون‌بختی است که در پایان به خودکشی و حذف قهرمان می‌انجامد.

البته نباید فراموش کرد که در قرون میانه، نظام کلیسا نیز در تسری این نگاه سوگناک و پرهیز از خنده و شادی به عنوان نمود بی آبرویی و فروختن خود به شیطان، دست بالا داشته است. این چیزی است که امبرتو اکو در رمان«نام گل سرخ»به آن می‌پردازد. این نوع خنده به عنوان ویژگی عامه گرایی حتی از سوی خود ارسطو نیز مذمت شده است و از بابت اینکه مخاطبان تراژدی جماعت عوام و فروتر هستند، حماسه را از این لحاظ از تراژدی والاتر می‌داند، چرا که مخاطب حماسه جماعت والا و متمایز هستند. این اساس رنج به عنوان ارزش والای ادبی همواره در طول تاریخ ادبیات مروج اسلوبی از نوشتار ادبیات فاخر بوده است. در مقابل برای باختین خنده می‌تواند احیاگر رویدادی معترضانه و انتقادی باشد که در قالب خرده‌فرهنگی به نام «کارناوال»تجلی یافته است.

این تمایز میان ادبیات جدی و ادبیات عامه از طریق مذمت خنده اتفاقی است که در ادبیات رومانتسیسم، گوتیک و ادبیات پلیسی - جنایی معاصر از طریق تکریم عشقی مشابه مرگ، زیباشناسی رنج و شر، همزادها، ارواح، قتل و کشتارها و ... به حیات خود تا به امروز ادامه داده است. درونمایه رنج و مرگ از این حیث یکی ا ز ویژگی‌های بارز ادبیات غرب و چیزی است که کوندرا از آن به«بومی‌گرایی بزرگ»یاد می‌کند.
 
بنابراین این اتفاق همزمان با دیگر نحله‌های ادبی خاورمیانه از طریق نظام استعماری وارد ادبیات کردی نیز شد، با این تفاوت که نسل‌های اولیه ادبیات مدرن کرد بیش از آنکه رنج را با مذمت خنده در آمیزند، از دل رنج‌ها تصاویری گروتسک‌وار و مضحک بیرون می‌کشیدند که شاید بتوان این نوع از نوشتار را ناشی از تاثیر ادبیات فولک و شفاهی بر نوشتار این نسل دانست. با این حال تجربیات تلخ جنگ‌ها، سرکوب‌ها، استعمار و امثالهم این خنده را بر لب نویسندگان کرد خشکاند و به غلبه یاس و افسردگی بر اسلوب نوشتار این منطقه انجامید. این مدل از نوشتار در عین تلاش برای سرآمدنگاری و خلق ادبیات فاخر در مقایسه با شیوه‌های رایج و عامه، سعی کرده است که با قلب دردها این رنج تاریخی را در آثار خود بازنمایی کند و از این حیث عمدتا به مدل‌های از نوشتار رجوع می‌کند که به نیازهای او پاسخ مثبت بدهند، رجوع به«الیور تویست‌»ها و نه «هاکلبری فین»ها به کافکاها، هدایت‌ها، کاموها و ... تلاشی است برای به تصویر کشیدن این رنج قومی.
در عین حال به کارگیری فرم‌های زاوید دید اول شخص اکسپرسیونیستی و درون‌گرایانه، پراکنشی مونولوگ‌محور و ... به علت شرایط تاریخی و ایدئولوژیکی غالب همواره نوشتار داستانی و شعری را مسحور خود و به تکثیر آن کمک کرده است. بنابراین ادبیات داستانی کردی و گاهی خود ادبیات فارسی با راوی درون‌گرا، مهجور، مالیخولیا (از نوع سرآمدگرا)، بی‌هویت و بی‌مکان و سرگردانی دست به گریبان است که همچنانکه گفته شد به عنوان اسلوب نوشتار غالب مورد استقبال کاربران این نسل از نویسندگان کرد نیز قرار گرفته است. بنابراین مهم نیست که آیا خود کاربران به درد افسردگی دچار آمده باشند، بلکه مساله نظامی از تقلید و تکریم اسلوبی نوشتار است که در راستای ستایش گریه و مذمت خنده تلاش کرده است.