زندگی گاهی شاید شبیه اتاقک تاریکی شود که درونش گیر کرده ایم. تا به حال برایتان پیش آمده که در یک اتاقک تاریک گرفتار شوید؟ احساس عجیبی است نه ترس مطلق است و نه کنجکاوی؛ راستش اولش این طور است که به هرحال از ایستادن و راه رفتن در آن اتاق تاریک میترسی، اما بعد پاهایت شروع می کند به گز گز کردن و چیزی درونت تو را مجاب می کند که آخرش چه؟ تا کی و کجا می خواهی این گوشه بنشینی و منتظر بمانی که کسی از راه برسد و آن چراغ خاموش را برایت روشن کند؟ همین طور است که به ناچار و جبری ناشناخته از جا بلند میشوی. اولش قدم هایت مردد است و نگران اما چند قدمی که رفتی قدم هایت بلند تر می شود و شجاعانه تر و در همین هنگام که بی محابا و به خیال اینکه دیگر خطری نیست داری قدم های بلند و بی پروا برمیداری و تلاش میکنی تا فضای تاریک آن اتاق را برای خودت  در ذهنت خودت تصور کنی، ناگهان به چیزی سخت و تیز برخورد میکنی و پرت میشوی روی زمین و از درد در خودت مچاله میشوی و بوی خون به مشامت می آید و دلهره به جانت می نشیند. اما کمی بعد وقتی درد تخفیف پیدا کرد ونفست که بالا آمد وقوت به زانوانت که برگشت، دوباره با یک حالت سمج وار بلند میشوی، این بار اما کنجکاوی که بدانی دقیقا به چه چیزی برخورد کردی و دقیقا چه چیزی باعث شده است که این طور زخمی بشوی؟ همین طور است که در آن تاریکی وقتی عاقبت آن شیء تیز و سخت را پیدا میکنی شروع میکنی به با احتیاط لمس کردنش و در همین لحظه است که حسی درونت می جوشد، که خب بله من در این تاریکی محض آسیب دیدم، زمین خوردم اما به هر حال عاقبت به تنهایی دوباره از جا بلند شدم، و هنوز زنده ام! در همین لحظه و ناگزیر دلپذیر است که به خودت ایمان میاوری و خودت را باور میکنی چرا که آن طورها هم که خیال می کردی نازک نارنجی نیستی و هر چیزی نمی تواند تو را به راحتی از پا در بیاورد، پس لازم نیست خیلی هم بترسی و وحشت کنی از آن اتاق و تاریکی که درونش فرو رفته ای. و بعد کم کم با آن تاریکی مانوس میشوی و آن تاریکی برایت می شود، فرصتی که به تو یاد خواهد داد که چطور باید از عهده ی سختی ها بربیایی و در تاریکی ها دوام بیاوری.

(زندگی گاهی تاریک است!)

زندگی درست شبیه همان اتاقک تاریک گاهی در ظلمات و خاموشی فرو می رود،  و همه ما اولش می ترسیم اما بعد می فهمیم که نیروی زندگی درونمان آنقدر قوی هست که عهده این تاریکی بربیاییم، همان نیرویی که باعث می شود تا ما تا آخرش یک جا ننشینیم و منتظر و چشم به راه کسی بمانیم که از راه برسد و در این اتاق تاریک را باز کند و برای ما چراغی روشن کند، که منتظر بمانیم تا کسی بیاید و ما را نجاتمان دهد. همین طور است که از جا بلند می شویم و حرکت می کنیم اما خب به هرحال بنا نیست که همیشه اوضاع خوب پیش برود؛ گاهی ما ناچاریم با خطرات به تنهایی رو به رو شویم و حتی آسیب ببینیم اما بعد از اینکه آسیب دیدیم، بعد از اینکه از درد درون خودمان مچاله شدیم، بعد از همین زمین خوردن هاست که یاد می گیریم که چطور باید روی پای خودمان بایسیتیم و با چیز یا چیزهایی که به ما آسیب رسانده رو به رو شویم و وقتی خوب زیر و رویش کردیم می فهمیم عیار و توان خودمان چه قدر است؟ و از اون لحظه به بعد یا می گیریم که چطور باید از خودمان محافظت کنیم و بعد دیگر این اتاق تاریک چندان هم ترسناک به نظر نمی رسد و تاریکی اش تهِ دلمان را خالی نمی کند و این تاریکی برایمان می شود یک فرصت که از قلب یک تهدید گذشته است. پس همین حالا که دارید این متن را می خوانید اگر در دل اتاقک تاریک زندگی به تنهایی فرو رفته اید و تا سر حد مرگ از این تاریکی وحشت کرده اید، زمان را از دست ندهید، از جا بلند شوید و باور کنید که بعد از برداشتن اولین قدم دیگر هیچ چیزی به اندازه حالا به نظرتان سخت و دشوار نمی آید.که باور کنید نیروی زندگی که خداوند درون شما به ودیعه گذاشته است بزرگ ترین نجات دهنده شما از دل تاریکی های زندگی است.

نفیسه سادات بشیری