به گزارش پارس به نقل از فارس «خداداد» شخصی که 41 روز نزد طالبان اسیر بود، با اشاره به سختی‌ها و مشقت‌های متحمل شده از رئیس جمهور افغانستان خواست این سختی‌ها را خوانده و فضای سیاسی را طوری سازمان‌دهی کند که دیگر غیرنظامیان قربانی نشوند.

خداداد نوشت: آزادی بیشتر از آن زیباست که ما در زمان آزادی تصور می‌کنیم و اسارت بیشتر از آن سخت‌ و دلگیر است که اندیشه انسان‌های آزاد آن را متصور شود.

آزادی، نعمتی بزرگ و خدادادی است که باید قدرش را دانست و برای زندگی بهتر و خروج از هر قید و رنجی کوشید، در غیر این صورت به درد بی‌درمانی مبتلا می‌شویم که پشیمانی دیگر سودی نخواهد داشت.

چرا اسیر شدم؟

موضوع اساراتم با 10 همسفرم در مسیر زابل شاید به 2 دلیل عمده باشد، نخست اینکه ناامنی‌ها و نافرمانی‌های مدنی و سیاسی طالبان و مخالفان بوده که تاکنون دولت به این نافرمانی‌ها نتوانسته پایان دهد.

این ناامنی‌ها شاید در شهرهای بزرگ مشهود نباشد، اما زمانی که از مسیر شاهراه‌های بزرگ کشور به‌ویژه کابل–هرات بگذریم به خوبی خواهیم دانست که چه خبر است؟

اما در این میان باید بپذیریم که عدم توجه به وضع جاری و امنیت شاهراه به‌ویژه برای ما که از قوم «هزاره» هستیم، اکنون برایم به هیچ صورت معقول و عاقلانه نیست، زیرا رفتارهای گذشته تروریست‌های حاکم در شاهراه نشان داده و این تجربه را به هزاره‌ها آموخته که آنان تنها از این قوم اسیر می‌گیرند.

با وجود این، اما من زمانی که از هرات به سمت کابل در حرکت بودم، اسارتی را تجربه کردم که شاید هیچ اسیری این درد را تجربه نکرده باشد،‌ زیرا این کارم عاقلانه بوده و با وجودیکه از مشکلات و ناامنی‌های راه برای هزاره‌ها آگاه بودم پا به این شاهراه که بدتر از شاهراه مرگ است گذاشتم.

خروج از هرات و حرکت با دلواپسی بی‌سابقه

آرامش شب همه‌جا و تمام شهر هرات را فرا گرفته بود که با جمعی از دوستانم به بلیت‌فروشی رفتیم و با اخذ بلیت اتوبوس بلافاصله در صندلی نشستیم.

ساعت حدود 2 شب بود، مسافران اتوبوس همه نیامده بودند فقط من با 9 دوست دیگرم و چند مسافر که از ما زودتر آمده بودند بر صندلی‌های اتوبوس تکیه زده و به امید رسیدن به پایتخت کشور بودیم.

در آن زمان این شائبه به دلم رخنه کرد که خداداد برخیز و از این سفر بگذر، شاید زندگی نیرنگی را بازی کند که کودکان، خانم، پدر و مادرت ناراحت و افسرده شوند.

این موضوعات به دلم بیشتر از هر زمانی می‌آمد اما من با کله شقی که داشتم نگذاشتم تا از تصمیمم برگردم و دوباره به خانه خواهرم که در شهر هرات بود،‌ برگردم.

این وسوسه‌های درونی‌ام هنوز پایان نیافته بود که راننده اتوبوس ماشین را روشن کرد و بنای حرکت نمود، در این میان دیدم تمام مسافران آمده و تمام صندلی‌ها پر شده است.

پس از لحظاتی به در خروجی شهر هرات رسیدیم و پس از توقف حدود 30 دقیقه‌ای پلیس راه اجازه خروج داد، اما همزمان با خروج اتوبوس از شهر بدنم به لرزه درآمد و با خود می‌گفتم که اگر خدا در این سفر ما را همراهی کند دیگر هرگز راه زمینی هرات – کابل را نخواهم رفت.

با توجه به دغدغه‌های راهزنی و سرقت‌های مسلحانه که از دشت «بگوا» شنیده بودم، بیشتر از هر جایی از این دشت می‌ترسیدم اما زمانی که از این منطقه عبور کردیم، رنگ به رخم برگشت و اندکی بهبود روانی یافتم.

با اینکه نه به نظام کاری داشتم و نه با خارجی‌ها سر سازگاری داشتم، اما اینکه چرا این وسوسه‌های درونی برایم پیدا شد، سوالی بود که از خودم می‌پرسیدم.

زمانی از این تفکرات خارج شدم، دیدم که به شهر زیبا و باستانی قندهار رسیدیم و ساعت 10:15 صبح است، پس از اندک توقفی در قندهار به هتل هم نرفتیم و با صرف یک نوشابه و یک «روت» دوباره به اتوبوس آمده و در صندلی‌ام نشستم.

هنوز از حضور سایر مسافران در اتوبوس خبری نبود که باز فکرهای بسیاری به سرم زد و کودکانم و لبخندهای «احمدجان» پسر زیبا و شیرین زبانم به یادم آمد.

این فکرها مرا آزار می‌داد که تمام مسافران دوباره به صندلی‌های خود برگشتند و راننده راه کابل را پیش گرفت و همه آرام و مسکوت شده بودند اما این من بودم که به دور خودم می‌چرخیدم و آرام نمی‌گرفتم تا اینکه وارد ولایت زابل شدیم.

دست، پا و چشمان ما را بستند

از دوستان و اقوامم که در فرمانداری جاغوری ولایت غزنی زندگی می‌کنند در مورد خطرات این ولایت بسیار شنیده بودم و تمام قصه‌های آنان را دانه به دانه به یاد آوردم.

این قصه‌ها بیشتر حالم را خراب می‌کرد که دیدم ناگهان راننده، اتوبوس را متوقف کرد و 6 فرد مسلح که نه به «طالبان» که من دیده بودم شبیه بودند و نه به نیروهای دولتی شباهت داشتند.

این افراد با صورت‌های پوشیده که همه آماده شلیگ بودند نخست دوستم را که در صندلی جلوی من نشسته بود، صدا کردند و از وی خواستند از اتوبوس پیاده شود.

ترس و سستی پاها مرا به زمین انداخت

در اینجا بود که فهمیدم این روزها روزهای آخر زندگی‌ام است و دیگر شانسی برای زنده ماندن ندارم، اینجا بود که صدایی آمد و دیدم که سر سلاح به سمت من است و صاحب رو پوشیده آن به من گفت: تو هم پایین برو هزاره!

منم که زبانم لال شده بود و گوش‌هایم صدا می‌داد، از ادامه زندگی ناامید شده بودم  و با پاهایم که از شدت ترس سست شده بود خواستم از اتوبوس پیاده شوم که با اندک فشاری از سوی یک فرد مسلح روپوشیده مقابل در اتوبوس به زمین افتادم.

3 مسلح روپوشیده یا همان نقاب‌داران دست و پاهایم را می‌بستند که دیدم تمام دوستانم را از اتوبوس پیاده کرده و دست و پاهایمان را بستند و تنها کاری می‌توانستیم انجام دهیم این بود که با نگاه‌های عمیق به هم همدلی و همصدایی خود را به نمایش می‌گذاشتیم.

چشم‌های ما را هم بستند و دیگر چیزی نمی‌دانستیم جز اینکه ما را در جایی انداختند که در آن دقایق نفهمیدم کجاست اما پس از لحظاتی فهمیدم که در پشت خودروهای تروریست‌ها که طالبان به آن «داگسن» می‌گفتند، بودیم.

با خواندن اشهد غش کردم

دیگر تمام امید زندگی‌ام قطع شده بود و رو به آسمان کردم و گفتم: خدایا فقط اگر ما را به دست این نامردانی می‌کشی زودتر ما را از بین ببر و نگذار این نامردان ما را قطعه قطعه کرده و نزد زن و فرزندان مان بفرستند.

در اینجا بود که اشهد را خواندم و خود را به خدا سپردم، با اینکه هیچ امیدی به زندگی نداشتم اما از خدای بزرگ خواستم که در دنیای دیگر مرا به خاطر کودکانم که پس از مرگم مشکلات زیادی خواهند کشید، مسئول نداند.

ترس از سر بریده شدن تمام بدنم را می‌لرزاند و تمام بدنم از عرق خیس شده بود که از حال رفتم و ندانستم در کجا هستم.

اتاق‌های سیاه و دشت‌های بی‌رهگذر

زمانی که چشمم را باز کردم دیدم دست و پاهایم را بسته‌اند اما چشمانم باز است و من و 9 دوستم را در اتاق تاریکی انداخته‌اند که حتی قیافه‌های‌مان برای یکدیگر معلوم نمی‌شود و تنها با شنیدن صدا همدیگر را می‌شناختیم.

در این اتاق بودیم و نمی‌دانستیم شب است یا روز، در کجا هستیم و با چه سرنوشتی مواجه خواهیم شد اما آنچیزی که می‌توانستیم انجام دهیم فقط توکل به خدا بود.

بعد از ساعتی دیدیم آب سرد و نان خشک برایمان آوردند و ما هم با رغبت کامل آن را از روی مجبوری خوردیم اما از رفتار آنان فهمیدیم که ما را به خاطر هدفی اسیر کردند و اکنون تصمیم به کشتن ما ندارند.

همین طور بعد از رفتن کسی که برای ما نان و آب آورده بود با همدیگر صحبت می‌کردیم که دیدیم در دوباره باز شد و چند فرد مسلح وارد شدند و دوباره چشمان ما را بسته و ما را در پشت داگسن انداختند.

سکوت شبانگاهی و انتقال‌های تکراری

سکوت شبانگاهی را خوب می‌شناسم چون زمانی که در جاغوری زندگی می‌کردیم شب‌ها سکوت همه جا را فرا می‌گرفت به همین دلیل بود که فهمیدم بعد از ساعت 10 شب است.

داگسن‌ها با صدای خفه‌کننده‌ای که داشتند به حرکت درآمدند اما ما نمی‌دانستیم کجا می‌روند و ما را به کجا می‌برند تا اینکه بعد از یک ساعت سرعت داگسن‌ها کمتر شده و توقف کردند.

پس از آن فهمیدم که ما را به جای دیگری انتقال داده‌اند تا اینکه دوباره افراد مسلح از دست و پاهایمان گرفته و به اتاقی انداخته و چشم‌هایمان را باز کردند.

تفنگداران به ما امید زنده ماندن بخشیدند

بعد از آن ناگهان یکی از دوستانم به پای این افراد افتاد و از وی خواست تا ما را آزاد کنند و بگذارد نزد خانواده‌هایمان برگردیم اما این فرد تفنگ‌دار هیچ چیزی نگفت و رفت.

دیدیم که درب این اتاق بدون پنجره دوباره باز شد و شخصی وارد اتاق شد، پیش از اینکه ما چیزی بگوییم به ما گفتند که شماره‌های تلفن خانه خود را بگویید.

آن زمان من فکر کردم که اینها آدمربا هستند و به خاطر پول ما را دستگیر کرده‌اند اما زمانی که شماره‌های تلفن خانه ما را گرفتند با آنان در تماس گرفته و بدون اینکه از خانواده ما چیزی بخواهند از زنده بودنمان به آنان اطمینان دادند.

این فرد رو به سمت ما کرد و گفت: ما نه دزدیم و نه به شما کاری داریم، ما شما را گرفتیم تا دولت زندانیان ما را آزاد کنند و با ما روی موضوعاتی که می‌خواهیم مذاکره کرده و خواست‌های ما را بپذیرند.

وی با دادن این اطمینان که ما را نخواهند کشت، روح دوباره‌ای به ما دمیدند، این زمان حداقل می‌دانستیم که احتمال زنده ماندن ما در صورتی که که دولت با این تفنگ‌داران کنار بیاید، وجود دارد.

نمی‌دانستیم که چه زمانی ما را آزاد خواهند کرد اما این را می‌دانستیم که ما را از یک جا به جای دیگر انتقال داده و در دشت‌هایی که رهگذر ندارند ما را نگهداری می‌کنند.

حدود 41 روز همین طور بود، در برخی روزها دوبار از یکجا به جای دیگری منتقل می‌شدیم و در برخی اوقات دو روز یکبار، اما در کل وضع مناسبی نداشتیم و با دلواپسی کامل زنده بودیم.

نان خشک و آب سرد تفنگداران

با گذشت هر روز امید بازگشت ما به ناامیدی تبدیل می‌شد و فکر می‌کردیم که دولت به خاطر ما با خواست‌های این گروه کنار نخواهد آمد.

این افراد ما را هیچگاه نزدند و حتی ناسزا هم نگفتند فقط در ابتدا از ما خواستند که فرار نکنیم.

در این روزها همه اوقاف به ما نان خشک و آب می‌دادند، تمام بدنم به دلیل عدم تغذیه ضعیف شده بود و هر کدام دست کم 10 کیلو وزن کم کرده بودیم.

فکر می‌کردیم این وضعیت همچنان جریان خواهد داشت تا اینکه یکی از این تفنگداران با خوشحالی آمده و به ما گفتند: هزارگان بیایید که خدا به شما رحم کرد.

نیروهای اطلاعاتی چگونه ما را گرفتند؟

پس از آن چشم‌هایمان را در زمانی که در کوهی بودیم بستند و از شدت خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدیم تا اینکه ما را به مکانی انداختند و فکر کردیم که خود آنان رفتند.

فکر می‌کردیم که در دشت هستیم اما نمی‌توانستیم ببینیم که در کجا هستیم چون چشمان ما بسته بود. حدود یک ساعت گذشت که خودروهای دیگر آمدند و ما را برداشتند و ما فکر می‌کردیم که خودروهای پلیس و نیروهای دولتی باشند.

حدود یک ساعت بدون وقفه این خودروها راه رفتند تا اینکه توقف کرد و چشمان ما را باز کردند که دیدیم در مکانی هستیم که همه نظامی هستند.

بعد از توقف اندکی فهمیدم که نزد نیروهای اطلاعاتی دولت هستیم. از این بابت واقعا خوشحال بودم و در هر لحظه همزمان با خنده‌های مداوم از فرط خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم.

تلافی 41 روز گرسنگی با غذای نیروهای امنیتی

تا اینکه بعد از باز کردن دست و پاهایمان ما را به اتاقی انتقال داده و غذای مرتب و منظم آوردند، از گرسنگی با تمام دوستان چنان سیر غذا خوردیم که تمام روزهای گرسنگی را تلافی کردیم.

پس از این، نیروهای اطلاعاتی با خانواده‌هایمان تماس گرفتند و از زنده بودن و آزادیمان اطلاعاتی به آنان دادند تا اینکه خودمان را به کابل انتقال داده و در بیمارستان تحت درمان قرار گرفتیم.

در این مدت زمان واقعاً دلم برای خنده‌های پسرم احمد دلم تنگ شده بود، اما نیروهای دولتی اجازه نمی‌دادند تا بدون درمان به خانه برگردیم و به خانواده‌هایمان نیز آن شب اول اطلاع ندادند که ما را به کابل آورده‌اند.

در بیمارستان بودیم که رئیس جمهور آمد و با احوال‌پرسی اندک، اقدام تفنگدار روپوشیده را نکوهش کرد و بعد از چند دقیقه‌ای رفت.

رئیس جمهور بخواند

فردای آن روز به ما اعلام کردند که امروز به خانه‌های خود بر می‌گردید و ما خانواده‌های شما را خواسته‌ایم، تا اینکه حدود 2 ساعت بعد برادر و مادرم آمدند بیمارستان و ما را با خود بردند.

این اسارت، زندگی کردن در کشور ناامن افغانستان را من آموخت و این موضوع را فهماند که مسافرت برای من و تمام هزاره‌ها از طریق زمین خودکشی محض است که امید 50 درصدی برای رسیدن به مقصد وجود ندارد اما در این میان این عقده به دلم ماند که این سختی‌ها را نتوانستم به رئیس جمهور بگویم و درد دل کنم.

زمانی که برادر «صفرخان» برایم گفت که خبرنگاری  از 3 روز قبل خواستار انجام مصاحبه با من است این موضوع را فرصت خوبی دیدم که از طریق آن صدایم را به رئیس جمهور و تمام مردم برسانم و امیدوارم که «اشرف‌غنی» این نوشته‌ام را خوانده و فضای سیاسی را طوری سازمان دهد که دیگر هزاره‌ها و در کْل غیرنظامیان در بند اسارت نروند.