درحال‌حاضر، شاهد حرکات اعتراضی گروهی از ایرانیان نسبت به وضعیت اقتصادی‌شان هستیم. اما از لحاظ ثبات اقتصادی، وضعیت امروزی بهتر از سال‌های پایانی دولت رییس‌جمهور سابق و سال‌های آغاز کار روحانی است که هنوز پرونده هسته‌ای به سرانجام نرسیده بود. سوال این است که چرا اکنون شاهد چنین اعتراض‌هایی هستیم؟

درباره این سوال، دو نکته وجود دارد؛ اول، منظورمان از ثبات اقتصادی چیست؟ دوم، رابطه بین وضعیت اجتماعی- اقتصادی جامعه با اعتراض اجتماعی چیست؟ در مورد اول، حق با شماست. عطف به برداشته‌شدن برخی تحریم‌ها، افزایش سرانه تولید ناخالص داخلی و رشد اقتصاد ایران، شاهد بازیابی اقتصادی هستیم و ثبات بهتر از 6 یا هفت سال گذشته است اما اگر آمار نرخ بیکاری کلی و به‌ویژه جوانان را نگاه کنیم، این آمار نیز رو به افزایش بوده‌اند؛ لذا برخی عوامل اقتصادی نیز در کارند که به بی‌ثباتی وضعیت نزد اقشار خاصی منجر می‌شوند. این عوامل تا حدی شبیه وضعیت مصر و تونس پیش از بهار عربی‌اند؛ البته رویدادهای فعلی ایران کاملا متفاوت از آن کشورهاست ولی نظر به روندهای اقتصادی، اگر مقایسه‌ای با سایر کشورهای آن منطقه داشته باشیم، می‌بینیم که تونس و مصر هم در آن برهه به نسبت مثلا سه دهه پیش خود رشد اقتصادی سریعی داشتند اما مشکل در نحوه رشد آنها بود، یعنی مشکل به نحوه توزیع منافع آن رشد اقتصادی برمی‌گشت. در مورد دوم، به نظرم رابطه مستقیمی بین بی‌ثباتی اقتصادی و اعتراض اجتماعی وجود ندارد یعنی رابطه جنبش‌های اجتماعی با معیارهای کلان ‌اقتصادی بسیار پیچیده است. شاید انتظار داشته باشیم مردم فقط در شرایط حاد اقتصادی به خیابان‌ها بریزند ولی اکثر اوقات چنین نیست. در اغلب موارد، اعتراضات در دوره ثبات اقتصادی رخ می‌دهد که مردم منابع بیشتری برای بسیج عمومی دارند، یا اینکه دست‌شان هم چندان خالی نیست ولی وعده‌هایی که نخبگان سیاسی به آنها داده‌اند برآورده نشده‌اند. یک مثال تاریخی بزنم: انقلاب‌های سال 1968 در زمان بحران شدید اقتصادی اتفاق نیفتادند چون بحران اقتصادی در حقیقت در اوایل دهه 1970 رخ داد اما مردم آن‌قدر نارضایتی اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و سیاسی داشتند که به خیابان‌ها بیایند. یعنی آن اعتراضات را نمی‌شود صرفا برحسب عوامل اقتصادی توضیح داد چون وضع مردم آن‌قدرها هم بد نبود. یا یک مثال متاخرتر از ترکیه ذکر کنم: بدترین بحران‌های اقتصادی معاصر ترکیه در دهه 1990 و در سال 2001 بود اما چیزی شبیه اعتراضات سال 2013 در آن زمان اتفاق نیفتاد. پس مسئله این نیست که آیا رشد اقتصادی داریم یا نداریم بلکه مسئله عبارت است از نحوه خلق این رشد اقتصادی و اینکه منافعش بین چه کسانی توزیع می‌شود. خلاصه آنکه، ممکن است کشوری رشد اقتصادی داشته باشد اما اقشار زیادی از ثمرات این رشد بهره‌مند نشوند چنان که نرخ بیکاری به‌ویژه بیکاری جوانان افزایش یابد که همین نابرابری در چشیدن منافع رشد موجب اعتراض می‌شود. این نکته به‌ویژه درمورد تونس پیش از بهار عربی صدق می‌کرد.

این اعتراضات گویا در نارضایتی‌های اقتصادی ریشه داشتند اما حداقل در سطح شعارها به‌سرعت به مسائل سیاسی میل کردند. چرا معترضانی که از وضعیت اقتصادی ناراضی‌اند، خواسته‌های خود را در قالب سیاسی بیان می‌کنند؟

مردم می‌بینند و می‌دانند که زندگی‌شان مجزای از فضای سیاسی حاکم و افرادی که برای حکمرانی انتخاب کرده‌اند، نیست. لذا وقتی به مشکلات اقتصادی-اجتماعی‌شان فکر می‌کنند، ردپای سیاست را می‌بینند. در حقیقت اگر گمان کنید فرآیند سیاسی و منتخبان شما می‌توانند مشکلات‌تان را حل کنند، به خیابان‌ها نمی‌آیید بلکه خواسته‌هایتان را به شیوه دیگری مطرح می‌کنید چون به سیستم اعتماد دارید اما اگر به خیابان‌ها بیایید، به تلویح می‌گویید برای حل مشکل‌تان اعتمادی به فرآیندهای سیاسی موجود ندارید، یعنی اعتماد ندارید که به این مسائل پرداخته می‌شود و حل خواهند شد. به بیان دیگر، از دید این معترضان، منتخبان بخشی از مشروعیت خود را از دست داده‌اند. یک نکته دیگر هم هست: نه همه مسائل اقتصادی ولی اکثر مسائل مهم اقتصادی در نهایت مسائل سیاسی‌اند و مردم این را می‌فهمند. اکثر اوقات، تغییردادن سیستم اقتصادی، دشوارترین پرسش است و مردم نمی‌دانند چطور این کار را انجام بدهند اما اگر از آنها بپرسید که چه‌کار باید کرد، سراغ تغییردادن تصمیم‌گیران و سیاست‌گذاران می‌روند که از دید آنها نیز یک انتخاب منطقی است چون می‌گویند: «ما که نمی‌توانیم اقتصاد را عوض کنیم ولی می‌توانیم این افراد را عوض کنیم.» چنین رویکردی در حقیقت زمینی‌تر و عینی‌تر از تلاش برای عوض‌کردن سیستم اقتصادی است. این اتفاق هم بسیار مرسوم است که در اعتراضات شدید، شعارهای اقتصادی به‌سرعت به سمت شعارهای سیاسی بروند. درحقیقت، اگر این اتفاق نیفتد مشکل‌آفرین می‌شود! مثلا در ایالات‌متحده، یکی از مشکلات جنبش اشغال وال‌استریت آن بود که دلواپسی‌هایشان را در قالب اقتصادی خوب مطرح می‌کردند اما نمی‌توانستند این دلواپسی‌ها را به زبان سیاسی مطرح کنند. وقتی از پس بیان سیاسی اعتراضات خود برنیایید، نمی‌توانید خواسته‌های عینی و مشخص داشته باشید. وقتی هم که خواسته‌های عینی و مشخص نداشته باشید، درنهایت یک محل نمادین یا خاص را اشغال می‌کنید و صدای جنبش‌تان را به گوش جهان می‌رسانید اما نمی‌دانید قدم بعدی چیست چون نمی‌دانید ترجمه سیاسی آن دلواپسی‌های اقتصادی چیست.

گویا معترضان به دردهای اقتصادی و مالی خود آگاهند اما ریشه دقیق مشکلات اقتصادی‌شان را نمی‌دانند و در نتیجه شعارها و خواسته‌های مبهم و بسیار متنوعی از آنها شنیده می‌شود. با این همه تفاوت و تنوع، زمینه مشترکی که موجب بسیج این جماعت می‌شود، چیست؟

به نظرم نکته‌ای درباره اعتراضات قرن بیست‌ویکم وجود دارد که روند آن از دهه 1960 وجود داشته اما اکنون قدرت بیشتری یافته است: مردم می‌دانند چه چیزی نمی‌خواهند اما نمی‌دانند چه چیزی می‌خواهند. آنها از نارضایتی‌های خود خبر دارند ولی نمی‌دانند که دنبال چه هستند، یعنی یک خواسته یا دستورکار سیاسی مشخص ندارند.

آنتونیو گرامشی، فیلسوف ایتالیایی گفته بود: «وضع قدیم در حال احتضار است اما وضع جدیدی هم توان تولد ندارد.» منظورش این بود که سیستم قدیم دارد جان می‌دهد اما سیستم جدیدی هم به‌وجود نمی‌آید چون نمی‌دانیم سیستم جدید قرار است چه باشد. وضعیت در اوایل قرن بیستم این‌گونه نبود ولی اکنون وضع دیگری پیش‌روی ماست. یک دلیل دیگر هم آن است که اکثر جنبش‌های امروزی، فی‌البداهه و خودانگیخته و بدون رهبری سیاسی رخ می‌دهند. ساماندهی این جنبش‌ها روزبه‌روز از حالت عمودی فاصله گرفته و افقی‌تر می‌شود. عطف به خاورمیانه که ایران هم استثنای آن نیست بلکه مصداق خوبی از آن است، می‌شود این وضعیت را دید که کنشگران سیاسی، جزیی از جنبش می‌شوند اما نمی‌توانند هژمونی خود را بر این جنبش‌هایی تحمیل کنند که سازماندهی افقی دارند. این نکته، یکی از شاخصه‌های تعریف‌کننده قرن بیست‌ویکم است. به نظرم از اواخر قرن بیستم، این روند جاری و ساری بوده است. این وضعیت، دو پیامد دارد که با هم در تناقض‌ هستند: از یک‌سو شاهد فوران اعتراض‌های وسیعی هستیم که حجم عظیمی از مردم را بسیج می‌کند که زندگی‌ها و مشکلات متصورشان بسیار متنوع است اما از‌سوی‌دیگر، این معترضان دستورکار سیاسی مشخصی ندارند و نمی‌دانند دنبال چه هستند یا حتی اگر هم تک‌به‌تک بدانند چه می‌خواهند، نمی‌توانند با هم به توافق برسند. همین امر منجر به شورش‌های بی‌سرانجام می‌شود. اکثریت اعتراض‌هایی که تاکنون در قرن جدید دیده‌ایم، توانسته‌اند حرکت اولیه را رقم بزنند، موضوع بحث‌های سیاسی را عوض کنند و مشکلات‌شان را به گوش دیگران برسانند اما بی‌سرانجام بوده‌اند.

در موارد متعددی شاهد آن هستیم که بخشی از معترضان به سمت وندالیسم یعنی تخریب اموال عمومی و خصوصی می‌روند. این نکته شاید وقتی تعجب‌برانگیزتر باشد که معترضان از اقشار فقیرتر باشند چون بالاخره حداقل اموال عمومی با پول عمومی بازسازی خواهد شد. پس چرا آنها سراغ این گزینه می‌روند؟

این هم اتفاق رایجی است. بسیاری از اعتراضات، جلوه لودیت‌ها را پیدا می‌کنند، یعنی همان‌هایی که اوایل قرن نوزدهم در نتیجه انقلاب صنعتی بیکار شده بودند و چون ماشین‌ها را مقصر مشکلات خود می‌دانستند آنها را تخریب می‌کردند؛ البته امروز لودیت به آن معنا نداریم اما معترضان، خشم خود را در قالب تخریب اموال ابراز می‌کنند و تمایزی هم بین اموال عمومی و خصوصی قائل نمی‌شوند یعنی فکر نمی‌کنند هزینه بازسازی آنها را چه کسی باید بدهد چون این نکته برایشان یک مسئله ثانویه است. آنها می‌خواهند خشم و سرخوردگی خود را نشان بدهند و صدایشان را به گوش دیگران برسانند.

حقیقت هم این است که چنین کارهایی، خبرساز می‌شوند. مثلا در شورش بالتیمور در ایالات‌متحده در سال 2015، چندین هفته اعتراض مسالمت‌آمیز صدها هزار نفر توسط هیچ‌یک از خبرگزاری‌های ملی یا بین‌المللی گزارش نشد اما همین‌ که معترضان چند ماشین پلیس را آتش زدند، ماجرا در رسانه‌ها به «خیزش بالتیمور» تبدیل شد یعنی با آن کار بود که توجه دیگران به خواسته‌ها و سرخوردگی‌های مردم بالتیمور جلب شد؛ البته خرابکاری یا خشونت، بهانه‌ای هم دست سیاستمداران می‌دهد که معترضان را نکوهش کنند، لذا مواردی هم در دنیا بوده که این کار با واسطه توسط سیاستمداران انجام شده؛ البته همیشه این‌طور نیست و در مواردی هم که خرابکاری به دست معترضان باشد، اغلب یک اقلیت بسیار کوچک مرتکب این اقدام می‌شوند.

اگر هم بخواهیم نگاه جامعه‌شناسانه‌تری داشته باشیم، آنهایی که به خیابان‌ها می‌آیند اغلب از اقشاری‌اند که به حاشیه رانده شده و در متن جامعه جایی نداشته‌اند. در چنین مواردی، ابراز سرخوردگی به شکل خشونت‌آمیز یا خرابکاری اموال درمی‌آید. ما همین پدیده را در شورش‌های لندن در سال 2011، یا در شورش‌های سال 2005 در حومه پاریس دیده‌ایم ولی به‌هرحال نباید این را به همه معترضان تعمیم داد.

اعتراضات فعلی گویا بدون رهبری مشخص شکل گرفته‌اند و کسانی از اقشار مختلف به آن پیوسته‌اند. آیا این یک اتفاق مرسوم در اعتراض‌هایی است که مطالعه کرده‌اید؟

با یک نگاه تاریخی می‌توان گفت تا اوایل قرن بیستم، روند رایج در اعتراضات اجتماعی خلاف این بود اما به‌تدریج وضعیت تغییر کرد و به‌ویژه پس از جنبش‌های دهه 1960، همین وضعیت به روند مرسوم تبدیل شد. پس به یک معنا، شاهد افزایش جنبش‌های بی‌رهبر بوده‌ایم. از یک زاویه دیگر، در قرن گذشته موارد متعددی از جنبش‌های اجتماعی سوسیال‌دموکراتیک، چپ‌گرا یا حتی جنبش‌های آزادی‌بخش ملی بودند که در ابتدا موفق شدند قدرت را به‌دست بیاورند اما نسل‌های بعد هنگامی که به عملکرد آن جنبش‌ها نگاه می‌کردند، می‌دیدند وعده‌هایشان را محقق نکرده‌اند؛ لذا این نسل جدید وقتی به خیابان می‌آیند، قصد تقلید از مدل قدیمی را ندارند و می‌خواهند یک مدل آلترناتیو بیافرینند که ساماندهی افقی‌تر دارد و بی‌رهبر است. آنها با این کار می‌توانند جماعت گسترده‌تری را با سرعت بیشتری بسیج کنند و قابل پیش‌بینی هم نیستند که به یک معنا نشانه موفقیت آنهاست ولی از زاویه دیگر، دقیقا روشن نیست که چه می‌کنند، چه می‌خواهند و قدم بعدی‌شان چیست. به‌همین‌خاطر به‌ویژه چون تجربه چندانی هم ندارند، به مشکل می‌خورند. در قرن نوزدهم، در غرب مناقشه‌ای بین دو گروه آنارشیست و سوسیالیست وجود داشت و سوسیالیست‌هایی که سازمان و رهبر داشتند به‌تدریج پیروز شدند. در قرن حاضر، برعکس آن اتفاق در حال وقوع است.

می‌توان حرف شما را این‌گونه تعبیر کرد که این ویژگی باعث موفقیت معترضان در راه‌اندازی تحرکات‌شان می‌شود اما درعین‌حال یک عامل مهم در بی‌سرانجام‌ماندن کارشان است.

بله، این اتفاقی است که در انقلاب‌های سراسر دنیا می‌بینید؛ از بهار عربی تا اشغال وال‌استریت تا موارد دیگر. این دوران، زمانه دشواری برای موفقیت‌شان است.

آغاز اعتراض‌ها در ایران، جرقه روشنی نداشت یعنی به‌سختی می‌توان روی یک اتفاق حاد و خاص دست گذاشت که آتش اعتراضات را هرقدر هم محدود باشند، شعله‌ور کرده باشد. آیا چنین وضعیتی در جنبش‌های اجتماعی مرسوم است؟

این هم یک رخداد مرسوم است. دانشمندان علوم اجتماعی و سیاسی اغلب نمی‌توانند اعتراضات و انقلاب‌های اجتماعی را خوب پیش‌بینی کنند. یعنی ما مرتبا در پیش‌بینی این اتفاقات ناکام می‌مانیم. داستان همیشه از این قرار است: به منطقه نگاه می‌کنیم و می‌گوییم فلان اتفاق محال است، بعد که آن اتفاق می‌افتد، می‌گوییم این اتفاق اجتناب‌ناپذیر بود! شاید بتوان ماجرا را این‌طور توضیح داد: مردم همیشه مشکلات اقتصادی، اجتماعی و سیاسی دارند و این مشکلات انباشته می‌شوند اما انباشت آنها لزوما به تحرکات اعتراضی منجر نمی‌شود بلکه تابع اقتضائات است. جرقه ماجرا هم معمولا غافلگیرکننده است چون مشکلات مردم آن‌قدر انباشته می‌شود که حتی یک رخداد کوچک مثل افزایش قیمت تخم‌مرغ یا نان هم می‌تواند جرقه اعتراضات شود. مثالی که دوباره می‌شود زد، شورش‌های سال 2013 ترکیه است. جرقه ماجرا را چند درخت زد: چند درخت بود، این درخت‌ها در یک پارک بودند، پارک در میدان تقسیم بود، می‌خواستند درخت‌ها را قطع کنند، خود آن پارک و درختانش هم اهمیت چندانی نداشت که مردم این‌قدر نگرانش باشند. لذا هیچ‌کس نمی‌توانست پیش‌بینی کند که قطع آن چند درخت، به چنان شورش گسترده‌ای منجر شود. به‌خاطر همین‌ وجه اقتضایی است که پیش‌بینی چنین اتفاقاتی دشوار می‌شود. پس وقتی درباره اعتراضات اجتماعی حرف می‌زنیم، باید توجه کنیم که همیشه اقشاری از جامعه دچار مشکل‌ هستند. به یک معنا، اجتماع همیشه باردار شورش است اما نمی‌دانیم چه زمانی وقت زایمانش می‌رسد و چه چیزی می‌زاید.

وقتی یک حرکت اعتراضی آغاز می‌شود، آیا می‌توان خاتمه مشخصی هم برای آن پیش‌بینی کرد؟

در این راستا، یک نکته جالب دیگر وجود دارد که در قرن پیش رخ می‌داد و در قرن بیست‌ویکم هم مصادیقی دارد. آن نکته این است که سکه چنین اتفاقاتی دو رو دارد. کسانی به خیابان‌ها می‌آیند و اعتراض می‌کنند ولی امکان پیروزی هم ندارند اما اگر بلافاصله شکست نخورند، حال‌وهوای اعتراض تداوم می‌یابد. در این حالت، مناقشه‌ای میان دو بخش جامعه ظهور کرده و ریشه می‌دواند یا ممکن است شکل‌های دیگری هم به خود بگیرد؛ لذا متاسفانه وقتی چنین اعتراضاتی رخ بدهند، اتفاقات درون آنها جرقه اعتراض‌ها و خشونت‌های دیگری می‌شود.

چنین وضعیتی نه در همه جوامع بلکه در برخی اجتماع‌های خاص می‌تواند کشمکش‌های بزرگی ایجاد کند. به‌همین‌خاطر است که در قرن فعلی، آن جنبش انقلابی که در سال 2011 در دنیا شکل گرفت همچنان ادامه دارد. با درنظرگرفتن توضیحات قبلی، به این صورت است که یک حرکت اعتراضی علی‌الدوام اما بی‌سرانجام شکل می‌گیرد.