به گزارش پارس نیوز، 

یک روز مرحوم حاج‌عباس بانک توکلی که از تجار بنام و بسیار متمول کرمان بود به حجره پدرم آمد و پس از احوال‌پرسی گفت: امسال مشتری بزرگی پیدا کردم که متقاضی خرید همه کرک‌های کرمان است.هرچه کرک دارید را برای من کنار بگذارید.

پدرم پذیرفتند.

یکی دو روز از این قول و قرار گذشت که یکی دیگر از بازاریان که جزو دوستان نزدیک پدرم محسوب می‌شد به تجارتخانه‌مان آمد. جالب بود که او نیز تقاضای خرید همه کُرک های تجارتخانه ما را داشت. پدرم بدون این که درباره قیمت سوال کنند، گفتند که قبلا قولش را داده‌اند.

هر چه ایشان اصرار کرد مرحوم پدرم گفتند چون من قبلاً با فرد دیگری قرار گذاشتم، بدون اجازه و هماهنگی با او نمی‌توانم حتی یک کیلو کُرک به شما بفروشم. در تمام این مدت انتظار داشتم دوست پدرم سوال کند که خریدار عمده کیست و چقدر قیمت داده؟ اما نه تنها او نپرسید که پدرم نیز هیچ اشاره‌ای نکردند. در نهایت اصرار او باعث شد که پدرم قول بدهند که این موضوع را از خریدار عمده-حاج‌عباس توکلی- سوال کنند و اگر ایشان اجازه دادند بخشی از کُرک خریداری شده خود را به ایشان بدهند. وقتی دوست پدرم از حجره بیرون رفت به پدرم گفتم؛شما که درباره قیمت قطعی سؤال نکردید؟ بعد این‌که چرا به دوستتان جواب رد دادید؟ شاید او کرک‌ها را گران‌تر می‌خرید.

پدرم گفتند چند روز قبل که با آقای توکلی صحبت کردم قرار گذاشتیم که خرید کُرک امسال را به ایشان بدهم. بنابراین اگر حتی یک کیلو از آن را به دیگری و به هر قیمت بدون اجازه آقای توکلی بدهم عملاً «غش در معامله» صورت گرفته و کل معامله بی‌خیر می‌شود. بعد برایم مثال زدند که شما وقتی یک گونی برنج داشته باشی کافی‌ست یک عدد فضله موش در آن پیدا کنی، که در این صورت کل گونی برنج غیر قابل مصرف و ناپاک تلقی می‌شود و فروش آن هم درست نیست.

بعد تلفن را برداشتند و شماره آقای توکلی را گرفتند و از ایشان سوال کردند که یکی از همکاران بازاری اصرار زیادی برای خرید بخشی از کُرک را دارد. مرحوم توکلی تلفنی پاسخی نداد و قرار گذاشت که روز بعد به حجره پدرم بیاید.

فردای آن روز حاج عباس توکلی عصا زنان وارد حجره پدرم شد. پس از چاق سلامتی روی نیمکت نشست. بعد برای پدرم تعریف کرد که ایشان هم قول کُرک‌ها را به یک تاجر مشهور مشهدی به نام حاج‌آقا مهدی‌زاده داده و باید از او اجازه می‌گرفته. حاج عباس گفت: وقتی به آقای مهدی‌زاده زنگ زدم متوجه شدم ایشان در کرمان با سه نفر کار می‌کند و پاسخشان این بود که اگر شخص مورد نظر یکی از آن دو نفر باشد، از نظر من اشکالی ندارد چرا‌ که درنهایت محصول کرمان به خودم خواهد رسید. مرحوم پدرم نیز بعد از شنیدن اسم دو نفر دیگر بلافاصله پاسخ داد بله یکی از این دو نفر به من مراجعه کرده، و حاج‌عباس توکلی هم گفت از نظر من هم اشکالی ندارد که بخشی از بار را به ایشان بدهید.

این داستان از آن جهت برایم بسیار آموزنده و بسیار ماندنی بود که در هیچ کجای ماجرا هیچ یک از طرفین درباره قیمت کالا و سود شخصی خود دغدغه‌ای نداشتند و فقط نگران حفظ اصول و قواعد بازار و اخلاق کسب‌وکار بودند.

بعد از رفتن آقای توکلی پدرم به دوستشان زنگ زدند و گفتند آماده‌اند تا بخشی از کُرک محصول آن سال را به ایشان بدهند. دوست پدرم که آن روز این همه سماجت کرده بود تا پدرم را متقاعد کند، در کمال تعجب گفت که شب گذشته طرف حساب و مشتری‌ مشهدی‌اش با ایشان تماس گرفته و خبر داده که کُرک‌های تجارتخانه جلالپور از طریق حاج عباس توکلی برای ایشان ارسال می‌شود، بنابراین فرقی نمی‌کند که شما یا ایشان از آقای جلالپور کُرک را خریده و برای من بفرستید. دوست پدرم در نهایت گفت: بهتر است محصول کُرک را به آقای توکلی بدهید تا ایشان برای آقای مهدی زاده بفرستد.

تماس تلفنی پدرم که قطع شد، به وضوح رضایت را در چهره ایشان دیدم.حالا که به آن روزها فکر می‌کنم برایم غیر قابل باور است که تجار و بازاریان قدیم این همه مناعت طبع داشتند و اصول و قواعد همکاری در بازار را فدای منفعت و خود‌بینی و خود‌خواهی خود نمی‌کردند.