به گزارش پارس ، به نقل ازایسنا، هرشب که از سرما خوابش نمی برد سرش را بلند می کند و به سقف پارچه ای خانه زل می زند؛ شاید با خودش فکر می کند که هم سن و سال هایش هم مثل او هستند، یانه… ؟

ولی نه… خوب می داند که او با آنها فرق دارد. خوب می داند که سقف خانه آنها سفت و محکم است. خوب می داند که بچه های هم سن او شب ها در پارک سرسره بازی می کنند و چرخ و فلک سوار می شوند و بعد به خانه گرم و راحت برمی گردند و تا صبح با خیال راحت می خوابند. می داند که آنها به لطف سیستم های خنک کننده گرمای خورشید را هم مستقیم احساس نمی کنند.

چقدر دلش برای خانه شان تنگ شده، خانه ای که تا چند وقت پیش در آن زندگی می کردند، اما صاحب خانه بیرون شان کرد و وسایل شان را هم انداختند داخل کوچه… ! ! با خودش می گوید شاید اگر پدر پولداری داشتم حالا این بلاها سرمان نمی آمد. این که مدت ها بود که غذای خوشمزه ای نخورده بود و بعضی وقت ها هم که اصلا چیزی پیدا نمی شد که بخورد چه برسد به غذای خوشمزه…

با این همه چشم هایش را بست شاید خوابش ببرد و آرزوهایش را در خواب ببیند، اما درد امانش را برید… جای سرم های متعددی که هر ماه به دست های کوچکش وصل می شدند هنوز سوزش داشت، اما تحمل کرد و صدایش در نیامد مبادا مادر از خواب بیدار شود و مثل همیشه تا صبح نخوابد، مبادا پدر شرمنده شود از این که پسر شش ساله اش این قدر رنج می کشد و او دستش تنگ است که مداوایش کند.

« علی اصغر» امسال ششمین سال است که بیماراست؛ بیماری تالاسمی که از ۴ ماهگی به سراغش آمده و هنوز همراهش است و باید هر ماه خون تازه به بدنش تزریق شود.

پای صحبت های مادرش که نشستیم از وضع زندگی شان گفت و از این که در کرج مستاجر بودند و بخاطر نداشتن پول اجاره، صاحب خانه بیرون شان کرده و مجبور شده اند به اینجا بیایند که در پارک چادر بزنند و دو هفته است که چادر مسافرتی سرپناهشان شده.

می گفت هیچ منبع درآمدی ندارند و حتی نمی توانند غذای ساده ای تهیه کنند و سفره شام شان همیشه خالی است و گاهی همسایه ها برایشان غذا می آورند و گاه پیش می آید که شب ها با شکم گرسنه می خوابند و توی این گیر و دار از عهده خرج و مخارج بیمارستان علی هم برنمی آیند.

او در خصوص مشکلات چادرنشینی هم می گوید شب ها با تاریک شدن هوا جوانان و خانواده های زیادی برای تفریح به پارک می آیند و من از ترس مزاحم هایی که در پارک پرسه می زنند حتی جرأت ندارم یک لحظه بخوابم و بیشتر شب ها تا صبح بالای سر علی می نشینم و بیدار می مانم.

اما دیدن اشک های پدری که از شرمندگی چشم به زمین دوخته توصیف نشدنی است. پدری که برای درآوردن لقمه ای نان، سپیده صبح از خانه بیرون می رود و دست فروشی می کند تا چرخ زندگی را بچرخاند، ولی افسوس که روزگار یاریش نمی دهد و در راه بازگشت به خانه تصادف می کند و…

پدر علی که هشت سال است به علت تصادف از ناحیه پا معلول شده در گفت وگو با خبرنگار ایسنا می گوید که شغلش آرایشگری بوده و برای گذران زندگی دست فروشی هم می کرده، اما یک روز غروب وقتی از سر کار به خانه برمی گشته با ماشینی تصادف و راننده اش فرار می کند و جسم او هم تا ساعت ها روی جاده می ماند و خون زیادی از بدنش هدر می رود و حالا حدود هشت سال است که توانایی انجام کار ندارد.

او خود را سر بار خانواده و جامعه می داند و با گریه می گوید از این که توانایی انجام کار و فراهم کردن سرپناهی برای خانواده ام را ندارم به شدت احساس شرمندگی می کنم و تمام آرزویم این است که پسرم از این بیماری نجات پیدا کند و سلامتی خود را بدست آورد.

و حالا این پدر و مادر رنج کشیده و علی کوچولوی بیمار منتظرند مردمی که معنی" بنی آدم اعضای یکدیگرند" را به خوبی می فهمند به سراغ شان بیایند و باری از مشکلات شان کم کنند، منتظرند تا قدم هایی سبز سراغ شان را از کوچه پس کوچه های شهر بگیرد و از گوشه پارک ها به سر پناهی امن و راحت راهنمایی شان کند.

چشمشان در این ماه میهمانی خدا به راه دستی است که آنها را در بهبود فرزندشان یاری دهد و قلب های شکسته شان را التیام بخشد.