به گزارش پارس نیوز، 

حمیده معصومی‌ هم‌اتاقی ما یک دختر چاق و چهارشانه بود که در همان بدو ورود ابهتش آدم را می‌گرفت.

 

کافی بود توی صورتش بخندی؛ چنان چپ‌چپ نگاهت می‌کرد که هر آن ممکن بود شلوارت را خیس کنی. از همه ما چهارسال بزرگتر بود و در 22 سالگی سر یک شوهر و نامزد را زیر آب کرده بود. اطلاعات نمی‌داد. فقط گاهی تک‌جمله‌ای ترسناک از زندگی‌اش می‌گفت که بترسی حتی جزئیاتش را بپرسی. مثلا یک شب توی رختخواب دراز کشیده بودیم که یکهو با صدای دورگه‌اش گفت: «مردا خیلی موقع مُردن خِرخِر می‌کنند» و بعد خوابید. معمولا ساکت بود ولی وقتی حرف می‌زد از هر شش کلمه هفت‌تایش فحش بود، فحش‌هایی که یک آدم بیست سال حبس‌کشیده، توی یک چاقوکشی منجر به قتل، به ناموس مقتول می‌دهد. رتبه تک‌رقمی‌کنکور بود و می‌خواست وکیل شود.

ولی تنها صفتی که به وجنتاش نمیخورد وکالت بود. یادتان می‌آید بچه که بودیم اگر یکی از اقواممان مریض میشد دلمان میخواست دکتر شویم تا حالش را خوب کنیم؟ احتمالا حمیده هم وقتی دیده بود همه اقوامش مجرمند تصمیم گرفته بود وکیل شود. همان هفته اول دوتا نوچه برای خودش دست پا کرد و شد پادشاه اتاق. نه ظرف می‌شست نه تمیزکاری می‌کرد. همیشه هم وسایلش روی زمین پهن بود. هرچه لازم داشت از ما برمی‌داشت. ولی کافی بود سهوا دستت به یکی از وسایلش بخورد. چنان عربده‌ای می‌زد که به غلط کردن بیفتی. دامنه زورگویی‌هایش به حدی رسیده بود که حق نداشتیم قبل از آمدنش روی تخت‌هایمان دراز بکشیم. حتی شایعه شده بود توی جیبش چاقوی ضامن‌دار دارد و اگر با او مخالفت کنی خط روی صورتت می‌اندازد یا می‌دهد نوچه‌هایش توی دستشویی خفتت کنند. من ولی این شایعات را باور نمی‌کردم. با این که خیلی ترسیده بودم ولی هی به خودم می‌گفتم این حرف‌ها را برای تشویش اذهان ‌و ایجاد رعب و وحشت می‌‌زنند. یکی دوبار از کنارم که رد ‌شد سلامش نمی‌کردم. یک وقت‌هایی قبل از این که برق را خاموش کند توی تختم دراز می‌کشیدم. حتی یکبار قبل از آمدنش ناهارم را خوردم. البته بعدش جوری وانمود کردم که نخورده‌ام و باز هم نشستم سر سفره. سعی داشتم همه ظلمی‌که به جامعه تحت سلطه در طول تاریخ شده بود را با مبازرات مدنی علیه حمیده جبران کنم.

بین بچه‌ها به عنوان پرجرات‌ترین ترم اولی دوره خودم شناخته می‌شدم. آخر هم یک روز زدم به سیم آخر؛ روزی که همه کمدم را بیرون ریخته بود تا یک روسری ست با کیفش پیدا کند. وقتی آمدم توی اتاق و نگاهم به وسایلم خورد خون جلوی چشمم را گرفت. دیگر طاقت این همه ظلم را نداشتم. حرف‌های هم‌اتاقی‌ها هم تاثیرگذار بود. گفتند:«فقط تویی که می‌تونی جلوش وایسی.» و اینگونه مارتین لوترکینگ درونم را زنده کردند.

وقتی حمیده آمد توی اتاق جلوی چشم‌های وق‌زده‌اش قاشقش را برداشتم و شروع کردم به غذا خوردن. دومین قاشق برنج را که گذاشتم توی دهانم چنان عربده‌ای کشید که ناخودآگاه غذا پرید توی گلویم. ولی قاشق را ول نکردم. بلند شد که از دستم بگیردش که ناخودآگاه کل قابلمه برنج را ریختم روی سرش. با تمام وجود جیغ زد و فحشی داد که هنوز بعد از 15 سال که یادش می‌افتم کل بدنم یخ می‌کند. برای اینکه معلوم نباشد چقدر ترسیده‌ام بی‌توجه به فریادهایش حوله‌ام را برداشتم تا بروم حمام. از ترس اینکه توی حمام خفتم نکنند رفتم طبقه بالا دستشویی و از آنجا در اتاق یکی از ترم بالایی‌ها پناه گرفتم. تا ساعت 12 همانجا ماندم. شب که برگشتم دیدم همه وسایلم وسط راهرو ریخته.

قفل در را عوض کرده بود. هنوز ذره‌ای جرات توی وجودم داشتم. پس شروع کردم با تمام قدرت در زدن. یکهو در را باز کرد. چاقوی کوچکی که در دست داشت را گذاشت زیر گلویم و گفت: «زود برو گمشو تا خط خطیت نکردم.» و من رفتم. همه چیزهایم را برداشتم و کوچ کردم به یک اتاق دیگر و تا آخرین روز لیسانسم همان‌جا ماندم. حمیده هم با همان هیبت و قدرت ماند و با افتخار مدرکش را گرفت. الان هم به معروفترین و ماهرترین وکیل مدافع شهر تبدیل شده. من هم طنزنویس شدم. به خاطر مطلب‌هایم دوتا شاکی خصوصی دارم که حمیده وکیل‌مدافع آن‌هاست. فقط امیدوارم خودش به زودی تبدیل به یکی از این شاکی‌ها نشود.