به گزارش پارس به نقل از خبرآنلاین، « فقط مانده بود خونین شهر. از شمال تا منطقة طلاییه جلو رفته بودیم و در کوشک به جاده زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جاده اهواز به خونین شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند. در اینجا، نقص ما وضعیت دشمن در خونین شهر بود. بین خونین شهر و شلمچه، دشمن مثل یک غده سرطانی هنوز وجود داشت. یکی از حوادث مهمی که رخ داد و من سعی می کنم این حادثه را خوب تشریح کنم، مرحله آخر عملیات ماست.

از عقب جبهه گزارش می شد که مردم با اینکه می دانند حدود پنج هزار کیلومتر آزاد شده و حدود پنج هزار نفر هم اسیر گرفته ایم، و عمده استان خوزستان آزاد شده، مرتب تکرار می کنند: « خونین شهر چه شد؟ » یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونین شهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونین شهر دست پیدا کنیم. می دانستیم اگر خونین شهر را نگیریم، دشمن همان طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرد، در محور ارتباطی خونین شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهای سخت می کند و ما دیگر نمی توانیم به این سادگی به این هدف برسیم. چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای ستادمان انجام دادیم. قرارگاه کربلا اداره کنندة منطقه بود. نتیجه که نگرفته بودیم هیچ، مطالبی که فرماندهان از وضع یگان هایشان می گفتند، نمایان می ساخت که باید به سرعت نیروها را بازسازی کنیم. یعنی باید عملیات را متوقف می کردیم و می رفتیم بازسازی کنیم؛ چون توان و رمقی برای واحدها باقی نمانده بود. حتی یکی از فرماندهان ارتش می گفت: « ما آن قدر وضعمان خراب است که تفنگ هایمان تیراندازی نمی کند. چون سربازها نرسیده اند تفنگ هایشان را پاک کنند. » چون با تنفگ ژ۳ کار می کردند و تفنگ ژ۳ نگه داری می خواهد. اگر بعد از تیراندازی و مقداری کار پاک نشود، گیر می کند. »

اولین امداد غیبی
رفتیم به اتاق جنگ. اعضای ستادمان رفتند و من و فرماندة سپاه تنها شدیم. حالت عجیبی پیدا کرده بودیم؛ از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. لشکرهایی که در اختیار داشتیم، اسمشان لشکر بود، ولی از رمق افتاده بودند.

در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از امدادهای بسیار بزرگ است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم. وقتی که با هم در میان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث درنگرفت دیدگاه متفاوت نداشتیم اصلاً دو مسئولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم. صحبت که می کردیم، نشان می داد یاری خداوند نصیبمان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سر آن ها بودیم و جلویشان نبودیم.

چشم هایمان از خوشحالی درخشید. مثل اینکه کار تمام شده بود. حالت جالبی است که فرماندهی مطمئن باشد طرحی که می خواهد با اجرا دربیاورد، به طور یقین پیروزی است. یعنی ما پیروزی را در آن جرقة ذهنی که به وجود آمد، دیدیم.

دو تایی با هم صحبت کردیم. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحث های دیگر کرده بودیم و حالا ناگهان می خواستیم این طرح را مطرح کنیم. در ذهنمان بود که حتماً می گویند مشورت هایمان چطور شد؟ مخصوصاً بچه های سپاه، اهل بحث و مشورت و این چیزها بودند و فکر می کردیم اگر یک موقع چیزی را فی البداهه بگوییم، ممکن است برایشان سنگین باشد. خداوند یاری کرد و گفتم: « من این را ابلاغ می کنم. » یعنی مسئولیت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول کرد و گفت: « اشکالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنید. »

این یک دستور است!
از قرارگاهمان، که در شرق کارون بود، به طرف غرب کارون رفتیم و خودمان را به قرارگاه جلویی رساندیم که نزدیکی های خرمشهر بود. قرارگاه موقتی بود. به فرماندهان ابلاغ کردیم که سریع جمع شوند. آمدند و جمع شدند. این جلسه، از تاریخی ترین جلسات است. از نظر نظامی، چون آشنا بودم، می دانستم که برای ارتشی ها مشکل نیست. منتها بچه های سپاه، چون نظامی های انقلابی جدید بودند، باید ملاحظه می شدند. برای اینکه آن ها هم کنترل شوند، مقدمه را طوری گفتم که احساس کنند فرصتی برای بحث نیست و به عبارت دیگر، دستور ابلاغ می شود و باید فقط برای اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر می خواست فاصله بین عملیات بیفتد، طرح خراب می شد. گفتم: « من مأموریت دارم این طور گفتم که خودم را هم به عنوان مأمور قلمداد کنم که تصمیم فرماندهی قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش می کنم خوب گوش کنید و اگر سؤال داشتید بپرسید تا روشن تر توضیح بدهم. مأموریت را بگیرید و سریع بروید برای اجرا. » اینکه چه بود، مسئله فرعی بود. حالت جلسه مهم بود.

محکم مأموریت را ابلاغ کردم. در یک لحظه، همه به هم نگاه کردند و آن حالتی که فکر می کردیم، پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد، برادر شهیدمان که ان شاء الله جزء ذخیره ها مانده باشد احمد متوسلیان، فرماندة تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) بود. ایشان در این زمینه ها خیلی جسور بود. گفت: « چه جوری شد؟ ! نفهمیدیدم این طرح از کجا آمد؟ » منظورش این بود که اصلاً بحثی نشده، ناگهان شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید. من گفتم: « همین طور که عرض کردم، این دستور است و جای بحث ندارد. »

تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد. احتمالاً احمد کاظمی هم صحبت کرد. من یک خرده تندتر شدم و گفتم: « مثل اینکه متوجه نیستید. ما دستور را ابلاغ کردیم، نه بحث را. »

از آن ته دیدم آقای رحیم صفوی با علامت دارد حرف می زند. توصیه به آرامش می کرد. خودش هم لبخندی بر لب داشت و به اصطلاح می گفت مسئله ای نیست. هم متوجه بود که این طور باید گفت و هم متوجه بود که این صحنه طبیعی است، باید تحملش کرد.

آنچه مرا بیشتر ناراحت کرد، گفته های یک سرهنگ ارتشی بود؛ به نام سرکار سرهنگ محمدزاده. از عناصر ستاد خودمان هم بود؛ از استادان دانشکده فرماندهی و ستاد. استاد خوبی بود. ایشان گفت: « ببخشید جناب سرهنگ، ما راهکارهای زیادی برای عملیات دادیم. این جزء هیچ یک از راهکارها نبود. » فی البداهه خداوند به زبانم چیزی آورد که به درد این ارتشی بخورد و به زبانی باشد که او بفهمد. گفتم: « من از شما تعجب می کنم که استاد دانشکدة فرماندهی و ستاد هستید و چنین سؤالی می کنید. مگر نمی دانید تصمیم فرمانده در مقابل راهکارهایی که ستادش به او می دهد، از سه حالت خارج نیست؟ یا یکی از راهکارها را قبول می کند و دستور صادر می کند. یا تلفیقی از راهکارها را به دست می آورد و آن را ابلاغ می کند. یا هیچ یک از آن ها را انتخاب نمی کند و خودش تصمیم می گیرد. چون او بایستی به مسئولان بالا و خدا جواب بدهد. فرمانده ملزم به تصمیم گیری و اتحاذ تدبیری است که پیش خدا جواب گو باشد، نه پیش انسان های دیگر. این حالت سوم است. »

من غافل شده بودم. ولی در اثر برخورد روانی برادر رحیم صفوی، کمی تحمل خودم را بیشتر کردم. داشتم ناامید می شدم و فکر می کردم این جلسه به کجا می انجامد. به خودم گفتم: « در نهایت، به تندی دستور را ابلاغ می کنم. بالاخره باید اجرا شود. میدان جنگ است و بایستی یک خرده روح و روان هم آماده باشد. » خداوند متعال می فرماید: « فان مع العسر یسرا. (سورة الانشراح، آیة ۴) » او ما را کشاند تا نقطة اوج سختی و ناگهان آسانی را نازل کرد؛ بدون اینکه خودمان نقش زیادی داشته باشیم. جریان جلسه ناگهان برگشت. برادر احمد متوسلیان گفت: « من خیلی عذر می خواهم که این مطلب را بیان کردم. ما تابع دستور هستیم و الان می رویم به دنبال اجرا. هیچ نگران نباشید. » برادر خرازی هم همین طور. همه شان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به تقویت فرماندهی برای اجرای دستور. این طور که شد، گفتم: « بسیار خوب، این قدر هم وقت دارید. سریع بروید برای عملیات آماده شوید و اعلام آمادگی کنید. »

دنبال محاصره بودیم
آن ها که رفتند، غبار غمی دل مرا گرفت. در دل گفتم: « خدایا، با این قاطعیتی که در ابلاغ دستور نشان دادم، با این شرایطی که توی جلسه به وجود آمد و بعد هم خودت حلش کردی، حالا اگر این طرح نگرفت، آن وقت چه کار کنیم؟ دفعة بعد، توی اتاق های جنگ، نمی شود این طور دستور داد. چون یاد صحنه های قبلی می کنند. »

آن طرحی که به عنوان جرقة امید و امداد الهی در ذهن خود احساس کردیم، این بود که گفتیم درست است ما بیست و پنج روز است در حال جنگیم و فرماندهان می گویند که بریده ایم و نیروهایمان باید بازسازی شوند، این را نمی توانیم نادیده بگیریم که اگر قرار باشد خونین شهر آزاد شود، الان باید آزاد شود. این را هم می دانیم که نیرویش را نداریم که آزادش کنیم. ولی حداقل می توانیم خونین شهر را محاصره کنیم. یعنی از یک جایی برویم بین خونین شهر و شلمچه. آن دفعه نتوانستیم از شلمچه برویم. از یک جای دیگر می رویم که آسان تر باشد و اعلام کنیم خونین شهر را محاصره کرده ایم. همین باعث می شود که نیروها بیشتر و زودتر به جبهه بیایند و ما تقویت شویم. آنچه به ذهن آمده بود، این بود. تصویری از آزادسازی نبود. بلکه محاصره خونین شهر بود تا در قدم بعدی شهر آزاد شود.

محور را انتخاب کردیم. بهترین و سهل الوصول ترین محور برای چنین حرکتی، جادة خرمشهر به اهواز و شرق آن یعنی رودخانة عرایض بود. باید از رودخانه هم رد می شدیم. عمق عملیات چهار پنج کیلومتر بیشتر نبود. نیروها باید عبور می کردند و خودشان را به اروند می رساندند و ما اعلام می کردیم که خونین شهر را محاصره کرده ایم. در حالی که این محاصره کامل نبود. یک بخش از خونین شهر جنوب شهر را اروندرود تشکیل می داد که آن طرفش دشمن بود. دشمن می توانست به راحتی، با توپخانه، از آن طرف بکوبد. همة آتش ها هم می رسید؛ از خمپاره گرفته تا توپ خانه. یعنی نیازی نداشت توپ خانه اش را ببرد آن طرف. با داشتن جزایر ام الرصاص و سهیل، خیلی راحت می توانست پشتیبانی هایش را هم انجام دهد. ولی ما همین را هم پیروزی می دانستیم.

باید نیروها را انتخاب می کردیم. گفتیم از بین لشکرهای ارتش و سپاه، نیروهایی که توانشان بالاتر است، انتخاب می کنیم. دیگر نمی گوییم قرارگاه فلان بجنگد. ببینیم توی لشکرها، کدام واحدها وضعشان بهتر است؛ آن را که سالم تر است به کار می گیریم.

متوسلیان داد و بیداد می کرد
اگر اشتباه نکرده باشم، از سپاه تیپ ۲۷ حضرت رسول (ص) بود و تیپ ۱۴ امام حسین (ع) و تیپ ۸ نجف و احتمالاً تیپ فجر (احتمالاً، یعنی یک تیپ دیگر هم بود. ) و از ارتش تیپ ۱ لشکر ۲۱ حمزه، به فرماندهی سرتیپ شاهین راد، و تیپ ۳ از لشکر ۷۷ خراسان. این ها با هم سه محور را تشکیل دادند؛ محور غربی، یعنی سمت راست، را حضرت رسول (ص) با تیپ ۱ از لشکر ۲۱، محور وسطی را تیپ ۳ لشکر ۷۷ و یک تیپ از سپاه (احتمالاً همان فجر است) ، محور سمت چپ، که به خونین شهر وصل می شد، تیپ ۸ نجف. البته محور سمت راست و چپ اصلی بودند. محور وسط فقط یک مقدار تعرض می کرد. سمت راست و سمت چپ با دشمن تماس داشتند. ولی وسطی فقط از جلو با دشمن تماس داشت و به آب می خورد.

قرار شد با هم تک کنند و این کار را انجام دهند. شب، عملیات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت برید و رفت جلو. شکاف را ایجاد کرد و رفت جلو ولی آن قدر جلو رفت که دادش درآمد. می گفت: « هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست می خورم و هم از سمت چپ. »

برادر احمد متوسلیان داد و بیداد می کرد. دو محور دیگر جلو نمی رفتند. ما داشتیم ناامید می شدیم. تا صبح هر چه راهنمایی و هدایت شدند، پیش نرفتند. حدود نماز صبح بود. یادم هست که بچه ها همه از حال رفته بودند و از خستگی افتاده بودند. تعداد قلیلی توی اتاق جنگ بودیم. نماز را خواندم. چشم هایم باز نمی شدند. می خواستم بخوابم. ولی دلم نمی آمد از کنار بی سیم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زیر نورافکن، ملحفه ای پهن کردم. دراز کشیدم تا کمی آرامش پیدا کنم.
بلافاصله خواب سید عالی قدری را دیدم که با عمامة مشکی آمد داخل قرارگاه ما. صورتش را گرفته بود. چهره اش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهی به همه مان کرد. همه به احترام بلند شدیم. ایشان، مثل اینکه کارش را انجام داده باشد و کار دیگری نداشته باشد، برای من هم طبیعی بود، گفت: « می خواهم بروم. کسی نیست مرا راهنمایی کند. » بلافاصله دویدم جلو و گفتم: « من آمادگی دارم. » رفتم ایشان را راهنمایی کردم تا از قرارگاه بیرون بروند. از آنجا هم خارج شدیم.

یک دفعه این طور به نظرم آمد که حیف است این سید عالی قدر راه برود، بهتر است که ایشان را بغل کنم و روی دست خودم بگیرم. همان کار را کردم و ایشان را روی دست گرفتم تا راه نرود. همان طوری که روی دست های من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. این اظهار محبت، خیلی من را متأثر کرد و به گریه افتادم. گریه ام آن قدر شدت داشت که از خواب پریدم.

بیست دقیقه از زمانی که خوابیده بودم، گذشته بود ولی انگار اصلاً خوابم نمی آمد. حالت خاصی را احساس کردم. همان موقع، توی بی سیم داشتند تکبیر می گفتند. دو محور که گیر کرده بود، باز شده بود و رسیده بودند به اروند. یعنی سه محور با هم رسیده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پیشروی حل شده بود.

خدا ان شاء الله با بزرگان بهشت محشورشان کند. برادر خرازی با کد و رمز اطلاع داد وضعیت ما خوب است و گفت: « توانسته ایم حدود هفتصد نفر از نیروها را متمرکز کنیم. اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی خونین شهر. »

۱۴هزار و ۵۰۰ اسیر
ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چه بود که ما بخواهیم به خونین شهر حمله کنیم؟ بعدش چه؟ حالت خاصی بر ما حاکم شده بود. زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول های جنگ نمی کردیم که این کار بشود یا نشود. گفتم: « بزنید. » ایشان زد. یک ساعت هم طول نکشید. ساعت هشت صبح بود که گفتند: « ما زدیم. خوب هم گرفته. عراقی ها جلوی ما دست ها را بالا برده اند. ولی تعداد آن ها دست ما نیست.

باید احتیاط می کردند و کُند به طرفشان می رفتند. یک هلی کوپتر ۲۱۴ فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جور است. خلبان فریاد زد: « تا چشمم کار می کند، توی این خلبان ها و کوچه های خرمشهر، عراقی ها صف بسته اند و دست ها را بالا برده اند. » یعنی قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجیبی بود. نمی شد به عراقی ها بگوییم: « شما بروید توی سنگر؛ ما نیرو نداریم! » بالاخره باید کارشان را تمام می کردیم. باز خداوند یاری کرد و تدابیری اتخاذ شد که جالب هم بود. به نیروهایی که در خط داشتیم، گفتیم: « به صورت دشتبان، به صورت صف، یک طرفشان یعنی طرف غرب بایستند. » منظورمان این بود که آن ها را هدایت کنیم بیایند روی جاده و از طریق جاده بروند به طرف اهواز. گفتم: « فعلاً پیاده بروند به طرف اهواز! » تا اهواز صد و شصت و پنج کیلومتر راه بود. ماشین هم نداشتیم که آن ها را سوار کنیم. نیروها با دست اشاره می کردند که بروید توی جاده. آن ها هم پشت سر هم رفتند توی جاده. مگر تمام می شدند! تا بعد از ظهر طول کشید. هر چه می رفتند، تمام نمی شدند. عصر بود. پرسیدم: « بالاخره این اسرا چه شدند؟ » گفتند: « دیگر نمی آیند. »

رفتیم توی خرمشهر و خرمشهر را گرفتیم. آماری به ما دادند. حدود چهارده هزار و پانصد نفر در شهر اسیر شده بودند؛ اینکه داخل این سنگرها، چقدر امکانات و مهمات و وسایل و تجهیزات و غذا بود، جای خودش…