به گزارش پارس نیوز، 

می شود سوژه عکاسی مان. پیش خودم می گویم شاید به رویاهایش فکر می کند؛ به اینکه آزاد شود و دنبال خانواده اش برود. شاید هم به روزهای خوبی که داشته فکر می کند. نمی دانم، شاید هم به گذشته تلخ و سیاهش!

به شانه اش می زنم، یکه می خورد. مرا نمی شناسد و مثل فنر از جایش بلند می شود. دستانش را از پشت قلاب می کند و بدون اینکه حرفی بزند روبه رویم می ایستد. خودم را معرفی می کنم و از او می خواهم کنارم بنشیند تا از خودش بگوید. بعد از چند لحظه سکوت می پرسد:«زندگی من به چه درد شما می خورد؟» چند دقیقه ای همکلام می شویم. برای حرف زدن مقاومت می کند. شاید نمی خواهد کسی از زندگی اش باخبر شود. هدف از تهیه این گفت وگو را برایش توضیح می دهم و او نیزبه شرطی قبول می کند با من حرف بزند که نام خانوادگی اش منتشر نشود و پس از اطمینانی که به او دادم، گفت وگو را شروع می کنیم. اسمش «محمد» است و ۱۵ سال دارد. بچه های کانون اسمش را خلاصه کرده اند و به او «مملی» می گویند. سال پیش به دلیل کیف قاپی همراه با یکی از بچه محل هایش دستگیر شده است.

تا کلاس چندم درس خواندی؟

پنجم ابتدایی.

چرا ادامه تحصیل ندادی؟

کمی مکث می کند و می گوید:« ما حاشیه تهران زندگی می کردیم. دوخواهر بزرگ تر از خودم داشتم. پدرم بنایی می کرد و زندگی مان بد نبود.کلاس سوم ابتدایی بودم که پدر و مادرم برای شرکت در مراسمی راهی شهرستان شدند که ای کاش نمی رفتند. یادم می آید غروب مشغول نوشتن مشق هایم بودم که تلفن خانه زنگ خورد و خواهرم گوشی را جواب داد؛ ناگهان خشکش زد و گوشی تلفن از دستش افتاد و شروع کرد به گریه کردن. همین طور داد می زد و گریه می کرد. چند دقیقه بعد فهمیدم پدر و مادر توی تصادف کشته شده اند. بچه بودم و چیزی درک نمی کردم تا اینکه چند سالی را با بدبختی و کمک این و آن زندگی مان را ادامه دادیم و پس از ازدواج خواهرم به خانه خاله ام رفتم.

خب بعد چه شد؟

پنجم را خواندم و دیگر نخواستم مدرسه بروم؛ حتی اصرارهای خواهرم هم نتوانست مرا منصرف کند. حتی به زور هم که مرا می فرستادند مدرسه از آنجا فرار می کردم و در نهایت ترک تحصیل کردم . چند سالی در مکانیکی مشغول به کار شدم ولی روزگار بر وفق مرادم نبود و نگاه های شوهرخاله ام را نمی توانستم تحمل کنم.

چرا؟

او طوری با من رفتار می کرد که انگار مزاحم شان هستم و زمانی که خاله ام نبود، با من بد رفتار می کرد و حتی کتکم می زد.

از کی دست به دزدی زدی؟

من تا ۱۴سالگی حتی یک چوب کبریت هم ندزدیده بودم و از دزدی کردن بدم می آمد ولی نمی دانم چطور شد که در این مرداب افتادم. دم غروبی با بچه ها سر کوچه می ایستادیم و با هم بگو بخند می کردیم. یکی از بچه ها با موتور می آمد و پز موتورش را می داد. چند ماه بعد ماشین خرید. دوست صمیمی ام به نام عباس به من گفت تو هم کار می کنی بچه های دیگر هم کار می کنند، خیلی کنجکاو شدم که بچه محل مان این همه پول را چطور در این چندماه به دست آورده که فهمیدم کیف قاپی می کند.

چند هفته ای از این ماجرا گذشت؛ دوست صمیمی ام سراغم آمد و پیشنهاد داد تا در سرقت ها کمکش کنم و گفت هر چیزی را که به دست می آورد، با من تقسیم می کند. راستش بدم نیامد، قبول کردم و به تهران رفتیم. من وظیفه داشتم که کیف زن هایی که از کنار خیابان عبور می کنند را بقاپم. در چند کیف قاپی ابتدای دزدی مان نزدیک به دو میلیون به دست آوردیم.

بعد چه شد؟

هر دو یا سه روز تهران می آمدیم و در کارمان حرفه ای شده بودیم و دیگر عذاب وجدان اوایل را نداشتیم و حتی به فکر ترک دزدی نبودیم تا اینکه دستگیر شدیم.

چطور دستگیر شدید؟

آن روز دلشوره عجیبی داشتم و نمی خواستم برای دزدی بروم ولی با اصرار عباس رفتم. او از من خواست کیف زن جوانی را که از عرض خیابان عبور می کند، از دستش بقاپم. دست هایم می لرزید؛ وقتی دسته کیف را گرفتم، آن زن مقاومت کرد و تعادل موتور به هم خورد و زمین خوردیم. وقتی خواستیم فرار کنیم مردم را دورمان دیدیم و بعد دستبند پلیس دور دست مان حلقه زده شد.

چقدر سرقت کردید؟

آمارش از دست مان خارج شده بود ولی در دادسرا ۶۵ نفر از شاکی ها ما را شناسایی کردند و به سه سال زندان محکوم شدیم که همدستم روانه زندان و من هم به کانون اصلاح و تربیت منتقل شدم.

برخورد خواهرت پس از اینکه فهمید به دلیل دزدی بازداشت شدی چه بود؟

یادم نمی رود؛ روزی که خواهرم به آگاهی آمد، از خجالت سرم را بالا نیاوردم.او جلو آمد و یک سیلی محکم به من زد و گریه کرد و با صدای غم آلودش می گفت چرا دست به این کار زد ه ام،چرا آبروی پدر و مادرمان را برده ام و... .

گریه می کردم و دوست داشتم بغلش کنم ولی شرمندگی اجازه نمی داد. وقتی خواهرم کمی آرام تر شد، قول داد هرکاری از دستش برمی آید انجام دهد. ولی آن یکی خواهرم حتی یک بار هم برای دیدنم نیامده است.

کی آزاد می شوی؟

چند ماه دیگر ولی باید چند میلیونی رد مال کنم. بخشی از آن را رضایت گرفتم ، باید بقیه را جور کنم البته خواهرم پنج میلیون جور کرده ولی باید پنج میلیون دیگر هم روی پول بگذاریم. نمی دانم از کجا باید آن را جور کنم.چند دقیقه پیش و قبل از اینکه شما صدایم کنید به همین موضوع فکر می کردم.

روزهایت را اینجا چگونه می گذرانی؟

هر روزم تکراری شده و برای آزادی لحظه شماری می کنم ولی فکر اینکه آیا پول جور می شود یا نه خیلی آزارم می دهد. اگر برگردم بیرون کارهای زشتم را جبران می کنم. به قول خواهرم سنی ندارم و می توانم خیلی سریع همه چیز را فراموش کنم و در مکانیکی کار کنم.

کانون امکانات خوبی برای تان مهیا کرده است؟

بله کلاس های فرهنگی، هنری، شنا، فوتبال و والیبال و کشتی، سینما و هر امکاناتی که نیاز باشد اینجا داریم ولی هر چقدر هم امکانات داشته باشیم، برای ما بیرون نمی شود. گاهی آن قدر دلتنگ خانواده ام می شوم که هیچ چیز دیگر برایم مهم نیست.

اگر آزاد بشوی دوباره سمت خلاف می روی؟

وقتی چهره خواهرم و گریه هایش را به خاطر می آورم از خودم خجالت می کشم و به دزدی و خلاف فکر نمی کنم. اگر آزاد شوم دوباره سرکار می روم و خودم را به خواهرم ثابت خواهم کرد. اشتباهات گذشته را با روزی حلال جبران می کنم.

اینجا چه چیزهایی یاد گرفتی؟

چیزهای خیلی خوبی یاد گرفتم؛ مثل قرآن خواندن و حفظ آن و خیلی چیزهای دیگرکه شاید بیرون از کانون هم نمی شد یاد گرفت. خوشحالم وقتی که از اینجا می روم راهم را پیدا خواهم کرد.

به نظرت اشتباهت کجا بود؟

طمع کردم. اگر به همان حقوق شاگرد مکانیکی بودن بسنده می کردم، وسوسه نمی شدم و همراه با دوستم به سرقت نمی رفتم و شرمنده خانواده نمی شدم. گاهی که به خانه خواهرم زنگ می زنم و چند دقیقه ای را با دختر سه ساله اش حرف می زنم، بغض گلویم را فشار می دهد و خیلی ناراحت می شوم که چرا بیرون نیستم تا خواهرزاده ام را در آغوش بگیرم. از کارهایی که در گذشته انجام داده ام سخت پشیمانم و ای کاش به حرف بزرگ ترهایم گوش می کردم.

حرف آخر؟

به همه همسن و سال هایم می گویم که درس شان را بخوانند و فریب دوستان ناباب را نخورند، هیچ کجا مثل خانه آدم راحت و پر از امید نیست.