به گزارش پارس ، به نقل از خبرگزاری فارس به مناسبت اولین روز سال تحصیلی به سراغ خبرنگاران رفتیم و از آنها درباره خاطره اولین روز سال تحصیلی سوال کردیم.

* اول مهری که یک سال زودتر به مدرسه رفتم

رضا امامی: نخستین روزی که من به مدرسه رفتم مهر ماه سال 67 بود که مادرم صبح زود بیدارم کرد و بعد از خوردن صبحانه، روپوش سرمه‌ای یقه گشادی را تنم کرد، یک کیف صورتی هم که چند روز قبل پدرم از بازار خریده بود به دوشم انداخت. من خوشحال از این رویداد وارد جایی شدم که نمی‌دانستم کجاست.

وارد مدرسه که شدم تا چشم کار می‌کرد بچه‌هایی بودند هم قد خودم با روپوش‌های سرمه‌ای از سر و کول هم بالا می‌رفتند جای من میز اول در کلاس بود، آن روز خانم معلم با مهربانی به ما نقاشی یاد داد تا وقتی که بعد از ظهر آن روز مردی کوتاه قد که ناظم صدایش می‌کردند وارد کلاس شد و با صدای بلند گفت «رضا امامی کیه؟ یک سال زودتر آمده و باید سال بعد به مدرسه بیاید».

* فکر کردم معجزه شده است و 5 سال جلو افتادم

فاطمه بیات: اسم معلم کلاس اولم خانم جمالی بود دبستان محمدیه اسلامی منطقه 12. روز اول مدرسه ، کلاس اولی‌ها را با کلاس پنجمی‌ها جابه‌جا کردند من فکر کردم چون رفتیم سر کلاس پنجم نشسته‌ایم معجزه شده و 5 سال جلو افتادیم.

* هنوز اشک‌هایم را در اولین روز مدرسه به خاطر دارم

محمد حسین‌کلهر: هنوز اشک‌هایم را در اولین روز از مهرماه 1369 در دبستان علامه بحرالعلوم شهرری به خاطر دارم، حسی آمیخته از غم و شادی؛ ناراحت بابت دوری چند ساعته از خانواده و خوشحال از پیدا کردن دوستان جدید. یاد و خاطره سرکار خانم فتح‌اللهی را گرامی می‌دارم که مرا با لذت خواندن و نوشتن آشنا کرد.

* روز اول مدرسه خیلی خوشحال بودم

مجتبی رحمتی: سال 72 بود که برای اولین بار پایم به مدرسه باز شد آن زمان مهدکودک نبود یا اگر پیدا می‌شد خیلی رایج نبود. روز اول مدرسه خیلی خوشحال بودم و با یک کیف چرمی که عکس ایکیوسان رویش بود، سر کلاس رفتم. مدرسه ما کلاً 5 تا کلاس داشت که از اول تا پنجم ابتدایی رو شامل می‌شد.

معلم‌مان اسمش آقای خوشنام بود که چهره شاد و خندانی داشت با قدی بلند که با یک دوچرخه معمولاً به مدرسه می‌آمد.

* جشن شکوفه‌ها در پارک

فاطمه صادقی: روز اول مدرسه آنقدر ذوق و شوق داشتم که از خوشحالی در پوستم نمی‌گنجیدم. در اولین لحظه‌های حضور در مدرسه به اولین نفری که رسیدم گفتم «میای با هم دوست بشیم؟» تصورم از مدرسه این بود که باید با همه دوست شد قبل از ورود به کلاس‌، بالای «سن» مدرسه رفتم که خیلی هم بلند بود و لبه آن نشستم.

معلم کلاس اول دبستان من خانم خشنودی بود و بسیار خوش اخلاق و مهربان، که باعث شد همیشه تصویر زیبایی از درس و مدرسه در ذهن من بماند. برای جشن شکوفه‌ها مدرسه ما را به پارک برد و از همان اول خاطره خوبی در ذهنمان شکل گرفت.

* آخر ساعت اولین روز مدرسه به زور از مدرسه بیرون آمدم

بهاره دهقان‌زاده: روز قبل از مدرسه، نیمه شب از خواب بیدار شدم کفش و کیف و روپوش مدرسه‌ام را امتحان کردم و روز بعد همه خانواده‌ مرا بدرقه کردند و با مادرم به مدرسه رفتم. خیلی‌ از بچه‌ها گریه می‌کردند ولی من آنقدر ذوق داشتم و خوشحال بودم که بدون اغراق آخرین نفری بودم که از مدرسه بیرون آمدم. آن هم به زور!

اسم معلمم خانم حسین‌خانی بود و با اینکه در اواسط سال تحصیلی همسرش را از دست داد تا آخر سال جز خوشحالی و نشاط همراه خودش هیچ چیز به همراه نداشت و هیچ ناراحتی را به ما منتقل نکرد، واقعا از ایشان تا آخر عمر به خاطر همه خوبی‌هایش ممنون هستم.

* معلم با گچ سفید روی تخته نوشت «نسرین معتمد منفرد»

نسرین معتمد منفرد: مادرم مانتو و مقنعه و کفش و کیف قرمز برایم گرفته بود هر روز نگاهشان می‌کردم و می‌پوشیدم به مادرم می‌گفتم «اجازه بده این لباس‌ها را بپوشم و بیرون برویم» تا اینکه اولین روز مهر زندگی‌ام از راه رسید.

آماده شدم دست مادرم را گرفتم و به مدرسه رفتم وقتی متوجه شدم باید تنها در آنجا بمانم شروع به گریه کردم؛ به هیچ عنوان هم قانع نمی‌شدم، در کلاس هم گریه می‌کردم البته بچه‌های دیگر هم مثل من گریه می کردند.

خانم قوامی خواست بچه‌ها را ساکت کند مرا صدا زد و گفت «بیا اینجا» سوال کرد، «چرا گریه می‌کنی؟» گفتم «دلم برای مادرم تنگ شده». گفت «می‌توانی اسمت را بنویسی» آرام گفتم «بلد نیستم» معلم گفت «آمدی یاد بگیری، گریه نکن» و با گچ سفید روی تخته نوشت «نسرین معتمد منفرد» و بچه‌ها با این روش به هم معرفی شدند هنوز هم آن تخته سیاهی که اسمم رویش حک شده بود جلوی چشمانم می‌درخشد.

عکس مدرسه خانم معتمد در اولین روز مهر

*اولین نمره 20 را گرفتم

مرضیه حسن‌پور: با یکی از دوستان صمیمی‌ام که در همسایگی ما زندگی می‌کرد به همراه والدینمان به مدرسه رفتیم و امیدوار بودیم که با یکدیگر همکلاس شویم ولی هر کدام در کلاس‌های مختلف کلاس‌بندی شدیم.

وقتی به کلاس رفتم پس از معرفی و آشنایی با خانم معلم و دیگر هم‌کلاسی‌ها، خانم کلایی معلم کلاس اولمان سر مشق‌هایی به ما داد که من از بقیه بچه‌ها زودتر نوشتم و اولین نمره 20 را گرفتم که بسیار خوشحال شدم.

عکس خانم حسن پور زمانی که کلاس اول بود

* اولین روز مهر به تنهایی به مدرسه رفتم

زهره سعیدی: معلم کلاس اول ابتدایی‌ام خانم شُکری زنی بسیار مهربان و دوست داشتنی بود. روز اول با توجه به اینکه من خیلی احساس استقلال می‌کردم و کلاس‌بندی شدم البته قبلش پدرم چند تا عکس یادگاری از من و برادرم که تازه 4 ساله شده بود با روپوش و کیف گرفت که هنوز هم آنها را بسیار دوست دارم . برادرم که از من کوچکتر بود، حسودی می‌کرد برای اینکه در تمام عکس‌های من ایستاده بود به همراه کیف و لباس مدرسه!

* روز اول مهر مرا یاد سیب سرخ می‌اندازد

فاطمه ملکی: روز اول مهر مرا یاد سیب سرخی می‌اندازد که مادرم در کیفم گذاشت و هر سال اول مهر منتظر بودم مادرم سیب سرخ را در کیفم بگذارد. فکر می‌کردم این یک قانون است.

به همراه خواهرم که در یک مدرسه بودیم به مدرسه 12 فروردین رفتیم وقتی وارد مدرسه شدیم، ناظم مدرسه خانم علی محمدی که خواهرش هم مدیر مدرسه بود، پای بلندگو آمد و برایمان از قوانین مدرسه گفت. اما تمام حواس من پیش مادرم بود خیلی از بچه‌ها گریه می‌کردند.

* کیف مدرسه‌ام سوغاتی مکه بود

آزاده عطار: اولین روز مدرسه صبح خیلی زود از خواب بیدار شدم کیف مدرسه‌ام سوغاتی مکه بود و با همه کیف‌های دیگر فرق داشت برای همین خیلی دوستش داشتم . وسط راه از مادرم جدا شدم و دویدم به سمت مدرسه من نه گریه کردم و نه دلتنگی داشتم.

* معمولاً من همیشه جایزه می‌گرفتم و بقیه نمی‌گرفتند

مریم اختری: خیلی ذوق و شوق برای رفتن به مدرسه داشتم. با یکی از اقوام همکلاس بودم. وقتی گریه می‌کرد، مادرش دنبالش می‌آمد در دلم می‌خندیدم! فکر می‌کردم خیلی بچه است؟! شیطنت را دوست داشتم واقعاً شیطون بودم! خانم مهریار معلمم کلاس اولم را خیلی دوست داشتم . خدا حفظشان کند. من بچه خود شیرینی بودم و عاشق جایزه‌های معلم. پاک کن، مدادهای که سرش عروسک داشت البته ذوق اینکه معمولاً من همیشه جایزه می‌گرفتم و بقیه نمی‌گرفتند!!

* نیمکتی که روی آن می‌نشستم خراب بود

فاطمه نقی زاده: یکی از بهترین و ماندگارترین خاطرات زندگی من مربوط می‌شود به اولین سال تحصیلی که در آبادان بودم، مدرسه دخترانه فرهنگ؛ من نیمکت اول می‌نشستم چون خیلی کوچک بودم نیمکتی که من رویش می‌نشستم خراب بود.

یک روز که معلم (خانم بلوچی) درس می‌داد منم محو درس بودم و همزمان با کفی خراب نیمکت بازی می‌کرد یک لحظه حواسم نبود که یکی از انگشت‌هایم را گذاشتم زیر نیمکت وسط دوتا میله که به علت خرابی نیمکت از هم باز شده بود...چشمتان روز بد نبیند گذاشتن انگشتم همانا و گیر کردن همان و ناخنم شکست و معلم هم همچنان داشت درس می‌داد. من انگشتم را بیرون کشیدم چه شاهکاری کردم!

همینطوری که از انگشتم داشت خون سرازیر می‌شد. نگاهم به معلم بود که توجهش به من جلب شود. معلم هم تنها کاری که توانست انجام دهد این بود که کلی به من دستمال دهد که خون دستم بند بیاید، تا مدتی من بی ناخن بودم تا دوباره ناخنم رشد کرد.

*ماجرای سرویس پر از جمعیت اولین روز مدرسه

خانم مجیدی: در کلاس اول دبستان و اولین روز شروع سال تحصیلی بودم و برای برگشت به خانه از سرویس مدرسه استفاده می کردم که اتوبوسی قدیمی بود. اتوبوس به نظرم پنج برابر ظرفیت و شاید بیشتر دانش آموز سوار کرده بود که همه در مقاطع بالاتر از من بودند و به همین دلیل من نتوانستم خود را به جلوی اتوبوس برسانم و به دلیل ازدحام صدا، صدای من به راننده نرسید و این باعث شد من پس از حدود یک ساعت ماندن در اتوبوس و پیاده کردن سایر دانش آموزان و همچنین نگرانی شدید مادرم که پیگیر آمدن من از طریق مدرسه شده بود دوباره به مدرسه برگردم. پس از آن روز من به دانش آموز سفارشی تبدیل شدم که در صندلی جلو می نشستم و به موقع جلوی منزل پیاده می شدم.

* وارد مدرسه که شدم جا خوردم

سیامک عبداللهی: روز اول مهر به حیاط مدرسه سعادت که وارد شدم جا خوردم تقریبا تمام بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کردند و بی قرار بودند.

خانم فیروز که ناظم مدرسه بود با خط کشی شبیه اسلحه در دستش تمام مادرها را جلوی مدرسه نگه داشته بود و بچه ها را در مدرسه گروگان گرفته بود او به هیچ مادری اجازه ورود نمی‌داد.

خانم ناظمی چاق و عینکی که برخلاف ظاهر خشن‌اش روح لطیف و مهربانی داشت. این را بعدها در طول پنج سال تحصیل در این مدرسه متوجه شدم و آن خط کش بزرگ بیشتر نقابی بود که جلوی چهره‌ خیرخواهانه‌اش را پوشانده بود.

او به هیچ مادری اجازه ورود نمی‌داد این موضوع برایم عجیب بود که چرا بچه‌ها و مادرها اینقدر اصرار دارند در کنار هم باشند، بعدها متوجه شدم چون من قبلا به مهد کودک رفته بودم با آرامش خاصی در بین این همه کودک گریان و بی‌قرار وارد مدرسه شدم آرامشی که سبب شد بعدها از طرف خانم کامرانی معلم کلاس اولم و خانم فیروز که حالا مدیر مدرسه شده بود بابت اخلاق و درسم تقدیر هم بشوم، یادش بخیر انگار همین دیروز بود.

* ماجرای گم شدن در اولین روز مدرسه

مهدی خوانساری: با دلی تنگ و نه چندان خوش روز اول مهر البته با سلام و صلوات راهی مدرسه شدم و پس از اتمام؛ با یکی از بچه‌هایی که تازه با او آشنا شده بودم با هزار شوق و آرزو راهی خانه شدم اما در نیمه راه متوجه شدم دوست جدیدم راه منزل خود را نمی‌داند! پس به عنوان جی‌.پی.اس و بلد محله راهی او شدم تا بلکه مسیر را برایش بیابم و یافتم!

اما فارغ از آنکه در ادامه این مسیر سبز منزل‌یابی دوست جدیدم، خودم آشیانه‌ای را که برای رفتن به آن لحظه شماری می‌کردم گم کرده بودم...!

* معلم کلاس اولم به تمام دانش‌آموزان بیسکوئیت داد

محمد تاجیک: یکی از خاطرات به یاد ماندنی‌ام مربوط به کلاس اول ابتدایی و سال 1363است که بارها به دلیل داشتن خط خوب از سوی معلم‌مان مرحوم خراسانی جایزه گرفتم،معلمی که در همان سال ازدواج کرده بود و دانش‌اموزان کلاس اول را با بیسکویت، شیرینی داد.

دومین خاطره‌ام مربوط به کلاس چهارم ابتدایی و شاگرد ممتاز شدنم است که من روی کارتن پیراهن خریداری شده توسط پدرم نام خود را نوشته و آن را کادو کردم.

* مسیر از خانه تا مدرسه را دویدم

سمیه همایون‌روز:عاشق مدرسه بودم و از پنج سالگی کیف مدرسه‌ام را گرفته بودم. اسم و فامیلم را هم بلد بودم بنویسم. روز اول مهر ذوق و شوق بسیاری داشتم. مسیر از خانه تا مدرسه را دویدم.

وقتی به مدرسه رسیدم، جا خوردم همه بچه‌ها با مادرهایشان آمده بودند. آرام رفتم و گوشه‌ای ایستادم و به یکی از بچه‌ها گفتم اسم من سمیه است؟ اسم تو چیست؛ گفت لیلا و لیلا اولین دوست دوران مدرسه من شد.

*شنیده بودم به هرکس تازه مدرسه می‌رود همان روز اول واکسن می‌زنن

کامران شیرازی: هیچ وقت استرس و نگرانی اولین روزی را که به مدرسه رفتم فراموش نمی‌کنم. خانه ما تا مدرسه نیم ساعتی فاصله داشت صبح زود از خواب بیدار شدم و خواب آلود به کمک مادرم لباس پوشیدیم. خیلی خواهش و التماس و گریه کردم که به مدرسه نروم ولی مادرم گوشش بدهکار نبود و می‌گفت «مدرسه ترس نداره». ولی من شنیده بودم به هرکس تازه مدرسه می‌روند همان روز اول واکسن می‌زنن.

خلاصه مادرم مرا کشان‌کشان و با زور به سمت مدرسه برد و به نگهبان مدرسه تحویل داد. چیزی نگذشت که همه به صف شدیم و وقتی همه روانه کلاس شدم با نقشه‌ای از پیش کشیده شده از در حیاط مدرسه بیرون آمدم و راهی خانه شدم.

وقتی داخل کوچه رسیدم با خودم گفتم اگر مادرم مرا ببیند حتما به مدرسه برمی‌گرداند به همین خاطر به پارک محله رفتم و تا ظهر آنجا سرگرم شدم.

چند روزی کارم همین بود. مادرم که فقط همان روز اول مرا تا مدرسه همراهی کرد من هم صبح ها به بهانه مدرسه از خانه بیرون می‌زدم و از ترس واکسن تا ظهر توی پارک می‌نشستم.

تا اینکه که بالاخره آقای رستگار بابای مدرسه موضوع رو لو داد و از آن روز به بعد مجبور شدم سر کلاس حاضر بشم. البته یادم نمی آید به من واکسن زدن یا خیر؛ ولی یادم است هر وقت یکی با روپوش سفید وارد مدرسه ما می‌شد، تمام بدنم می لرزید.

* گیر سه پپیچ برای رفتن به مدرسه

مهدی محمدی: اولین روز مدرسه برایم روز خاصی بود چون 6 سالم بود! اکثر دوستانم هفت سالشان بود و قرار بود به مدرسه بروند و من هم دلم می‌خواست با آنها بروم؛ این شد که گیر سه پیچ دادم که من امسال باید به مدرسه بروم.

از آنجا که مادرم معلم دبستان بود، توانست کاری کند از ۶ سالگی و البته با اعمال شاقه به مدرسه بروم و روز اول، خوشحال کنار رفقایم باشم؛ رفقایی که بعضی از آنها با گریه میخواستند که به خانه برگردند!

از معلم کلاس اولم فقط اسمش یادم است؛ خانم شهامی و مثل خیلی از افراد دیگر دوست دارم ایشان را ببینم.

* احساس کردیم که پولدارترین دخترهای دنیا هستیم

ژیلا آهنگرزاده: اول مهر ۶۶ بود و من همراه خواهر بزرگم، پریسا، که آن سال به کلاس سوم می‌رفت برای رفتن به مدرسه آماده می‌شدیم که مادرم با پول توجیبی قابل توجهی ما را غافلگیر کرد. او به خواهرم ۲۰ تومان و به من ۱۵ تومان داد، اما از ما خواست تا به زعم خودش خوراکی های غیرمجاز نخریم.

غافل از اینکه من و خواهرم طی نقشه ای از پیش تعیین شده میوه‌ها و نان و پنیری که مادرم برای مان گذاشته بود را به دختر همسایه مان دادیم و آن روز را با ساندویچ کالباس، چیپس مخصوص آن دوران، تخمه ‌ای آفتابگردانی که در کاغذهای قیفی می ریختند، آلبالو خشکه و پفک جشن گرفتیم. عجب روز شیرینی بود احساس کردیم که پولدارترین دخترهای دنیا هستیم و از ما خوشبخت‌تر نیست.