به گزارش پارس به نقل از پایگاه خبری پلیس، ژاله دختری 18ساله با مراجعه به مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان گلستان در حالی که اشک در چشمانش جمع شده است، در گفت‌وگو با مشاور این مرکز، داستان زندگی خود را اینگونه به تصویر کشید:

در یک خانواده پولدار و ثروتمند متولد شده ام. در خانواده ما آزادی بیش از حد برایم فراهم شده بود. من در سال‌های دبیرستان چندان علاقه ای به درس خواندن(تحصیل) نداشتم و ترک تحصیل کردم.

دوست داشتم ازدواج کنم. به دنبال کسی بودم که مرا دوست داشته باشد و علاقه فراوانی به من داشته باشد. من بیشتر اوقات در منزل تنها بودم. پدرم مردی عیاش بود که همه چیز او شده بود پول. پدرم نصف شب به خانه می آمد. گاهی هم نمی آمد. من از سمت خانواده ام کنترل نمی شدم. بیشتر وقتم را با چت کردن در شبکه های اجتماعی می گذراندم.

در شبکه اجتماعی از طریق لاین و چت با ساسان آشنا شدم. او را فردی مهربان و علاقه‌مند یافتم. گفت دوست دارد با خانواده برای خواستگاری من بیاید. وقتی به پدر و مادرم گفتم با مخالفت پدرم روبه‌رو شدم، ولی با اصرار من، پدرم مجبور به پذیرفتن این ازدواج شد. چون چند روز به خاطر قبول رضایت پدرم به ازدواج با ساسان غذا نخوردم.

بعد از گذشت 2 سال از ازدواج با ساسان پشیمان شدم و فقط زندگی را تحمل می کردم. چون آن تصوری که از زندگی با ساسان داشتم با توجه به چیزهایی که از او می دیدم فرق داشت. متوجه شدم او فردی بی مسئولیت بود. تا نصف شب با دوستان مجردش بیرون بود. هر زمان که علت کارهایش را جویا می شدم ساسان می گفت زندگی همینه می خواهی بمون، نمی خواهی برو خانه پدرت....

وقتی در آرامش و زمانی که از نظر روحی وضعیت خوبی داشت به او می گفتم چرا با زندگی و آینده مان اینطوری می کنی؟؟ ساسان می گفت: چون پدر و مادرت برای من ارزش و احترام قائل نیستند. من هم در جواب می گفتم خب خانواده تو هم نسبت به من این چنین رفتاری دارند. پس من زندگی خودم را با تو زهرمار کنم؟؟ من و تو باید از زندگی با هم لذت ببریم و سختی ها را تحمل کنیم و بچه دار شویم. زیبایی زندگی آینده را برایش بازگو می کردم ولی او همچنان به رفتارهای بدش ادامه می داد.

یک شب ساسان با دوستانش به خانه آمدند. علت را از او پرسیدم گفت آمدیم بخوابیم تو هم از دوستانم پذیرایی کن. من مجبور شدم قبول کنم چون آنها حال و رفتار خوبی نداشتند. وقتی وارد اتاق شدم یکی از دوستانش قصد تعرض به من داشت که من فریاد زنان قصد فرار داشتم اما موفق نشدم.

وقتی صبح شد یواشکی به دور از چشم ساسان و دوستانش فرار کردم و به سمت خانه پدرم رفتم. مادرم مرا که دید گفت: چی شده ؟؟چرا رنگت پریده؟

من با کمی تامل همه چیز را برای مادرم تعریف کردم و اعتراف کردم که ازدواج با ساسان اشتباه بود و دیگر نمی توانم با او زندگی کنم./فارس