به گزارش پارس به نقل از خراسان زن 35ساله ای که به اتهام آدم ربایی و اعتیاد دستگیر شده بود، درحالی چراغ خاطراتش را در حفره های تاریک زندگی اش روشن کرد که سوسوی نوری از پشیمانی از کنار چشمانش عبور می کرد. او که حتی رمقی برای آه کشیدن نداشت ماجراهای تلخ سال های گذشته اش را در ذهنش به خط کرد و گفت: من هم در دوران نوجوانی همانند خیلی از دختران دیگر دوست داشتم رخت سپید عروسی را بر تن کنم و در رویاهای عاشقانه ام غرق شوم اما خیلی زود این رویاهای عاشقانه به کابوس های وحشتناک تبدیل شد به طوری که هیچ وقت طعم یک زندگی شیرین را نچشیدم. آن روزها 17سال بیشتر نداشتم که نگاه های هومن مرا وارد یک عشق خیابانی کرد او از جمله افرادی بود که همیشه یک قبضه چاقو در جیب داشت و همواره با تعدادی از دوستان هم سن و سالش سرکوچه محله مان می ایستاد. خیلی از اهالی محل از او می ترسیدند وقتی عصبانی می شد حتی با چاقو به دستان خودش هم آسیب می رساند اما نمی دانم چه اتفاقی افتاد که من به او دل بستم و روابط پنهانی ما با یکدیگر آغاز شد. در همان روزهای اول این رابطه خیابانی فهمیدم او به مواد مخدر اعتیاد دارد ولی «هومن» ادعا می کرد به صورت تفننی مواد مصرف می کند. طولی نکشید که با وجود مخالفت های شدید خانواده ام «هومن» را به همسری قبول کردم و بدین ترتیب از خانواده ام طرد شدم اما زندگی ما 4سال بیشتر دوام نیاورد و «هومن» به یک معتاد کارتن خواب تبدیل شد. او در حالی که مرا نیز به مواد مخدر آلوده کرده بود به مکان نامعلومی رفت که دیگر هیچ گاه از او خبری نیافتم. تنهایی و اعتیاد شدید به شیشه و کراک موجب شد تا به دزدی از مغازه ها روی آورم با آن که چند بار نیز دستگیر شده بودم اما رهایی از چنگال مواد افیونی برایم امکان ناپذیر بود تا این که برای تامین هزینه های سنگین کراک به گدایی کشیده شدم . مصرفم نیز بالاتر می رفت و نمی توانستم با گدایی هم هزینه های آن را تامین کنم تا این که روزی هنگام عبور از یک خیابان، پسربچه 3 ساله ای که به تنهایی از منزل بیرون آمده بود توجهم را جلب کرد. یک لحظه تصمیم گرفتم تا از او برای برانگیختن عواطف و احساسات مردم استفاده کنم این بود که کودک را ربودم و با پنهان کردن او زیر چادر مندرسم، گدایی می کردم.مردم با دیدن گریه های کودک فکر می کردند او از شدت گرسنگی و بیماری ناله می کند به همین خاطر پول بیشتری به من می دادند تا این که ماموران متوجه موضوع شدند و مرا دستگیر کردند. پدر و مادر کودک با دیدن فرزندشان از خوشحالی اشک می ریختند و من در حالی که به دستبندهای آهنین خیره شده بودم به آینده تاریک خودم می اندیشیدم که...

ماجرای واقعی براساس یک پرونده قضایی