به گزارش پارس به نقل از همشهری آنلاین ناخدا حلقه را گرفت و با چشم نیمه‌بسته نگاهی بهش انداخت و سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد

روز ولنتاین مارک ازم پرسید برویم با هم دوری بزنیم؟ و وقتی ازش پرسیدم کجا؟ گفت: «خودت می‌فهمی!» این بود که سوار ماشین شدم و او یک چشم‌بند سمتم گرفت و گفت: «این رو بذار رو چشمت».

البته که فهمیده بودم یک خبری هست اما نمی‌خواستم چیزی بگویم، چون نمی‌خواستم سورپرایزش را خراب کنم!

چشم‌بند را زدم و راه افتادیم و همین‌طور راندیم و راندیم و بعدِ چند‌ساعتی من تنگم گرفت. ‌گفتم: «می‌شه یه لحظه نگه‌ داری؟» و او گفت: «تو همین کارت رو بکن.»

و یک بطری دو‌لیتری داد دستم. درست همین موقع بود که صدای بوق گوشخراشی را ‌شنیدم. چشم‌بندم را برداشتم چون دیگر واقعا بس بود و صبرم سرآمده بود.

دیدم که وسط اقیانوس‌ایم، روی یکی از این لنج‌های زباله‌کش. پرسیدم: «قضیه چیه مارک؟» و دیدم مارک زد زیر گریه و گفت: «راهو گم کردم.

اصن نمی‌دونم کجاییم. خیلی می‌ترسم.» گفتم: «می‌خواستی کجا ببریمون؟» و مارک گفت: «اون کافه‌هه که برای اولین بار توش همدیگه رو دیدیم.» گفتم: «اون که فقط چهار تا خیابون اون‌ورتر از آپارتمان‌مونه.

چطوری تونستی انقد گم بشی؟» و مارک گفت: «تو رو خدا الان دعوام نکن!» خلاصه از ماشین پیاده شدیم و ناخدا را پیدا کردیم که تقریبا انگلیسی بلد نبود و قبول هم نمی‌کرد که کشتی را برگرداند.

برای همین مارک یک حلقه با نگین الماس از جیبش بیرون ‌آورد که لابد می‌خواست بدهد به من، و به ناخدا گفت: «اگه این رو بهت بدیم، می‌بریمون به خشکی؟»

ناخدا حلقه را گرفت و با چشم نیمه‌بسته نگاهی بهش انداخت و سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد. دیگر معلوم بود که کارمان ساخته است، چون هیچ راهی برای تماس گرفتن با خانواده‌هایمان نداشتیم و در‌واقع روی آن کشتی اسیر شده‌ بودیم.

بالاخره آن‌قدر رفتیم که رسیدیم به گویان و پیاده شدیم و سفارت آمریکا را پیدا کردیم. پرچم را که دیدیم، خیال‌مان راحت شد و اشک توی چشم‌های هردویمان حلقه ‌زد و همان موقع مارک گفت «با من ازدواج می‌کنی؟» و من گفتم: «بله!»

منبع:همشهري‌داستان